خبرنامه اردیستهای شهر ونکوور ORODISM

خبرنامه اردیستهای شهر ونکوور ORODISM

Link to انجمن اردیست های ونکوور

صوفیگری در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 10:40 AM PDT

صوفیگری در فلسفه حکیم ارد بزرگ


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان


بخش اول :

حکیم ارد بزرگ میگوید: فرمانروایان، اگر خوبی صوفیانه داشته باشند، همواره دشمنان سرزمین خویش را افزون نموده و گستاخ تر میکنند

منم گفت بر تخت، گردان سپهر / همم خشم و جنگ است و هم داد و مهر

زمین بنده و چرخ یار من است / سر تاجداران شکار من است

همم دین و هم فره ی ایزدی / همم بختِ نیکی و دستِ بدی

بدان را ز بد دست، کوته کنم / زمین را ز کین، رنگِ دیبَه کنم (فردوسی بزرگ)

خوبی چیست و خوبی صوفیانه چه؟ در آغاز بایاست بدانیم که "خیر و خوبی" معنای یکسانی با "نیکی" ندارند. به گفتار دیگر، اگرچه خوب و نیک هر دو، بار اخلاقی دارند، "نیکی" از اخلاق مطلق و مثالی [ایده آل] سخن میگوید در حالی که "خوبی" از هرآنچه مردمان آن را نیک میدانند! (جدا از دیدگاه معنایی زبان فارسی که در آن، "خوب" در معنای "زیبا" به کار میرود نه در چم "نیک").

واژگانی چون خیر و شر، گزارشی است از نگرش مردمان هر سرزمین به نیک و بد "مثالی" [چهره مینوی هر چیز] باشنده در اندیشه شان. ازین رو، پرداختن ارد بزرگ، به گزاره ی «خوبی صوفیانه» نباید ما را به این پرسش وادارد که اگر در اندیشه ی ناب ایرانی و پیرو آن در اندیشه ی ارد بزرگ، زندگانی نیازورزانه ی صوفیان، "بد" به شمار می آید، به کار بردن قید "خوب" برای آن از چه روی است؟

چرا که در اندیشه ی هندیان و ایرانیان گنوستیک باور چون مانی، زندگانی صوفیانه، خیر و خوبی است، گرچه چنین زندگانی ای، "نیک مثالی" از دیدگاه زرتشتی و دیدگاه ارد بزرگ نیست.

نکشتن جانوران آزاردهنده و خرفسترگان از گونه ی اخلاقیات صوفیانه است. یا این گفته مسیح که "اگر بر گونه چپت سیلی زدند، گونه ی راست را هم سوی او کن":

نبینی که عیسای مریم چه گفت / بدانگه که بگشاد راز از نهفت؟

که پیراهنت گر ستاند کسی / میاویز با او به تندی بسی

و گر بر زند کف به رخسار تو / شود تیره زان زخم دیدار تو

مزن همچنان تا بماندت نام / خردمند را نام بهتر ز کام

زاهدان و صوفیان، از هرگونه جنگ و پایداری و فرادستی بیزارند، ازین رو در درازای تاریخ، هندیان، هرگز نتوانسته اند دولتی بزرگ و قدرتمند بساختارند. به وارون، ایرانیان که در دل زمین جای دارند، نه همانند باختریان، آزورز و درازدست بوده و نه همچون هندیان، نیازورز و زیردست. آنان فرزندان ایرج اند. میانه رو هستند. ایرج نه همانند سلم(سرمتیان-باختریان) است و نه همانند تور(ترکان-خاوریان)…

در جنگی که میان سه فرزند فریدون و اژدها (فریدون برای آزمودن فرزندان خویش به پیکر اژدها در می آید) در میگیرد

سلم بی اندیشه میگریزد: سبک پشت بنمود و بگریخت زوی / …..

تور بی اندیشه یورش می برد: میانین برادر چون او را بدید / کمان را بزه کرد و اندر کشید

اما تنها ایرج است که در آغاز می اندیشد و سپس می تازد:

دگر کهترین مردِ با سنگ و چنگ / که هم با شتاب است و هم با درنگ

ز خاک و ز آتش میانه گزید / چنان کز ره هوشیاری سزید

و اما ایرج، آنگاه که به فرمانروایی ایران می رسد، در برابر بیشی جویی برادران آزورزش، روی به منش صوفیانه می آورد، فریدون به وی پند میدهد که:

بدو گفت شاه:ای خردمند پور / برادر همه رزم جوید، تو سور؟

تو گر پیش شمشیر، مهر آوری/ سرت گردد آشفته از داوری

تو گر چاشت را دست یازی به جام / وگرنه خورد، ای پسر! بر تو شام

ایرج در پاسخ میگوید:

دل کینه ورشان به دین آورم / سزاوارتر زآنکه کین آورم

و با برادران نمی آویزد، بلکه در حالی که دو سپاه تور و سلم پیشوایی او را میپذیرند نیازورزانه به درگاه تور رفته و به او میگوید:

من ایران نخواهم، نه خاور، نه چین / نه شاهی نه گسترده روی زمین

بزرگی که فرجامِ او تیرگیست / بر آن مهتری بر، بباید گریست

سپهر بلند ار کشد زین تو / سرانجام خشت است بالین تو

مرا تخت ایران اگر بود زیر / کنون گشتم از تاج و از تخت سیر

مرا با شما نیست ننگ و نبرد/ دلت را نباید بدین رنجه کرد

زمانه نخواهم به آزارتان / و گر دور مانم ز دیدارتان

جز از کهتری نیست آیین من / "مباد آز و گردنکشی دین من"

بدبینی ایرج به زندگانی و دید صوفیانه ی وی به فرمانروایی و نیازورزی بی اندازه او پیش برداران، تا جاییست که حتا در برابر کشته شدن به دست تور، پایداری نمیکند بلکه پیوسته او را پند میدهد که

مکن خویشتن را ز مردمکشان / کز این پس نیابی خود از من نشان

یا:

مکش مر مرا کت سرانجام کار / بپیچاند از خون من کردگار

بسنده کنم زین جهان گوشه ای/ به کوشش فراز آورم توشه ای

مکش مورکی را که روزی کش است/ که او نیز جان دارد و جان خوش است

جهان خواستی؛ یافتی؛ خون مریز! / مکن با جهاندار یزدان ستیز

و بدین گونه، رفتار اوی، شوند گستاخ تر شدن دشمن بداندیش میشود تا جایی که صدها سال جنگ ایران و توران را در پی می آورد.

فروتنی در برابر گردنکشان اشتباه بزرگی است، چرا که این کار آنها را گستاخ تر و بی پرواتر مینماید. آنهایی که آمادگی برای پاسخگویی به تجاوز دشمن را با گفتن این سخن که: "جنگ بد است و باید مهربان بود، درگیری کار بدیست" را رد میکنند، ساده لوحانی هستند که خیلی زود در تنور دشمن خواهند سوخت (حکیم اُرُد بزرگ)

اگر ایرج، پند فردوسی را میشنود که می نهیبد:

که گر نامِ مردی بجویی همی / رخ تیغ هندی بشویی همی

ز بدها نبایدت پرهیز کرد / که پیش آیدت روز ننگ و نبرد

زمانه چو آمد به تنگی فراز / هم از تو نگردد به پرهیز باز

"چو همره کنی جنگ را با خرد / دلیرت ز جنگاوران نشمرد

خرد را و دین را رهی دیگر است / سخنهای نیکو به بند اندر است"

و در پیرو گفت پدر خردمند خویش، فریدون، به جنگ برمیخاست، تور، بیشی جویی را به کنار مینهاد،

چرا که آزورزی، گونه ای ناباوری به خویشتن و ناخویشتنداری است. ازیرا درازدست، در برابر فرادستی ابرمرد، فرومیهلد و خویشتن را می بازد زیرا نیروی وی از درون نمیجوشد، او خود باور نیست، او خشم زاده ی مرگ را به بیرون از خویش فرامیفکند. اما بسنده است که این ناتندرست، در برابر خویش، نیازورزی (خوبی صوفیانه) ببیند، درنده خوتر گشته، آزورزی را دوچندان خواهد کرد.

نیامدش گفتار ایرج پسند / نبُد راستی نزد او ارجمند

سخن چند بشنید و پاسخ نداد / همان خشم بودش، همان سرد باد

یکی خنجر از موزه بیرون کشید / سراپای او چادرِ خون کشید

نمونه ای دیگر از "خوبی صوفیانه"، کردار سیاوش شاهزاده و پهلوان ایرانی در برابر افراسیاب تورانی است.سیاوش پهلوانی است ستبر بازو، اما در هنگام کشته شدن، به جنگ برنمیخیزد.

صوفیگری یکی از کهن الگوهای مردان این مرز و بوم است که بارها و بارها در تاریخ ایران اندیشه ی خویش را بر ذهن ایرانیان بار گردانیده است.

چه نیکوست که فرمانروایان به جای "خوبی صوفیانه" چنگالی نیرومند از "نیکی مردانه" داشته باشند.





بخش دوم :
حکیم ارد بزرگ می گوید : سرزمینی که جوانانش دارای افکاری صوفیانه هستند ، بزودی بردگی را نیز تجربه میکنند

چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد / که آزاد را، کاهلی بنده کرد (فردوسی بزرگ)

در آیین ایرانیان، ستایش شده است کاشتن درختان و آباد کردن زمین، بیوگانی، رنج کشیدن در کار و هرگونه تلاشی در زیستن زمینی، تا آنجا که زرتشت با آیین مینویی برخیِ گاو به دست میترا میستیهد، و آدمیان را به باور نداشتن اندیشه های صوفیانه پند میدهد. او ستاینده زمین است و با خواردارندگان آن میانه ای ندارد. خواه کرپن ها و کویها باشند خواه گئوتم (بودا). در کتاب های آیینی ایران، برترین زمین آنجا شناسانده میشود که مردی بر روی آن به کشت میپردازد و بدترین زمین جاییست که بی کشت و رنج بماند.

ایرانیان نژاده با زاریستن و آه و نیازورزی سوی ایزد هیچ میانه ای ندارند. آنان، نان، از بازوی خویش میخورند، و سر به گریبان "در بحر مکاشفت مستغرق نمیشوند"، شاید روزیشان از "ملکوت" برسد.

بکارند و ورزند و خود بدروند/ به گاه خورش، سرزنش نشنوند تن آزاد و آباد، گیتی بدوی/ برآسوده از داور و گفتگوی ز فرمان؛ تن آزاده و خورده نوش/ وز آواز پیغاره، آسوده گوش (گزارش فردوسی از کشتورزان)

کاهلی و سستی در آنان راهی ندارد، هرزه درایی نیز نمیکنند، چرا که میدانند هر کشت، چه میوه ای به بار می آورد و هر تخشایی چند گام به جلو است، پس به گزافه "طی الارض" نمیکنند و اهل معجزه و کرامات نیز نیستند.

خیز تا خرقه ی صوفی به خرابات بریم / شطح و طامات به بازار خرافات بریم

سوی رندان قلندر به ره آورد سفر / دلق بسطامی و سجاده ی طامات بریم (حافظ)

روزه گرفتن در باور ایرانی گناه است، زیرا آنها میدانند: ز نیرو بود مرد را راستی/ ز سستی کژی آید و کاستی

گفتار در آسیب شناسی یکی از مهمترین آک های (آهو، عیب) فرهنگ ایرانیان از همینجا سرچشمه میگیرد که چگونه دریوزگان یاور اهریمن در باور ایرانیان پیش از اسلام، به درویشان مرد خدا در پس از اسلام دگرگون جای شدند. از دیدگاه تبارشناسی واژگان، این تنها یک دگرگونی در واج های یک واژه نبود (تبدیل شدن "دریوزه" و "دریوش" به "درویش") بلکه جابجایی بنیادینی در اندیشه ی یک ملت معنی میداد. البته، رخداد والایش پایگاه درویشان از جایگاه پست پس از کاستِ بشکوهان، به بالاترین جایگاه مینوی هاژه، در زمان یورش تازیان نیاغازید. این فرآیند کمینه، 300 سال دیرینگی داشت. مسیحیان که چندی بود در روم، پایگاه رسمی دولتی برای پراکندن آیینشان یافته بودند روی به ایران آورده (پیش از رسمی شدن مسیحیت در روم کنستانتین، ارمنیان مهرپریستار، مسیحی شده بودند)، آیینشان را بازگو میکنند. دین آنها در رویارویی با اندیشه ی ایرانی، گوشه گیری، زن نخواستن و روزه گرفتن را خیر میداند. اخلاقیات و میل به زیست در آنها جایی نه در روی زمین پاسخ داده میشود، و اینها همه با اندیشه ی ایرانی همستارند. "مانی" نیز با انبارش اندیشه های گنوستیکی، هندی و مسیحی با مینه های زرتشتی، آیینی نو می آفریند که در آن زهد و صوفی گری، با نبرد روشنایی و تاریکی آمیخته گشته است. اندیشه های صوفیانه، که در مغز ایرانی هیچگاه مجال راه یافتن نداشت؛ این بار آمیخته با خوراک فلسفه ایرانی یعنی نبرد میان نیکی و بدی به خورد باشندگان ایران میرود و اثر خود را نیز میگذارد. کتاب پهلوی "دینکَرد" در فرگرد «دوازده اندرز مانی گجست در برابر ده اندرز آتورپات ماراسپندان» برخی اندیشه های مانی را چنین میشمارد:

1. روان آدمی کنام کینه و دروغان دیگر است

2. آدمی نباید کار کند و باید همه منابع خوراک و زندگی را در این جهان نابود سازد

3. هیچ خانه ای نباید ساخته شود

4. هیچکس نباید زن ستاند و فرزند آورد

5. هرگونه دادگاه و داد و داوری را باید برانداخت

6. باید کشاورزی را از میان بُرد

7. بنیاد گیتی پوست است

8. دوست داشتن گیتی گناه است و آفریننده آن بدکار بوده است

9. سخن از مینوی نیک یاوه است و هیچگونه امید رهایی و نیکبختی در آن نیست

10. تن آدمی خود دروغ است

11. ایزدان نه ساکن تن آدمی بلکه زندانی آن هستند

12. جهان هرگز آراینده و فرگشتی نخواهد داشت بلکه با آتشی که تا جاودان آن را میسوزاند نابود خواهد شد بدینگونه آیا نمیتوان پرسید چگونه شاهی چون شاپور نخست، در جایگاه یک فرمانروا و به ویژه یک شاه ایرانی همچون نماد زمینی اهورامزدا، میتواند به این اندیشه ها آزادی بخشد و یا روی خوش به آنها نشان دهد؟؟!

در این دوران، موبدان زرتشتی نیز به وارون نیاکان دینیار خویش توانایی نواندیشی و پیرایش دین از خرافات را ندارند. تا جایی که حتا، "گزارندگان اوستا در روزگار ساسانیان، معنای یک دسته از واژه های اوستا را که دیگر در ایران زمین روایی نداشت در نیافته اند. (ابراهیم پورداود)"

آیین های "پتت (توبه)" به اندیشه ی ایرانی راه یافته و قربانی کردن چون دوران پیش از زرتشت، باز، انجام میشود. جوانانی که هزاران سالست پهلوانانه در آیین میترا، مردانه زیسته اند و دو هزاره است به پویایی و تلاش در راستای آیین مزدیسنا خو گرفتند، در همنشینی با صوفیان این خواردارندگان زمین، جنگ افزارهایشان را رها کرده، زمین را آباد نساخته، رزم و پادرزم را از یاد برده اند. آموزه های زرتشت آدمی آفریده شده است تا در پیکار با بدی ها، یاور اورمزد باشد. این در حالیست که در اندرزهای آذرباذ مارسپندان هیربد بزرگ شاپور دوم آمده است: "به بدان بدی مکنید، چه بدی او، از کردار خویش بدو رسد". چگونه میتوان چنین اندیشه ای را که آمیزه ای ست از باورداشتهای زروانی و عیسوی و بودایی، با اندیشه ی بنیادی دین زرتشت سازگار نمود؟ همچنین در کتاب مینوی خرد نوزده نیکی بر میشمرد که یکی از آنها "دشمنی نکردن" با دیگران است. نیز پند میدهد که "به هیچ نیکی گیتی نباید دل خوش کرد"، "بسیار گیتی آرای نباید بود"، "کسی شایسته تر است که گیتی را رها کند و مینو را بگیرد". این کیبِش از آیین بنیادین ایرانی تا بدانجا پیش میرود که موبدان موبد ساسانی، "تنسر، افلاطونی مذهب بود و شاهی را از پدرش به میراث یافته بود اما ترک آن گفته و گوشه نشینی گزیده بود. (مجتبی مینوی)"

این مرد که به گفته ی خویش 50 سال ریاضت کشیده و گوشه نشینی گزیده و همسری نگرفته است و گیتی را زندان و آدمی را زندانی آن میداند، چگونه میتواند آموزگار باورهای راستین اشو زرتشت باشد؟

نیکی و آراستگی و مالداری و قدرت و هنر و شایستگی، به کام و کردار مردمان نیست، بلکه به تقدیر سپهر و کام و خواست ایزدان است (مینوی خرد)

پرسید دانا از مینوی خرد که به خرد و دانایی با تقدیر میتوان ستیزه کرد یا نه؟ مینوی خرد پاسخ داد که حتا با نیرو و زورمندی خرد و دانایی هم با تقدیر نمیتوان ستیز کرد! کجایند ایرانیان کهنی که باور دارند خواست آسمانی قرینه ی خواست زمینی آنهاست؟ رستم فرخزاد به وارون نیای خویش رستم دستان بسیار تقدیر باور است:

بدانست رستم شمار سپهر / ستاره شمر بود و با داد و مهر

بیاورد صلاب و اختر گرفت / ز روز بلا دست بر سر گرفت

یکی نامه سوی برادر به درد / نوشت و سخنها همه یاد کرد:

ز بهرام و زُهرست ما را گزند / نشاید گذشتن ز چرخ بلند

همان تیر و کیوان برابر شدست / عطارد به برج دو پیکر شدست

همه بودنیها ببینم همی / وز آن خامشی بر گزینم همی

کزین پس شکست آید از تازیان / ستاره نگردد مگر بر زیان

حال آنکه رستم دستان به اسفندیار بنهیبد:

که گفتت برو دست رستم ببند / "نبندد مرا دست، چرخ بلند !!"

آیا شکست ناپذیری رستم دستان، و شکست پذیری رستم فرخزاد بدین شوند نیست که تهمتن آماده است شاخ چرخ گیتی را اگر سرگِرانی کند بشکند، اما فرخزاد بر این باور است که: نشاید گذشتن ز چرخ بلند؟ آیا شکست ایران از تازیان از این رو نیست که جوانان این مرز و بوم صوفی مسلک شده اند؟

"آیینی که آدمی را به گوشه نشینی وادار کند دوامی نخواهد داشت (حکیم ارد بزرگ)". مردمی نیز که چنین آیینی را بپذیرند دیری نخواهند زیست.

و گفتنی است که پس از فراگیری اسلام، اندازه ی ناتوانی و پس نشینی برخی از ایرانیان و به ویژه زرتشتیان تا بدانجا پیش میرود که نه تنها ریشه ی نژادی شاهان باستانی خویش را به سامیان وامیبندند و بدین گونه شالوده ی آگاهی ملی و تاریخی خویش را ویران میسازند، بلکه گاه خود زرتشت را با ابراهیم و یا دیگر پیامبران بنی اسرائیل یکی میشمارند (کتاب شاهنامه فردوسی و فلسفه ی تاریخ ایران- استاد مرتضی ثاقب فر)

"آنان که در کنار ما زندگی میکنند، اما کنشی ندارند و وارستگی را در پشت کردن به جهان می دانند، گوشه نشینی می کنند و همه چیز را گذرا می دانند تکه گوشتهای هستند که هنوز از جهان حیوانی خود به دنیای آدمیان پا نگذاشته اند . آنکه ما را به این جهان آورد فر و خرد را مایه رشد ما قرار داد ، باید به آنان گفت خرد و دانش را انکار کردن با خوابیدن و مردن تمیزی ندارد (حکیم ارد بزرگ)"

اگر به صوفیان گفته شود جنگی در راه است، دشمن به میهن تاخته است، کاری کنید؛ خواهند گفت: جایگاه ما در لامکان است، اینجا نشد، جای دیگر، اما جنگ بی جنگ که بیزاری ما از هرگونه کنشی آمیخته به خون است. دو نمونه از صوفیان نام آشنا که اینگونه کرداریده اند، یکی"ابوسعید ابوالخیر" که در حمله ترکان به میهن اهوراییمان، دوستِ دزد بود و انباز کاروان، پولهای غارتیده شده ی مردم به دست ترکان را خرج خانقاهش کرده دم بر نمی آورد. همچنین "نجم الدین دایه" نویسنده ی کتاب مهم عرفانی "مرصادالعباد"، زن و فرزند را در یورش مغولان به جا میگذارد و فرار میکند. به هر روی، ایرانیان که پیوستگی میهنشان در درازای تاریخ، مدیون اندیشه ی کنشگر و کارایشان بود، در چنگال اندیشه ی صوفیانه، وادار شدند تا در برابر "تازیانِ مارخوار اهرمن چهره" سر فرود آورند.



بخش سوم :

حکیم ارد بزرگ میگوید: صوفی مسلکان برای آنکه افکار اهریمنی خویش را گسترش دهند میگویند نیاز را باید از بین برد چون نیاز سبب دگرگونی میگردد و دگرگونی از دیدگاه آنان رنج آور است! حال آنکه هدف آدمی از زیستن، و درک زوایای پنهان دانش است. به جای گوشه نشینی و خرده گیری باید با ابزار دانش سبب رشد میهن شد و امنیت را برای خود و آیندگان بدست آورد

ببخش و بخور هر چه آید فراز / بدین تاج و تخت سپنجی مناز

چه جویی همین زین سرای سپنج؟ / کز آغاز رنج است و فرجام رنج

چنان دان که گیتی تو را دشمن است / زمین بستر و گور پیراهن است (گفتارهای صوفیانه در شاهنامه)

کردارهای همراه با آز و نیاز (نیاز= نه آز)، که رد پای آن را در تاریخ ایران به آسانی میتوانیم بیابیم، در باور ایرانیان از گونه کردارهای اهریمنانه به شمار میروند. انسان آزورز، با بهره گیری از ویژگیهای فرهمند نمایانه ی، با گردآوری نیرو، ناخویشتنداری و خشم اهریمنی خود را بر سر نیروهای کمینه طبیعت فرو میریزد. نیازورز نیز، همچون آزورز خشمی در درون خود دارد، اما از داشتن ویژگیهای برون گرایانه محروم است، ازین رو بیکنشانه، خشم را به درون خویش فرومیفکند تا بنیانهای درون را نابود سازد. او از زیستن در گیتی رنج میبرد، زیرا چنانچه بخواهد پای در جایگاه هستومندان و زندگی باوران بگذارد، وادار میشود بی کنشی گذشته را به کناری نهد. و این برابرست با زایایی در هر درنگ و درگیر شدن در کوچک و بزرگ پیشامدهای زندگی که صوفی، نه مرد آنست که با غمش برآید.

او استاد تفسیرهای "به وارون" است. به او میگویند "غنیمت شمار این یک دم عمر را"، اندیشه بر این است که درنگی از زندگی را هم در تلاشندگی هدر نده، و او تعبیر میکند: باید رویدادهای جهان را به کنار بنهیم و در خود فرو رویم. او می اندیشد اگر غذا نخورد و کنش جنسی اش را با واکنشی به تناسب آرام نگرداند، آنگاه "نیاز" از بین میرود. درینجاست که فردوسی وخشور به زبان می آید و میگوید:

ز پرهیز هم کس نجست از نیاز

[تو را ای صوفی پند میدهم که نیاز، همچو آز، از درون میجوشد. اگر نخوری و نخوابی و نزیوی، گرد اینکه نیاز از میان نرفته است، آن را هم تشنه تر ساخته ای]. گفته ی فردوسی، هفتصد سال پیش از پدید آمدن فلسفه ی "کانت" بازگو شده است، مینه آن از درون فرهنگ ایران میجوشد.

نمونه: نه چندان بخور کز دهانت برآید / نه چندان کز ضعف جانت بر آید (سعدی)

"نیاز" را به دو گونه میتوان گزارش داد و تفسیر کرد. "نیازمندی" یا نخستین تفسیر از نیاز گویای آنست که بدون چنین غریزه ای ، هیچ کنشی به سوی فرگشت راهگشا نخواهد بود. همستاری میان خرسندی و نیازمندی، آن کشاکشی از تضاد است که آدمی را از هستی خویش آگاه میکند و او را به سوی پر کردن چاله های نیازمندی و فرگشت فرامیخواند. اما "نیازورزی" یا دومین تفسیر از نیاز گویای رنج آور بودن این غریزه است، چرا که نیازمندی، تکاپویی را در دگرگونی ساختن درون موجب میشود، که صوفی با تن ناتندرست و اندیشه ی بیمار هرگز نمیتواند بار آن را به دوش کشد.

آزورزی و نیازورزی هر دو زاده ی مرگند، هر دو تشنه اند. و این تشنگی به وارون آنچه که خواجه نصیر میپندارد تنها با میانه روی در این دو، سیراب نمیشود.بلکه باید غریزه ای دیگر را به کنش انداخت. غریزه ای که با مرگ و نازندگی همستار باشد. و آن غریزه ی زندگیست که شادی از آن میتراود.

از آن دو مینو که در آغاز در اندیشه پدیدار شدند، یکی زندگیست و دیگری نازندگی (گاتاهای اشو زرتشت)

در سه هزارساله ی سوم آفرینش (گمیزش)، با آمیخته شدن نیکی و بدی است که آدمیان به باشندگی رسیدند. ازینروست که غریزه ی مرگ و زندگی تا رستخیز که باز این دو از هم جدایی میگیرند؛ تا همیشه به جنگ ایستاده اند، در اساطیر تنها از کیخسرو نام برده شده که توانست با ویچارشن (جدایی،گزارش) نیکی و بدی (زندگی و نازندگی)، بی رستخیز، زنده به مینو رود. زیرا تنها در مینو است که بدی و نیکی، زندگی و نازندگی، مینویی و جدا از هم زیست میکنند..

غریزه ی زندگی، مرگ را میزداید، جان را استوار میگرداند و روان را پالایش میدهد. زیستن در گیتی و رنج کشیدن در آن، پایستگی جان را در پی می آورد و تندرستی میبخشد. غریزه ی زندگی، اهرمهای غریزه ی مرگ چون خشم و ویرانگری و میل جنسی را از چنگ او میستاند و با والایش آن، "هنر" را پدید می آورد. موسیقی، دبیره نگاری، نگارگری و ….. همچنین هنر زیستن، هنر عشق ورزیدن، هنر نیک اندیشی و نیک گفتاری و نیک کرداری و چه بسا "هنر رندی" از دیدگاه حافظ، همه و همه والایش همان غرایز ساده و نخستین آدمی اند. با این تفاوت که این بار ابزاری در دست غریزه ی زندگی اند.

و اما صوفی که رنج، از دیدگاه او سخت ترین سهش ها (حس) است. نه اینکه درد و رنج به خودی خود از توانِشِ او فراتر باشد، درد و رنجی که او میکشد هرگز از درد و رنج دیگران بیشی نمیگیرد و چه بسا کمتر هم هست؛ اما، در وی، سامانه ی پایداری و به سفت جان کشیدنِ درد، ضعیف است. زیرا هرگز با رنج خو نگرفته است و عادت به درد کشیدن ندارد. زیرا به درد آمدن اندام و روان از آفرینش و کار و سختی زاده میشوند، که او با آن بیگانه است. صوفی، در حقیقت با گزیدن "نازندگی" نیروی جان و روان خویش را میکاهد و هرچه درین روند پیش میرود، دردهایی را که در گذشته میتوانست تحمل کند، اکنون برای وی گزنده تر و کشنده ترند. او در دگرگونیها، کرانِگی میگزیند، دگرگونیها عبارتند از زایش و مرگ پدیده ها، که بی هر کدام دیگری معنای خود را از دست میدهد…. آنها زیستندگان در این جهان نیستند. گرچه امید نیست به آن جهان هم برسند

روزی شاگردی از کنفوسیوس پرسید که خویشکاری انسان درباره ی روح چیست؟ کنفوسیوس پاسخ داد: «پیش از آنکه خویشکاری خود را درباره ی زندگان انجام دهیم چگونه میتوانیم خویشکاری خود را درباره ی روح مردگان انجام دهیم؟». و زمانی شاگرد با پافشاری درباره ی مرگ پرسید؛ استاد گفت: «پیش از آنکه بدانیم زندگی چیست، معنی مرگ را چگونه خواهیم دانست؟»

دور نیست، صوفیانی که زیستندگی این جهان را درنیافتند، بودِش آن جهان را نیز درنیابند. چرا که آنان، آنچه را که در آن روانند در نمی یابند، خواه در این جهان غرقه باشند، خواه در آن.

به همین شوند نیچه، جنگ را میستاید. جنگ، آدمی را از هستی خویش می آگاهاند و او را به توانِش سختیها وادار میسازد. جنگ از پدید آمدن روان و جانی بیمار جلوگیری میکند. جنگ و سختی از پس خود ابرمردان را برجای میگذارد. در جنگهاست که صوفیان میانجیگری را به کرانجی خواهی دگرگون میکنند. صوفیان تاریخ ایران، همستار با آنچه در آغاز راه بدان باور داشتند (جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه)، خشم روان شده در درونشان را چونان آزورزان به بیرون فرافکندند و آزورزی پیشه گرفتند. برای نمونه: صوفیان فارس به ویژه به پیشوایی ابواسحاق کازرونی (مرگ در 426 هجری) زندگی را چنان بر زرتشتیان تنگ میکنند که به راستی میتوان گفت با پایان یافتن سده ی چهارم هجری موج کوچهای پی در پی زرتشتیان به هند نیز فزونی میگیرد.

ساختار در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 10:30 AM PDT

ساختار در فلسفه حکیم ارد بزرگ


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

حکیم ارد بزرگ می گوید : ساختاری که با سرشت آدمی سازگار نباشد توان پایداری ندارد.

نیرومندترین ساختارها ، نرم ترین آنهاست ، ساختارهای خشک و سخت خیلی زود نابود می گردند .

از دیدگاه نگرش به شالوده ی ساخت و بهره برداری، دو گونه ساختار داریم.

ساختارهای ابزارواره(مکانیکی)، و ساختارهای اندامواره(ارگانیکی)

ساختارهای ابزارواره ای، با اراده ی آدمی ساخته میشوند. چنین سازه هایی، ماشینی هستند که ما بر اساس بهره مندی و بهزیستی خود میسازیم و برای رسیدن به هدفهای خود آن را اداره میکنیم. برای نمونه، دولتِ ابزارواره، ساختاریست برآیند قراردادی که برای نظم آفرینی و امنیت به بهای کراندار کردن کنشهای آدمی بسته میشود.

دولتی چیزی را فراهم میکند که طبیعت پوشش نداده است و آن آشتی و امنیت و آزادی هاژمانی است.

ساختارهای اندامواره ای، به اندامواره های پیشرفته ای مانند میشوند. اینگونه ساختارها، تنواره ای زنده و دارای گوناگونی و پیچیدگی اند. برای نمونه، دولتِ اندامواره، ابزاری نیست که انسان برای رسیدن به هدف ویژه ای آن را ساخته باشد، بلکه مانند خانواده و جامعه، اندامواره ایست که خود دگردیسی و فرگشتگی یافته است.

افلاطون را نخستین و بزرگترین نماینده ی دیدمانِ اندامواره ای میدانند. البته به آسانی میتوانیم ایرانیان و هندیان کهن را پیشرو افلاطون بدانیم چرا که همسان دانستن ساختارها و طبقات اجتماعی به اندامهای انسان نخستین بار به دیده ی دو خواهرِ آریایی ایران و هند آمده است.

«هاژمان آرمانی افلاطون از سه طبقه پدید می آید:

"فرمانروایان" که در پیکر هاژمان همانند "سر" اند

"رزمیاران" که در پیکر هاژمان همانند "سینه" اند

"پیشه وران" که در پیکر هاژمان همانند "شکم" اند

(کتاب شهر زیبای افلاطون و شاهی آرمانی در ایران باستان؛ فتح الله مجتبایی)

در نوشته های پهلوی نیز همسانی ای میان طبقه ها هاژمان و اندامهای انسانی چند بار آمده است:

در دینکَرت در گفتگو از برتری دینیاران بر سایر طبقه ها، دینیاری(asronih) با "سر"، رزمیاری(arteshtarih) با "دست"، کشاورزی(vastiyoshih) با پا مقایسه شده است. این زنجیره در کتاب "شکندگمانیک ویچار" نیز آمده است.

جداسری میان ساختارهای ابزارواره و اندامواره از آنجا می آغازد که ساختار ابزارواره را بر پیکره ی هاژه سوار میکنند. به گفته ی دیگر هنگامی که ساختارها ابزاری در دست ما باشند تا به کمک آنها اهداف خویش را بر جامعه هموار کنیم چنین ساختاری، ابزارواره است چرا که میان خانواده و جامعه با ساختار چیره بر آن دو (ساختار دولت) جداسری مینهد. اما ساختارهای اندامواره، خود، برآمده از خانواده و جامعه اند. آنها را هرگز نساخته اند، زیرا چنین ساختارهایی ریشه در کهن دوران زیست آدمی دارند. دولتی که ساختار اندامواره دارد برآیند همه ی نیروهای هاژمان خویش است. چنین دولتی، ساختاری استوار و پویا دارد، زیرا بر خواست مردم ساخته شده است.

دومین تفاوت میان ساختارهای اندامواره و ابزارواره در نرمی و خشکی آنهاست. خانواده و جامعه، ساختاری را بر خود میپذیرند که زیست خود را از آنچه از آن برآمده بگیرد. به گفته ی دیگر، دو نهاد خانواده و جامعه، فرمانروایی دولتی را بر خود میپذیرند که ریشه در سنتهای آنان داشته باشد. چنین ساختاری بسیار نیومند و پایدار خواهد بود، چونان ساختار خانواده و جامعه که از آغاز تاریخ آدمی با وی بوده است، ساختار اندامواره، برآیند خانواده و جامعه است ازین رو، به اندازه ی خانواده و جامعه پایداری خواهد داشت.

سومین تفاوت میان این دو گونه ساختار، در فرآیند بازسازی آنهاست. میدانیم که هیچ ساختاری بدون نوسازی نمیتواند زمان درازی کارا بماند.

نگهداری ساختارهای بیمار از نادانی است، باهوش کسی است که ناراستی ها از خویش دور کند و تن به راستی دهد (حکیم اُرُد بزرگ)

ساختارهای "اندامواره" نوسازی خود را از خواست و اراده ی "آنچه از آن برآمده اند" میگیرند. چنین ساختارهایی هنگامی در بیشینه ی تدرستی و نیرومندی به سر میبرند که زیرسازه هایشان تندرست و نیرومند باشند. چنین نگرشی، بسیار همسان با دیدگاه افلاطون است. وی به جای آنکه بپرسد، خودکامگان [دیکتاتور] چگونه فرمانروایی خود را بر مردم جایگیر میکنند؟ از خود میپرسد، چرا مردم فرمانروایی خودکامگان را بر خود میپذیرند؟ زیرا در اندیشه ی وی دولت، گرایش خود را از مردم زیر دست خویش میگیرد.

و اما بازسازی ساختارهای "ابزارواره" که ریشه در خواستِ فرمایشی فرمانروا برای بهبودی در نتیجه ی کارها دارد. چنین دیدگاهی را در تاریخ کنونی ایران به روشنی میبینیم. مردم ایران در دوران پهلوی، برای شاید نخستین بار، به معنی حقیقی، مزه ی ساختارِ دولتِ ابزارواره ی مدرن را میچشند. رضاشاه و پسرش که با دید ابزارواره ای به ساختار دولت مینگرند، در تلاشند تا جامعه را به پذیرش پیشرفت وادار سازند و این در حالیست که جامعه خواستهای مذهبی و احساسی ژرفی دارد که ساختارِ چیره ی دولت، برای ارضای این خواستها برنامه ریزی نشده است، ازین رو انقلاب روی میدهد.

"هگل" که یکی از بزرگترین اندیشمندان اندامواره اندیش است. دولت را ساختاری برآیند نهادِ خانواده با پادنهادِ جامعه میداند که با همنهادیِ آن دو، میان آدمیان یکپارچگی میآفریند.

حکیم ابوالقاسم فردوسی نسبت به ساختار دولت دیدی انداموارانه دارد. کتاب سترگ "شاهنامه" که بازتابی راست گفتارانه از روان ملی ایرانیان است، برای سرزمین اهورایی ایران، نرمترین و نیرومندترین ساختار دولتی را ساختار شاهنشاهی میداند، چرا که شاهی، از "سنت پدرانه" خانواده و اجتماع برآمده است

ساختار انداموارانه ی خانواده، هاژه و دولت بر گرد مشروعیت پدرسالارانه چرخ میخورد. (پدرسالاری مینه ای ساختاری دارد و با پدرسالاری رنگ و رو رفته به معنی "این تنها پدر است که حق سخن گفتن دارد" جداسر میباشد)

مینه ی "پدر" در ایران ریشه در آیین مهر دارد. جایی که رهرو در بالاترین پلکان سیر و سلوک به جایگاه پیری یا پدری میرسد (بنگرید به همسانی آیین مهر با پلکان پاپ که ریشه در این آیین دارد). در اندیشه ی ایرانی، خانواده، گِردِ اینکه برآورده کننده ی نیازهای نخستین آدمیست، نیازهای بالای زنجیره ی اندیشه اش را نیز برآورده میسازد،

از این رو "پدر" به معنی "سرپرست کودکان تا زمان بالندگی" آنگونه که جان لاک با دید ابزاروارانه اش می اندیشد نیست. فرزندان ایران همیشه حتا پس از بالندگی نیز با او پیوندی روحانی دارند. ساختار پدرانه گستره ای از خُردترین پایگاه اجتماعی، "خانواده" تا بالاترین پایگاه اجتماعی "شاهی" دارد. شاه، پدر ملت است، چرا که همچون پدر خانواده، با فرهمندی سلطنت میکند، نه حکومت. به وارون اندیشه ی ماکس وبر؛ از دید ایرانیان چیرگی پدرانه همگام با چیرگی فرهمندانه است، نه در همستاری با آن.

شاید بدین شوند است که ایرانیان، کوروش را "پدر" و داریوش را "سوداگر" مینامیدند (به گفته هرودوت).

داریوش نسبت به کوروش، دیدی خشکتر و ابزاروارانه تر به دولت داشت. او برای نخستین بار دیوانسالاری را بنیان مینهد و به وارونِ چشمداشتِ مردم، از آنان مالیات میگیرد (گرفتن مالیات یک نیاز بایسته است)، پس مزه ی شورش را نیز میچشد. به وارون، کوروش بر اساس خواستِ ملتهای زیردست هیچگاه از آنها مالیات نگرفت و شگفت آنکه هیچگاه با شورش روبرو نشد. در مقایسه با ساختار داریوش، ساختار کوروش نرم تر و پایدارتر و نیرومندتر بود، گرچه بدیهیست برای پایِش چنان فرمانروایی بزرگی، به کار گرفتن دولت ابزارواره، بایستگی دارد.

هرچه به پایان هخامنشیان نزدیک میشویم، ساختار شاهنشاهی خشکتر میگردد و شاهنشاهان که از دیدگاه نرم و اندامواره اِی نیای بزرگ خود کوروش دوری گزیده اند، پایداری ساختار خود را در برابر اسکندر هرومی از دست میدهند.

ساختارهای زیستی گیتی را میتوان از دیدی دیگر به هفت دسته بخش کرد [دسته بندی بیلدینگ]:

1. ساختارهای ایستا (استاتیک)

2. ساختارهای پویا (دینامیک)

3. ساختارهای بازخوردی (سایبرنتیک)

4. ساختارهای تک یاخته ای

5. ساختارهای گیاهی

6. ساختارهای انسانی

7. ساختارهای اجتماعی

در این بخش بندی، هر چه از بالا به پایین می آییم، ساختار نرم تر و زنده تر و پیش بینی ناپذیرتر میگردد.

پویایی و مرگ و زایایی در این زنجیره از بالا به پایین افزایش می یابد تا جایی که در ساختارهای انسانی و اجتماعی به ذهن آوردن هرگونه اندیشه ی جزم اندیشانه شکست خواهد خورد.

دیدگاه خشک ابزارواره، در تلاش است تا با بارنهیِ ساختارهای ایستا، پویا و یا بازخوردی ای چون دیوانسالاری، ساختارهای انسانی و اجتماعی را به چیرگی خود درآورد.

دیدگاه نرم اندامواره، کوشش میکند تا با هر ساختار به تناسب پایگاه آن برخورد کند.

از این رو، نیرمندترین ساختارها که نرم ترین آنها نیز هست، ساختاریست که بر اساس سرشت آدمی بنیان نهاده شده باشد. چنین ساختاری را نمیتوان ساخت، بلکه باید کشف کرد و شناخت یا اگر فراموش شده، آن را با نوسازی، دوباره بر سر کار آورد.

رایزن در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 09:53 AM PDT

رایزن در فلسفه حکیم ارد بزرگ




پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان


حکیم ارد بزرگ میگوید: فرمانروایان نیرومند، رایزنانی باهوش و کارآمد در کنار خود دارند

ناهمسانی نهاد دیوانسالاری با فرهمندی همواره موجب دوگانگیهایی در دستگاه فرمانروایی دولتهای جهان بوده است. به ویژه در ایران که این دو همیشه با هم آمیخته بوده اند. ایرانیان در بیشتر دوران فرمانروایی خود بر گستره ی بزرگی از گیتی فرمان میرانده اند که موجب پدیدار شدن دیوانسالاری بزرگی درون ایران شده است.

همچنین باورمندی ژرف ایرانی به "فره" شوندگرِ بر سر کار آمدن شاهی فرهمند در سر هرم دیوانسالاری شده است.

در این میان باور به فرهمندی میتواند، همِستار با نهاد دیوانسالاری باشد. این تضاد، جدا از دوگانگی میان مینه های آن دو، از دوگانگی ساختار کدیوری (اقتصادی) دیوانسالاری و فرهمندی ناشی میشود.

دیوانسالاری، تلاش میکند با دگرگون ساختن ساختار کار مردم، الگوی کار گروهی در خانواده را به الگوی کار هاژمانی دگرگون کند. چنین الگویی بر بالاترین جایگاه قدرت کشور یعنی بر قدرت شاه تاثیری ژرف میگذارد. شاهی که با مشروعیت فرهمندانه بر سر کار باشد، با قدرت افزون خویش میتواند کشور خویش را به هر سو که میتواند راهبری کند. اقتصاد در اندیشه ی او در پایگاه دوم و یا سوم اهمیت جای دارد، زیرا فرهمند، بی توجه به اندیشه های مادی است. اما شاهی که بر سر هرم دیوانسالاری نشسته و یا مشروعیت خود را از دیوانسالاری میگیرد، قدرت گزینش بسیار کمتری نسبت به شاهِ فرهمندِ ناب دارد. دیگر او تنها تصمیم گیرنده ی کشور نیست، به جای او، این دیوانسالاران هستند که راهبران نخست کشور هستند. شاه در جایگاه دیوانسالاری سلطنت میکند، نه حکومت!

از آنجا که ایرانیان برای هر گرهی راهکاری متناسب با فرهنگشان دارند، دوگانگیِ میان دیوانسالاری دست و پاگیر با "اختیار ویژه" ی شاه فرهمند را با سر کار آوردن رایزنان باهوش و کارآمد، به یگانگی دگرگون کردند.

«به شوند ویژگیهای فرهمندانه ی ژرف در اندیشه ی خاوریان است، که فرمانروایانشان حتی امروزه (1913 در پایان دوران قاجاریه) به نهادی فردی نیاز دارند تا مسئولیت کارهای دولت به ویژه شکستها را بر دوش بکشد تا مبادا به فرهمندی شاه در اندیشه مردم گزندی برسد.جایگاه سنتی "وزیر بزرگ" در چنین کشورهایی از همین واقعیت سرچشمه میگیرد. تلاش برای جایگزین سازی جایگاه وزیر بزرگ با وزارتخاته هایی که در زیر دید وزیران و به فرماندهی شاه اداره شوند در ایران طی نسل گذشته با شکست روبرو شده است. این دگرگونی موجب میشود شاه در جایگاه "رئیس قوه مجریه" قرار بگیرد و شخصا مسئولیت همه بد بهرگیریها و مشکلات مردم را به دوش بکشد، این نقش نه تنها باعث ناخرسندی و دردسر همیشگی او خواهد شد، بلکه باور به مشروعیت فرهمندانه او را خدشه دار خواهد ساخت. (دین،قدرت،جامعه ماکس وبر)»

گفتار ماکس وبر گرچه باورپذیر به دیده میآید، اما گزاره ی او تنها شوند گزینش وزیر بزرگ در دستگاه دیوانی ایران نیست. چرا که گفتار درباره همکاری وزیر بزرگ یا بزرگ فرمادار، با شاهنشاه، شالوده در گفتاری فلسفی دارد که سوای اندیشه ی ایرانی، آن را در گفتار افلاطون نیز میبینیم.

افلاطون برین باور بود که تنها یک شاه-فیلسوف میتواند بهترین گزینه برای فرمانروایی باشد. فیلسوفی که جوانی را در دانش فلسفه گذرانده و اکنون که او را به شاهی گزیده اند با ناخرسندی شاهی را بر دوش میگیرد. ریشه ی فلسفه ی افلاطون بیگمان به ایران باستان بازمیگردد. افلاطون در رساله ی الکیبیادسِ نخست، آموزشهایی را برمیخواند که به شاهان و شاهزادگان ایرانی به دست مغان داده میشد این آموزشها را در سنگنبشته های داریوش نیز میتوانیم ببینیم.

در شاهنامه فردوسی که گنجینه ای از آداب و آیینهای ایران از کهنترین زمانه ها را درون دارد میبینیم که گزینش رایزن باهوش و کارآمد با برنام "دستور" از آغاز تاریخ ایرانیان انجام میشده است

دوران کیومرث : سیامک خجسته یکی پور داشت / که نزد نیا جای "دستور" داشت

دوران تهمورث : مر او را یکی پاک "دستور" بود / که رایش ز کردار بد دور بود

خنیده به هر جای و "شهرسپ" نام / نزد جز به نیکی به هر جای گام

اردشیر نخست : ز "دستور" ایران بپرسید شاه / که بدخواه را گر نشانی به گاه

در دوران انوشیروان دادگر نیز میتوانیم حضور پرتوان و پررنگ "بزرگمهر" دانا را ببینیم

ایزد فرزانگی، بوزرگمهر / آنکه بد نوشیروان را نام و ننگ

مردی که هرباره خطاهای نوشیروان را به وی گوشزد میکند اما در پایان خود قربانیِ دستگاه دیوانسالاری میشود، چرا که: «دیوانسالاری میل دارد روشنفکر هاژه را به خدمتکاری خویش وا دارد (فرانتس نویمان)»

همچنین در دورانهای اسطوره ای شاهنامه، هرگاه پادشاهان سخن رایزن را نشنوده اند گرفتار پیامدهای آن نیز شده اند. برای نمونه کاووس که سه بار گرفتار و بندی شد، یا نوذر که راه بیدادگری پویید.

حتا افراسیاب دشمن ایران، هنگامی دچار بیشی خواهی میشود که اغریرث رایزن و خرد ناپیوسته ی خود را میکشد.

چو از کارِ اغریرث نامدار / خبر شد سوی زالِ سامِ سوار

چنین گفت: که اکنون سر بخت اوی / شود تار و بِیران شود تختِ اوی

و سپستر هنگامی برای همیشه نابود میشود که "پیران ویسه" وزیر خردمند خود را از دست میدهد

«شاهنشاه در ایران باستان نماینده ی ایرانیان و پاسبان آنان بود و توانا و شکوهمند و ارجمند به شمار میرفت، و مهان خردمند و کاردیده و نژادگانِ آزاده ی هوشیار او را در کارها یاوری و راهنمایی میکردند. از این رو شاهنشاه پیش از دستیازی به کاری مهم "میبایست" با داوران شاهی و نیز با نژادگان ایرانی رای زند و از آنان راهنمایی خواهد. داوران شاهی، هفت تن آزاده نژاد بودند که برای کمک به شاهنشاه و بازداشتن او از کارهای زیانبار و خطرناک برگزیده میشدند و تا هنگامی که لغزش و گناهی از ایشان سرنزده بود، بر جایگاه خود پابرجا بودند (کتاب کوروش بزرگ روانشاد شاپور شهبازی؛ رویه 413)»

«در برخی از تنواره های سیاسی [چون ایران کهن] که قانون گذاری فرآیندی همیشگی نبوده است، قدرت اجرایی به دستان کسی سپرده میشده که سهمی نیز در قانون گذاری داشته است (رساله ای درباره ی حکومت؛ جان لاک)»

در ایران کهن، در دوره ی فرهمندی ناب شاهان، رایزن شاه، تنها در جایگاه مشورتی قرار دارد زیرا این شاه است که هم قانونگذار است و هم اجراکننده ی آن، اما پس از درون آمدن دیوانسالاری، رایزنان، جایگاه اجرایی نیز یافتند. اما زنجیره ی فرهنگی، اشرافی، دینی کشور بدانها پروانه ی سودآوری برای خویش را نمیداد.

چرا که، رایزن نباید سود روشنی در راهی که نشان میدهد داشته باشد….. رایزنی که کار اجرایی میکند، قابل اعتماد نیست (حکیم اُرُد بزرگ)

زیرا خویشکاری و فلسفه ی پیدایش رایزنان، در نشان دادن راه سودمند و روشن به فرمانرواست، نه هر راهی که به سودمندی وی پایان میگیرد. «رایزنان دولت در حکم حافظه و یادمان پیکره سیاسی هستند (لویاتان تامس هابز)»

ریش سفید در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 09:49 AM PDT

ریش سفید در فلسفه حکیم ارد بزرگ


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

حکیم ارد بزرگ می گوید : گِره هایی که به هزار نامه دادگستری باز نمی شود ، به یک نگاه و یا ندای ریش سفیدی گشاده می گردد .

درد حکیم ارد بزرگ از دیوانسالاری مرکزگرا [گره هایی که به هزار نامه دادگستری باز نمیشوند]، در گزاره ی بالا به پیشنهادی گره گشا [باز شدن گره با ندای ریش سفید] راه میگشاید…. از آغاز تاریخ، ایرانیان، گره سختی های زندگی را به دست ریش سفیدان باز میکردند. ریش سفیدان خردمندان قوم بودند که بر اساس فرهمندی و کارایی و نه سنت "برتری بر پایه سن بیشتر" برگزیده میشدند. به گفته هرودوت، دیااکو، نخستین تن از زنجیره ی ریش سفیدان گره گشای تاریخ [نگاشته شده] ایران است که داستان برگزیده شدن وی به داوری و سپس شاهی را همگان میدانند. هنداد ریش سفیدگری ویژه ایران نیست و در جای جای زمین نشانه هایی از آن را میبینیم. بزرگترین نمونه زنده آن در خاور ایران بزرگ [افغانستان کنونی] با نام نشست "لویی جرگه" تا دهه ی پیش پابرجا بود. همچنین نشست های همسان دیگر چون ریش سفیدان اسپارت و ……
نمونه گزینش آگاه و خردمندانه ی ریش سفیدگری را نخستین بار در زمان هخامنشی میبینیم. در جایی که دیوانسالاری مرکزگرای هخامنشی میتواند برای همه جهان نسخه ای یگانه بنویسد و بر بایدهای و نبایدهای اخلاقی، دیوانی، مدیریتی یکسان برای همگان پای بفشارد، شاهنشاه از نگرشی "چندگانه گرا" (پلورال) بهره میبرد و ساتراپهای 28 گانه ایران را در انجام آیینهای دیوانی؛ اخلاقی، مدیریتی آزاد میگذارد، به شرط پیروی سیاسی از قدرت مرکزی… انجامین نمونه رویارویی ریش سفیدی با دیوانسالاری به روزگار آغازین ذوره پهلوی باز میگردد که دولت برای پر کردن پسرفتهای چند صدساله ایران، با زنجیره کارهایی موازی کشور را به سوی مرکزگرایی بیش از اندازه میکشاند. برای نمونه در دادگستری، به جای آنکه از همیاری و هم اندیشی و یاری بی مزد و منت ریش سفیدان هر آب و خاک در گشودن اختلافات میان مردمی بهره بگیرد و دولتی فدراتیو پایه بگذارد بر سرسپردگی استانها و ریش سفیدان آن، از قانون دادگستری مرکزی، پای میفشارد.

اما از دید دیگر، ریش سفیدی در برابر با دادگستری دیوانسالار، راهکاری پیمان گرا دارد. ریشه ی فلسفی این گفتار به مناظره سقراط با گلاوکن بر میگردد. او به وارون سقراط برین باور پافشاری میکند که آدمیان قانون را بنیان مینهند تا آن را نقض کنند و سپس چوپانی را نمونه می آورد که همگان او را مردی نیک میدانند. اما او با نادیدنی گشتن، به کوشک پادشاه رفته، با زنش همخوابه میگردد، او را میکشد و جای وی را میگیرد، و از گفتن داستان نتیجه میگیرد آدمیان همواره در صدد نقض قانون هستند. اما در اندیشه ی ایرانی، به ویژه در شاهنامه "پیمان بانی" جایگاهی والا دارد. پهلوانان و مردم در شاهنامه، با زنجیره ی قانون به یکدیگر زنجیر نمیشوند، آنها از هیچ قانون دولتی پیروی نمیکنند، مگر داد یا قانونی که در میان همه ایرانیان و گاه جهانیان همگانی است و آن "انجام پیمان" است و پشتیبانی انجام آن بر گردن، آیین مهر، (میترایی که با هزار چشم مردم را میپاید که مبادا پیمان شکنی کنند) می باشد. آیین مهر که ردپای آن را حتا امروز در آیین زورخانه و سنت ریش سفیدگری میبینیم، به مردمان می آموزد فراتر از هر اجبار در پیروی از هر قانونی، خود ضامن انجام پیمانهای خویش با دیگران باشند، در اندیشه ایرانی، ضمانت اجرای قوانین و ضامن اخلاق، دستگاه دولت و ترس مردمان از پادافره او نیست، [به وارون اندیشه ی هگل که دولت را به وجود آورنده ی اخلاق میداند و سنگرگیری مردم در پایگاه وجدان فردی در برابر دولت را ناپذیرا میداند] بلکه آدمی خود ضامن پایستگی اخلاق و پیوندهاست. تامس هابز در کتاب لویاتان، پیمانبانی را ویژگی والاتباران و نه توده فرودست میداند ازین رو در ایران، پیمان بانی را در میان پهلوانان، ویژه تر، می یابیم. افراسیاب شوند پیمان شکنی نفرین میشود و ایرانیان آزادگانند، از آنجا که بزرگترین پیمان بانها هستند. سیاوش بدین شوند رو به انیران میگذارد تا به فرمان کیکاوس وادار نشود گروگانهای تورانی را که با آنها پیمان بسته بکشد.

یکی از سودمندیهای سنت ریش سفیدگری این است که ریش سفید کلید دل مردمان را در دست دارد، او میتواند از بیشی جویی های دو سوی درگیری بکاهد، چرا که همه احترام او را نگاه داشته، فراتر از سخن او هرزه درایی نمیکنند برای همین در جایی که مردم در دادگستری برای گرفتن بیشترین حقوق می آیند، ریش سفید کار را با میانداری به هم پذیری و آشتی میکشاند. ریش سفیدی ریشه در سنت "قدرت پدرانه" دارد.
از دیدی دیگر، ریش سفیدگری جایی در میانه ی راه "پیمانبانی فردی" و "قانون دولتی" قرار میگیرد … او پیونددهنده آرمانگرایی فردی و دوراندیشی دولتی است. ریش سفیدی اندامواره ای مهم در هاژه است. او در پادنهادی با نهاد فردی، همنهاد دولت را میسازد. مردم در پیمان های فردی ای که به درگیری می انجامد، رو به داوری ریش سفید می آورند. دولت با مردم روبرو نیست، او دوراندیشی و سیاستهای خود را برای ریش سفید گوارده میسازد و اریش سفید آنها را برای مردم گزارش میدهد. بهره گیری از آیین ریش سفیدی، راهی سودمند برای جلوگیری از روبرو شدن مردم با خشونت لخت ابزاری دولت است .

دانش در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 09:38 AM PDT

دانش در فلسفه حکیم ارد بزرگ


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

حکیم ارد بزرگ میگوید: دانش امروز فر بسیاری در پی داشته است، اما نیروی جاری سازی آرامش به روان ما را ندارد، امنیت را بزرگان خردمند به ما میبخشند

انسان در درازای زندگی چند نسل کنونی در دانش طبیعی و کاربرد فناورانه ی آن پیشرفتی شگفت آور داشته است، به گونه ای که هرگز نمیتوانست آن را ییش بینی کند. مردم به شوند این دستاوردها بر خود میبالند و حق هم دارند که بر خود ببالند. اما چنین مینماید که آنان از قدرت نویی که بر نیروهای طبیعت لگام زده است، که برآورنده ی آرزویی هزار ساله بوده اما نتوانسته بر میزان خرسندیشان بیفزاید و خوشبخت ترشان کند، خشنود نیستند. باید پژوهید و بررسید که چرا دانش امروز توانایی روان کردن آرامش را به درون ما ندارد؟

نخست باید دانست که، «چیرگی بر طبیعت تنها پیش شرط خوشبختی نیست (تمدن و ناخوشی های آن- فروید)» در جهان کنونی پرچم داری دانش به دست کشورهایی است که به "تمدن برتر!" دست یافته اند. آنها از هر چه که میتوانسته در رویارویی با نیروهای طبیعت یاریشان دهد بهره گرفته اند؛ اما به گواهی بسیاری، نتوانسته اند خرسندی بیشتری برای مردم خویش فراهم آورند. از دیدگاه آنان چیزی که مایه ی خرسندی و آرامش همگان را فراهم میسازد، تن آسودگی و بی رنجی است، از این رو در نابودی کارکنش هایی که در بیرون تن آدمی شوند رنج کشیدن او میشوند تلاش برده اند؛ بیماریها را ریشه کن کرده اند، برای مردمشان ابزار آسایش را فراهم کرده، شگفت تر آنکه تا اندازه ای نیز توانسته اند رنج بیرونی را از میان ببرند، اما دردها همچنان بر تن بشر فرود می آیند، و او را از زندگانی و تمدن خویش ناخرسند میسازند.

برخی بر این باورند، اگر سرمای بزرگی چون یخبندان سی هزار سال پیش که آدمی نخستین توانست آن را به خوبی پشت سر بگذراند، بر آدمیان کنونی فرود آید، نژاد آدمی نابود خواهد شد، چرا که انسان دوران نوین، بیش از آنچه بر توانایی و هنر خویش بر پای باشد بر ابزار برساخته اش پشتگرم است. تمدن نوین به جای آن که آدمی را در برابر رنجی که میکشد تواناتر سازد، سامانه احساس او را ضعیف تر ساخته تا مگر بدین ابزار بتواند از رنج کشیدن او بکاهد؛ اما از آنجا که میزان احساس لذت و درد هر کس به میزان توانایی حواس او بستگی دارد؛ کسی چون "واپسین انسان" دوره ی ما، به همان میزان که از "توفیق اجباری" رنج ناکشیدن برخوردار است، از احساس لذت بی اندازه (چنانکه نیاکانش از آن بهره مند بودند)، بی بهره است. زیرا در وی، چیزی که رنجور و ناتوان است، "احساس" است. احساس انسان متمدن رنجور شده چرا که او را هرگز راهی در جنگ برای زنده ماندن نیست؛ جهان نوین با محدود کردن فرد در چارچوبی که خود میخواهد، شوند به کاهش رفتن زیستی ترین غریزه ی او یعنی غریزه ی خویشتن پایی میشود؛ چنین انسانی، همچون شیری که در قفس چنگالهایش رنجور میشود، در رویارویی با سختی های طبیعت خویشتن را میبازد.

از سوی دیگر ما آدمیان تجریه ی هزاران سال زیستن در طبیعت را داریم که یادمان آن در درون ضمیر ناخودآگاهمان بودش دارد؛ پس شگفت آور نمی نماید چنانچه درونمان بسیار همسان با طبیعت پیرامون باشد. حکیم ارد بزرگ میگوید: "کوهستانها و دره های بی انتها در درون آدمیان میبینم". ویژه تر آنکه روان مردم هر سرزمین بسیار همسان با طبیعت آن سرزمین است، و چه بسا در درون هر ایرانی، یک البرز کوه بودش داشته باشد که ایرانی را بایسته ی آن است که بر چکاد آن چیره آید. در گذشته آدمی برای چیره شدن بر طبیعت نیاز به آن داشته است که نخست بر نیروهای درونی خویش پیروز شود؛ چرا که نیروهای بزرگ طبیعت در برابر انسان بدون ابزار گذشته، شکست ناپذیر می نموده اند، از این رو تنها راه پیروزی بر نیروهای دیوآسای طبیعت، نخست به فرمان در آوردن نیروهای درونی و سپس تکیه بر تن نیرومند خویش بوده است، که آن هم برای هر کس روی نمیداد؛ چه این کس هم باید از تنی نیرومند بهره مند باشد و هم از روانی بزرگ. بایستگی هم بسامدی نیروهای درون و بیرون در اندیشه ی نیاکان ما، به اندازه ای نمود پیدا کرده است که ایرانیان دیوها را در پیکره ی کوه ها نمادینه میکردند. نمونه، "خرزوان دیو" است که در اوستا با نام کوه "اِرازورا" آمده است. همچنین داستان هفت خان رستم نمونه ی چنین باور در میان ایرانیان گذشته است. بسیاری از اسطوره شناسان گذشتن رستم از هفت خان و هفت کوه و سپس چیرگی او بر دیو سپید را نماد گذشتن سالک از پلکان عرفانی آیین مهر میدانند، زیرا پیروزی بر نیروهای بزرگ طبیعت تنها با پیروزی بر خویشتن فراهم می آید. همچنین ملک الشعرای بهار، دیو سپید را نماد کوه دماوند بلندترین چکاد البرز کوه میداند (برف همیشگی دماوند نماد سپیدی دیو است): ای دیو سپید پای در بند / ای گنبد گیتی ای دماوند

حکیم ارد بزرگ میگوید: " گام نهادن بر نوک کوه وجود، بسیار سخت تر از هر کار دیگریست"

اما در دوران کنونی، چیرگی بر نیروهای بیرونی، هم تراز و هم بسامد با نیرومندی درون نیست. زیرا انسان کنونی تنها با تکیه بر نیروی اندیشه و ابزار برساخته اش توانسته است بر نیروهای طبیعت پیروز شود و این گونه ای "خویشتن پایی" نیست بلکه تنها زبونی نسل ما را آشکار میسازد. سختیها و مشکلات انسان امروز همگی با زبان و اندیشه گشایش می یابند. او میتواند با این دو ابزار به هر آنچه میخواهد دست یابد ولی آیا زبان بازی انسان کنونی میتواند کوه ها را هم خام کند؟ آیا کوهها در برابر "واپسین انسان" سر فرود می آورند؟ البته که نه. نیروهای بزرگ طبیعت تنها در برابر ابر انسانی سر فرود می آورند که با اراده ی تنومندش نخست بر کوهستان درون خویش چیره شده باشد. اُرُد چه زیبا میگوید: "به کوهستان می نگرم درونم سرشار از نیرو میشود، کوه ها سر فرود می آورند، و میگویند: باز ما را در خواهی نورد."….. حال پرسش در این است که آیا "واپسین انسان" که از داشتن اراده و احساس نیرومند بی بهره است، میتواند از خویشتن رنجور خویش خرسند باشد؟

گزاره ی دیگری که میتواند شوند خرسندی و آرامش روان ما شود "آزادی" است. نخست باید دانست که آزادی فرد رهاورد تمدن نیست، این آزادی پیش از آنکه تمدنی پدید آید با گستردگی بیشتری بودش داشته است؛ اما از آنجا که یک فرد به ندرت میتوانست از آن پاسداری کند، آنگونه که باید ستایش نمیشد. بالیدن تمدن، کرانمندیهایی را برای آزادی به بار می آورد؛ شدنی است که آزادی با تمدن سازگار بماند، اما گاهی نیز آزادی میتواند از ته نشست چهره مندی (شخصیت) و کسینگی نخستینِ انسانهایی که تمدن هنوز رامشان نکرده است سر برآورد و همین کنش شوند ستیز آنان با تمدن گردد. به گفته ی دیگر در گذشته آزادی شایسته ی کسانی بوده که برای آن تلاش و تکاپو کنند، کسانی که اراده ی برتر داشته و با نیرومندی از داشته های خویش نگاهبانی می کنند و نه رنجوران و بردگان و خوار دارندگان گیتی: که آزاد زادم، نه من بنده ام / یکی بنده ی آفریننده ام

اما در روزگار ما آزادی چون برماندی از خانواده به فرزند به ارث میرسد، از این رو همگان از آن بهره مندند، به همین شوند کیفیت و چونی آزادی دیگر همچون گذشته باشکوه نیست و خرسندی در پی ندارد. این نکته شوند بدبینی بسیاری را به دموکراسی موجب شده است. نیچه و پیرو او پسامدرن گرایان میپندارند که دموکراسی پیرو مسیحیت، اخلاق رنجوران را بر آدمیان توانا چیره میسازد و از وی آزادی گزینش را میگیرد.

همچنین پس از دوران دین پیرایی، دولت خویشکاری پدرسالارانه ی کلیسا را به دوش گرفت؛ در نتیجه ی نفوذ روشنگری، دستگاه اجرایی دولت خود را در کالبد یک دیوانسالاری متمرکز پایدار ساخت، و دولت خویشتن را به سرنام یگانه قانونگزار و تنها داور اخلاق جایگیر کرد، و آزادی فردی در گزینش اخلاقی جای خویش را به داوری دولتی در اخلاق داد. یونگ بر این باور است که، در اثر دگرگونیهای فرهنگی و هاژمانی که انقلاب صنعتی شوند آن بود، گونه ای انسان توده ای سر برآورد که نیازهای هاژمانیش به گسترش دولت رفاه یا دولت سوسیالیستی راه بُرد و نیازهای روانشناختیش مایه ی پیدایش دولتهای خودکامه شد. این دولت خودکامه که فرد برای رهایی از بی چیزی اجتماعی و روانی به آن چشم دوخته است، در واقع در نابود ساختن بازمانده ی فردیت او میکوشد. این نابودسازی فردیت با ایجاد پایِشبانی و کرانه بند کردن دلسوزانه ی اندیشه و مایه ی فرد می آغازد؛ بر این اساس، اندیشه و نگاهبانی از بالا می آید، و برای هر پرسشی پاسخی هست. فرد در چنین هاژمانی که خود در چیرگی دولت است به فردی نیمه جاندار دگردیسه میشود و دولت نقش او در زندگی خویش را به ناحق از چنگ او بدر می آورد. این در حالی است که شادکامی، خرسندی، آرامش ذهن، و معناداری زندگی همگی دست آورد افرادند، نه ره آورد گروه ها. پرسش این است که آیا چنین فردی در چنین هاژمانی میتواند خویشتن را آزاد بداند؟

سومین پاسخ را اُرُد بزرگ در میان گفته های خویش بازگو میکند: "وارون بر رشد و شکوه دانش آدمی، ریشه ی ادب و منش آدمها، ار دوران دیرین تا کنون بسیار اندک دگرگون شده است. ادب تازیان، مردم افرنگ و یا خاورنشینان کمترین دگرگونی را در خود داشته است. آنچه دگرگون شده است دانش و خرد است، اما ریشه ی همان دردهای دیرین خود را بر پشت دارد". میتوان چنین پنداشت که دانش امروزه از هم زبانی با منش و فرهنگ و ادب دیرین ناتوان است؛ و نمیتواند چنین پدیده هایی را همپا با پیشرفت خویش والایش دهد. شاید هم بتوان گفت ادب و فرهنگ برآیند هزاره ها زیستندگی و تلاش آدمی در گیتی هستند و دانشی دویست سیصد ساله هرگز به اندازه ای نیرومند نیست که توانایی والایش دادن فرهنگ چند هزار ساله را داشته باشد. از سویی دیگر، دانش امروز با بسیاری از دستاوردهای سنت گذشته میستیزد که این ستیهیستن خود کارکنش دیگری بر ناخرسندی کنونی آدمیان افزوده است.

نکته ی دیگری که نباید آن را فراموش کنیم در ناچیزی و کوچکی شگرفی است که باختریان خود را در آن غوطه ور میبینند. چنین کوچک پنداری که از اندیشه ی باختریان به دانش آنان نیز راه یافته است بازگو میکند که: "آدمیان خردیزه های کوچکی در گیتی بیش نیستند". باختریان با نشان دادن کهکشان ها و هندادها و با شمارش سالهای نوری انسان کنونی را بدین باور رسانده اند که براستی چه خوار و ناتوان است. اما باید دانست که این برداشت، یگانه برداشت از دانش نیست. آشکار است که انسان هرگز نتوانسته به ذات دانش دست پیدا کند، آنچه او بر آن راه یافته گزارشی از دانش است که بسیار همسان است با آنچه در درون وی میگذرد؛ یعنی آن خردپنداری خویشتن. چه بسا اگر دانش از این پس به تکاپو بیفتد تا بزرگی انسان را به او یادآور کند نیازمند است تا جایگاه جغرافیایی اش را از باختر به خاور جابجا کند. به جایی که انسان خویش را با پیکره ی هر چند بزرگ گیتی یکپارچه میبیند و خود را خرد نمیداند. آیا نیاکان ما در ایران کهن که خویشتن را یاوری بزرگ برای نیکی ها در پیروزی با اهریمن میدیدند اگر پای بر دوران ما میگذاشتند از ناچیزی بزرگی که گرفتار آن هستیم شگفت زده و ناخرسند نمیشدند؟

و اما انجامین پاسخ ما را نیز حکیم ارد بزرگ در گزیده گویی های خویش داده است. این پاسخ پایانی همه ی گزاره های پیشین را در خود نهفته دارد. حکیم بزرگ میگوید: "مهمتر از امنیت بیرونی ما، امنیت درونی ماست. هیچ ارتشی نمیتواند نا امنی درون فروریخته مان را بهبود بخشد. تنها خود ما هستم که میتوانیم آن را بهبود بخشیم". دانش امروز بیشتر در پا برجا ساختن امنیت بیرونی کوشش کرده و از هر گونه تلاش در برپایی امنیت درونی بدین بهانه که ابزار آن را در گزینش ندارد و یا با گفتن اینکه پرداختن به چنین گزاره هایی "علمی نیست" تن در زده است. دانش امروز، روانشناسی را به شوخی میگیرد و به روان انسان در نیرومند شدن یاری نمیرساند، حتا گاه از هر گونه تلاش فردی آدمیان در این راه جلوگیری میکند. دانش کنونی باختر، با این نیاز و پیش انگاره که باید امنیت انسان را در برابر پیرامونش نگاهبانی کند پای به هستی گذاشت، اما به شوند بی توجهی به امنیت درونی، نتوانسته است که فر و شکوهش را به درون ما روان سازد.

دیوانسالار در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 09:29 AM PDT

دیوانسالار در فلسفه حکیم ارد بزرگ



پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

ارد بزرگ میگوید: مردم به دنبال گزارش روزانه فرمانروایان نیستند، آنان دگرگونی و بهروزی زندگی خویش را خواستارند

برای اندازه گیری چندی(کمیت) و چونیِ(کیفیت) هر چیز، ابزار ویژه ای بایسته است.

برای اندازه گیریِ "چندی" ها دو گونه ابزار شناخت داریم. ابزارهای چندیِ پیوسته و چندیِ گسسته

ابزارهای چندیِ پیوسته، آماره (رقم) ها را با خردیزه (اعشار)، پیوسته وار به سنجشگر خود نشان میدهد.

ابزارهای چندیِ گسسته، آماره ها را گسسته وار بی خردیزه نمایش میدهد. چون 1 – 2 – 3 – 4 – 5

برای اندازه گیری "چونی" ها از صفت های کیفی بهره برداری میشود همچون نشان دادن چونیِ چیزها با نشانه ی: خوب – میانه – بد؛

فرمانروایان فرهمند تا پیش از آنکه به دام دیوانسالاری بیفتند، سخت در پی خرسندگردانی مردم خویشند.

به فرمان یزدانِ پیروزگر / به داد و دهش تنگ بستم کمر

چراکه فره ی آنها از میزان خرسندی زیردستانشان سرچشمه میگیرد. در این وینه، آنان با دید "چونی" نگر، افزایش میزان بهروزی مردم خویش، یا کم و کاستی آن را میسنجند. چنین سنجشی برآیند سالها نیک کرداری یا بدکنشی را آشکار میسازد.

با پیشرفت و فرگشتگی زیست کدیوری و ابزار آن، هاژمان و در پی آن شهریاری، نیازمند میشود تا پای دیوانسالاری را به زندگی روزمره ی باشندگان سرزمین خویش باز کند. دیوانسالاری یک بایستگی است و راهیست برگشت ناپذیر. دیوانسالاری ابزاریست برای دگردیسی "کار گروهی" به "کار هاژمانیِ" رایشمند و عقلانی. زیرا نیاز است تا همه ی تخشاییهای گروهی، در راستای هدفهای دیوانی به کار بیفتد.

یکی از خویشکاری اداریِ دیوانیان، دادن گزارشهای روزمره به بالادستان و برخوردِ آماری آنها با واقعیت های روزمره است. دیوانیان بلند پایه با گردآوری و چکیده برداری از چنین گزارشهای روزمره ای، با پردازش آنها میتوانند راهگشای بسیاری از گره های دولت شوند.

در پیشرفته ترین لایه های مدیریتی نوین جهان، چنین زنجیره ای اساس مند است (همچون سامانه های مدیریتیMIS TPS DSS KWS و ..). در زنجیره سنتی دیوانسالاری در ایران، بلندترین پایگاه مدیریتی دیوانی در دستان وزیر بزرگ یا رایزن شاه است. مینه ی "رازهای اداری" از نوآوریهای ویژه ی دیوانسالاریست. و نگاهبانی دیوانسالاری از هیچ چیز به اندازه ی نگاهبانی از پنهانکاری، پایورزانه نیست. نمونه ی چنین نگرایی در نگاهبانی از رازهای دیوانی را در دستگاه دیوانی داریوش هخامنشی و شاهان پس از وی میبینیم. همچنین دیوانسالاران در شاهنشاهی ساسانی دبیره ای ویژه ی خود داشتند که تنها دیوانیان میتوانستند آن را بخوانند، یا با آن بنویسند.

آمارها، ابزارهایی دانشیک، برای دانشوران و خرده بینان هستند. دانشمندان، به شوند ویژه مندی(تخصص)شان نیاز دارند تا با مغز خویش به بررسیدن داده های پیوسته یا گسسته بپردازند و افزایش یا کاهش آنها را بسنجند. آنها آمارها را به نمودارها میکشند و درباره ی فراز و فرود آن روزها و سالها میپژوهند.

به کمک چنین ابزاریست که دانشمندان میتوانند اساسمندی یا بی اساسی دیدمانهای خود را محک بزنند.

اما مردم با آمارها هرگز سر و کار ندارند، گاهی حتا بدانها علاقه ای نیز ندارند، چراکه آنها با پوست و گوشت و استخوان خود می اندیشند نه تنها با مغز سر. . پویایی و گردش هاژه بر روی دوش آنها سنگینی میکند. آنها دگرگونیها را با همه ی هستی خویش درک میکنند، چراکه در رده نخست تلاشندگی در هاژه، با خود واقعیت ها سر و کار دارند، نه با گزیده ای از نشانه های به نمودار درآمده ی آن. از دیدگاه آنان دگرگونیها، "چندی" های بزرگی هستند که از سویی به سوی دیگر جابجا میشوند. در این میان برای چرتکه زدنهای خرده نگرانه جایی نمیماند. ازین رو آنها

علاقه مندند تا دگرگونیها را با گزاره های آسانترِ خوب است؛ یا بد است به گفتار درآورند.

شوند دیگر بیعلاقگی مردم به گزارش های روزانه یا آمارها، این است که سَهِش(حس)های آدمی تنها توانایی فهمیدن دگرگونیهای بزرگ را دارد و از فهمیدن دگرگونیهای کوچک و پیوسته ناتوان است. حتا دانشمندانِ ویژه مند نیز تنها با کمک ابزارهای شناخت، میتوانند دگرگونیهای کوچک را بنگارند. زیرا سَهِشهای آدمی متغیرهای گسسته یا بهتر بگوییم وجه تفاوتها را بهتر میفهمد. او تفاوت روز و شب را از آن رو میداند، که "روشنایی" در یکی هست و در دیگری نیست. چنین انسانی بهروزی زندگانی خویش را با گزاره ی "خوب است"، "بد است" یا "میانه است" میسنجد.

او بسته به میزان بهروزی زندگانی خویش،فرمانروایش را اینگونه به دیده می آورد: فرمانروایمان فرهمند است/نیست

برای نمونه در اساطیر ایران، در اندیشه ی مردم، پادشاهان تنها با کارهای نمایانشان چهره پردازی میشوند:

فریدون فرخ – تهمورث دیوبند – ضحاک ماردوش – نوذر بی دادگر – انوشیروان دادگر و …….

و هرگز گفته نشده ضحاک به شوند خرده نیکیهایی که در روز و ماه و سالِ فلان کرده، مردی دادگر است یا به وارون. چهره پردازی فرمانروا در اندیشه ی مردم، برآیند سالها رویه ی او در زمینه بهروزی یا بدکنشی است.

و اما در فرآیند آمیزش دیوانسالاری با شاهنشاهی فرهمندِ سر تا پا اختیار ویژه، یکی از آن دو باید جایگاه "نخست زادگی" خویش را به دیگری واگذارد. این فرآیند در کشورهایی که فرمانروایی خودکامه دارند نسبت به کشورهایی که سامانه ی پادشاهی مشروطه دارند، دگرگونه روی میدهد.

در سامانه ی پادشاهی مشروطه، اگر پادشاه با بزرگان کشور (که از جایگاه مهمی در تصمیم گیری برخوردارند) دیدگاهی یکسان داشته باشد، میتواند بیش از یک خودکامه بر انجام کارهای کشوری تاثیر بگذارد. او از راه انتقاد آشکار یا دست کم تا اندازه ای آشکار، میتواند اختیاراتِ ویژه مندان دیوانی را پایِش یا کرانمند سازد.

گاهی پیش می آید که فرمانروا (بی گمان یک خودکامه) از دگرگون ساختن زندگی زیردستانش ناتوان است. چنین خودکامه ای در برابر داده ها و آگاهیهای برتر ویژه مندان دیوانسالاری ناتوان است. به گفته ی دیگر او از هر رهبر سیاسی دیگری ناتوانتر است، زیرا برای همه ی داده های خود وابسته به دیوانسالاری خواهد بود. فره او کاستی دارد. چنین شاهی برای پوشاندن کاستیهای فرهمندی خویش در سکانداری کشتی بهروزی آدمیان، دست به دامان دیوانسالاران میشود یا چه بهتر است بگوییم ابزار دست آنها میشود، دیوانسالاران نیز برای وی آمارهای ریز و درشت آماده میکنند تا او بتواند با پشت گرمی به آنها، در برابر اندیشه ی پرسشگر مردم، از کارایی و فرهمندی خویش نگاهبانی کند. فرمانروای نافرهمندی چون او، با درگیر کردن ذهن مردم در ریز و درشت سیاهه ی کارهای دولت، و با دادن گزارشهای روزمره ی گواهی دهنده ی پیشرفت هر روزه، میکوشد کاستی فره خود را با فریب زیردستان بپوشاند. اما مردم در پی گزارشهای روزمره ی او نیستند. خواست مردم از فرمانروایشان، بهروزی در زندگانی خویش است.

از دیدی دیگر، کشوری که فرمانروای آن به جای پذیرش کاستیها و نوساختاری، دست به کیبِش(تحریف) داده ها و واقعیتها بزند، هرگز نمیبالد. آشکارست که سرچشمه های زایایی و بالندگی، با گفتارهای دور از واقعیت، خروشان نمیشوند. ساختارهای چنین کشوری به جای بالندگی باد میکنند و در پایان در خود فرو می رُمبَند.

از این رو، وقتی دیوانسالاران از نزدیکان فرمانروایان شدند دیگر امیدی به رشد کشور نیست (ارد بزرگ)

یکی از هوشمندیهای فرهنگ ایران در این است که میزان کارایی و فرهمندی فرمانروا بسته به میزان روشنایی فره وی از تافتن [همی تافت زو فر شاهنشهی] تا کاستن [همی کاست آن فر گیتی فروز] فرو میرود. در اندیشه ی ایرانی، گستره ی "روشنایی تا تاریکی" با گستره ی "نیکی تا بدی" همپوشانی دارد. به همین شوند، فرمانروا هر اندازه در کشورداری کوشاتر باشد، از دید مردم، روشن فره تر خواهد بود و هر اندازه بدکنش تر باشد تاریک فره تر خواهد گشت. چنین نشانه(شاخص) ای، با پیوند زدن اندیشه ی مردم با مینه های بدیهی (نیکی و روشنایی یا بدی و تاریکی) از اوفتادن اندیشه در چاه آمارهای دیوانی بی معنا (داده هایی بی هیچ معنی روشن و نیک یا تاریک و بد) جلوگیری میکند.

از آنجا که فرهمندی فرمانروا بستگی نزدیکی با بهروزی زیردستان دارد، فرمانروایی که برای زیردستان بهروزی به ارمغان نیاورد، فره اش کاسته میشود چنین کسی را از دیدگاه فرهنگ ایرانی، میبایست "فرمانروای بد" نام نهاد. به گفته دیگر، در ذهن مردمانی که در اندیشه شان نیکی به روشنایی و بدی به تاریکی مانند است، نیازی نیست برای بهروزی یا بدروزی آدمیان، آمار آورد، چراکه هر کس میتواند به تنهایی با سنجیدن میزان بهروزی خویش و مانند کردن آن به نیکی و سپس روشنایی با همه ی هستی خویش، به همان آشکاری و بی پردگی که روشنایی را میفهمد، میزان کارایی فرمانروای فرای خویش را نیز بفهمد. از این رو "فره" را میتوان چون جنگ افزاری در برابر "فرمانروایی آمیخته با دروغ دیوانی" به کار برد. چرا که "فره" آمار و ارقام نمیشناسد؛ او را تنها با بهروزی مردمان سر و کار است.

در اسطوره نیز شاید بتوانیم خودکامه ای گرفتار در چنگال دیوسالاری و دیوانسالاری را بیابیم. کسی که میکوشد تاریکی فره ی خویش را با دروغ نوشتار دیوانی پالایش دهد

ضحاک ماردوش پس از سالها بیدادگری هنگامی که زمزمه ی سرنگونی خویش را میشنود تلاش میکند تا با نوشتن گواهینامه ای به دست بزرگان، فره اش را در اندیشه ی مردم روشنایی بخشد.

یکی محضر اکنون بباید نوشت / که «جز تخم نیکی سپهبد نَکِشت

نگوید سخن جز همه راستی / نخواهد به داد اندرون کاستی»

و همگان ناچار از ترس وی به پذیرش آن تن در میدهند:

ز بیم سپهبد همه راستان / بدان کار گشتند همداستان

در آن محضرِ اژدها ناگزیر / گواهی نوشتند برنا و پیر

اما کاوه با کمک ابزار فرهنگ ایرانی به روشنی در می یابد که ضحاک هرگز گامی در بهروزی آدمیان برنداشته و این گواهینامه چیزی مگر فریب نیست و هرگز با واقعیت همپوشانی نمیکند. ازین رو:

خروشید و برجست لرزان ز جای / بدرید و بسپرد محضر به پای

اما به وارون آنچه گفته شد، در فرهنگ ایران، شاهانی با فرهمندی ناب، چنانچه کارهای بزرگی نیز کرده باشند، میکوشند تا با بازگو نکردن آن، همگان را بر خود بدگمان نسازند.

«داریوش شاه گوید: به خواست اهورامزدا و خودم بسیار [چیزهای] دیگر کرده شد [که] آن در این نبشته، نوشته نشده است. به آن جهت نوشته نشد، مبادا آنکس که از این پس نوشته را بخواند آنچه به دست من کرده شد، در دیده ی او بسیار آید [و] این او را باور نیاید، دروغ بپندارد (بند 8 از ستون 4 سنگنبشته ی داریوش در بیستون)»


جانبازان در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 09:23 AM PDT

جانبازان در فلسفه حکیم ارد بزرگ



پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

ارد بزرگ می گوید : گل های زیبایی که در سرزمین ایران می بینید بوی خوش فرزندانی را می دهند که عاشقانه برای رهایی و سرفرازی نام ایران فدا شدند .

ز خاکی که خون "سیاوش" بخورد / به ابر اندر آمد یکی سبز نُرد
همه خاک آن شارستان شاد گشت / گیا، بر چمن، سروِ آزاد گشت
نگاریده بر برگها چهرِ اوی / همی بوی مشک آمد از مهرِ اوی
به دی مه بسان بهاران بدی / پرستشگهِ سوگواران بدی
کسی کو ز بهر سیاوش گریست / به زیرِ درختِ بلندش بزیست (شاهنامه فردوسی بزرگ)
از خون جوانان میهن آبیاری میشود، هماره، گلهای وطن. نخستین گل زیبای میهن که پرپر شد، سیاوش بود. گروی زره به دسیسه ی گرسیوز کم توان، سر او را میبرد. قطره خونی از اندامش به روی زمین میچکد که از آن گیاه "پر سیاووشان" میروید. که در همه فصلهای سال، بس بارور شاخ بنیاد است. و این داستان سرآغاز آیین سوگ سیاووشان در ایران، به ویژه در سغد و خوارزم میگردد. در آیین سو و شون زنان به سر و موی خود میکوبند و تن خویش را می خلند، مردان نیز با خستن روی، پاکی و فرهمندی سیاورشن را یاد میکنند که در دوران آل بویه و سپستر،می انجامد به عاشورای حسینی.

کهن الگوی [Archetype] "روییدن گیاهی از خون جوانان " همواره در اندیشه ی ایرانیان جاودانه مانده است. پایداری شگفت آور ایران و ایرانی در جنگهای همیشه تحمیلی ایران، از خون جوانانی سرچشمه میگیرد که در ترازوی سنجش هستومندی خویش، با هستی میهن اهوراییشان، جانباختن را بر سرسپردگی بیگانه برتری دادند. از خون آنانست که ایران آباد است.
از سوی دیگر، کجای این آبادبوم را سراغ دارید که پایمال سم ستوران بیگانه نشده باشد؟ اگر بارها و بارها به ایران، دل گیتی، تازش شده، که اینچنین است، از کدامین سرچشمه سیراب است آبادی این کهن بوم و بر؟
جز از خون دریادلانش/ مگر هست آبی/ که سیراب سازد/ تن تشنه ی بوم را ؟/
به بر آرد از هیچ، آبادبومی/ به زیر افکند دشمن شوم را ؟
به همین شوند گلهای زیبایی که در سرزمین ایران میرویند، نشانه از پایستگی و باروری خاک خویش دارند، خاکی که پیوستگی و زایایی خود را مدیون جوانان جانباخته اش میداند و چه زیبا سرود خیام:
هر سبزه که بر کنار جویی،رسته است/ گویی ز لب فرشته خویی،رسته است
پا بر سبزه تا به خواری ننهی/ کآن سبزه ز خاک لاله رویی،رسته است
یا:
در هر دستی که لاله زاری بوده است/ از سرخی خون شهریاری بوده است
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید/ خالیست که بر رخ نگاری بوده است


بزرگان در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 09:19 AM PDT

بزرگان در فلسفه حکیم ارد بزرگ




پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

ارد بزرگ میگوید: همرنگ با دیگر کسان شدن، باور هیچکدام از بزرگان نبوده است

همرنگ شدن با جماعت از گونه راهکارهایی است که فرهنگ نازای ایران در این چند سده، باشندگانش را به آن راهنمون میکند. نخستین پرسش این است که همرنگ شدن با دیگران در برابر ناهمرنگی چه سودی در پی دارد و چرا بدان راهنمایی میشود؟ پیوستگی و یکپارچگی و باشندگی همیشگی در تاریخ، آنهم در جایی که سخن از سرزمینها، کشورها، اقوام، گردهم نیروهای انسانی بزرگ، در میان است، نیازمند نیرویی نوزا و آفرینش همیشگی است تا نهاد [تز] نابونده گذشته را با پادنهادی[آنتی تز] نو بیازماید و سرانجام با همنهادی [سنتز] نوین دست به آفرینش نو بزند. ازین راه سنتهای گذشته گوشه ای از پویایی خویش را به آیندگان میسپارند. حال اگر جامعه ای به نازایی فرهنگی دچار آید ولی همچنان بر پیوستگی تاریخی اش پای بفشارد، ناچار است پایداری شیرازه ی خود را بر اندیشه ی آدمیان زنجیره سازد. به گفته ی دیگر، در سرزمین نازای فرهنگی، برای از هم نپاشیدن شیرازه ی کارها، باید به مردم بیاموزند که "خواهی نشوی رسوا/ همرنگ جماعت شو". چرا که ناهمرنگی با اجتماع نازا، گونه ای عدم امنیت روانی به بار می آورد که دشمن پیوستگی اجتماعی است. همرنگ شدن با اجتماع، به فرونهشت روانی می انجامد. برای نمونه "نجس ها" یا پن هستیان (مردم طبقات پایین تر)، یا اعضای آن دسته از گروه های میهنی یا نژادی که در هاژه بدانها کم بها داده میشود، خود را با پایگاه هاژمانی خویش همسان میپندارند. چرا که نمیتوانند در ورای مرزهای کرانه مند شده به دست سنت، رشد یابند. آنها با غرق شدن در شورمندی توده ها قدرت را تجربه میکنند. آنها از انگشت نما شدن میترسند و در حالی که تشنه ی قدرتند [چه بسا بیش از رهبرانشان]، انگیزه ی خویش را، با همرنگ شدن با اجتماع پنهان میسازند. این دسته از آدمیان با غرق شدن در شورمندی جذبه وار خویش با کمک مذهب و اهرمهایی چون عذاب وجدان به جنگ بزرگان رفته، اخلاق بزرگمنشان را با پستی خویش می آلایند. اینان بردگانند. زیرک مردمانی فرودست، چون یهودیان که کینه ی خود را از آستین "محبت" به در آوردند. روم را به زانو زدند، با به صلیب کشیدن مسیح [از دیدگاه نیچه] و ازینجاست که مسیحیت، سوسیالیسم و دموکراسی مسیحی، زاده میشوند و در برابر پادشاهی و شهریاریهایی شالوده گرفته از والاتباری سنگر میگیرند.
به وارون، والاتباران با به ارمغان آوردن اندیشه های نو، پایستگی فرهنگی سرزمین خویش را پشتیبانی میکنند. برای نمونه زال را میتوان الگو گرفت. هنگامی که منوچهر و سام از خواست زال در به زنی گرفتن رودابه آگاهانیده میشوند؛ رای به جنگ با مهراب و نابودی کابل میدهند شاید از پیوند چنین پهلوانی با چنان نژادی (مهراب از نژاد ضحاک) دیوزاده ای نزاید که کام بر ایرانیان سیاه کند، اما میبینیم که زال با فرهیختگی و فرهمندی تن به خواست آنان نمیساید، همرنگ با اندیشه ی سام نمیشود و در پایان کام دل از رودابه میگیرد. از پیوند آن دو، بزرگترین پهلوان تاریخ ایران، رستم، زاده میشود. یکی از ایراداتی که پسامدرن گرایان به مدرن گرایان میگیرند این است که دموکراسی، خواستار یکسانی و همرنگ شدن با دیگر کسان شدن است، او بزرگزادگی را تاب نمی آورد و برتنی و فرادستی را به ریشخند میگیرد… او میخواهد که همه یکدست شوند……

بدی - خوبی در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 09:03 AM PDT


بدی-خوبی در فلسفه حکیم ارد بزرگ


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

ارد بزرگ میگوید: آنکه میگوید همه چیز خوب است و بدی وجود ندارد، با کسی که همه چیز را اهریمنی میپندارد تفاوتی ندارد. برآیند چنین افکار سخیفی به چاه نیستی درافتادن است. تنها کسانی خوبی را خوب میبینند که بدی و اهریمن را باور داشته باشند و از آن پرهیز کنند

در گفتار گاتاهای اشو زرتشت، نیکی و بدی، دو مینوی همزادند که از ازل همراه یکدیگر در رویا به سر میبردند تا اینکه در اندیشه ی نخستین انسان به هم آمیختند و به کنشگری رسیدند.

چنین نگرشی به مینه های نیکی و بدی، نگرشی همیشگی، مطلق و جزمی است. به گفته ی دیگر، نیکی یا بدی در اندیشه ی ایرانی هرگز، مینه هایی نسبی نیستند. هر اندیشه ای که گیتی را هستنده تر سازد اندیشه ای نیک است. در برابر هر اندیشه که گیتی را به نیستی بکشاند، اندیشه ای بد است. در برابر چنین گزارش آشکارا، تفسیرناپذیر و یگانه ای از اخلاق، دو تفسیر دیگر نیز وجود دارند که دو روی یک سکه اند. سکه ای با نام "صلح مسیحی" که در یکسو باور دارد همه چیز خوب است، اما در سوی دیگر میپندارد «همه چیز خطاست».

باورمندان مسیحیت به اندازه ای که اخلاق را باور دارند، زندگی را محکوم میکنند، چرا که اخلاقیات مسیحی در جایی فراتر از زمین (آسمان؛ ملکوت خدا) قرار گرفته است.

عیسی فرمود: مردان خدا هیچگاه زن نمیگیرند

- مال سزار را به سزار دهید، مال خدا را به خدا

- خوشا به حال فقیران در روح، زیرا پادشاهی آسمان از آنِ ایشان است.

ازین رو بهترین گونه ی زیستن از دیدگاه دینباوران مسیحی راهبه گری و پرهیز از هرگونه بهره گیری مادی از گیتی است و همه کوشش مسیحیان در فرا رفتن از کششهای زمینی است. آنها تنها، خدا و ملکوتش را خیر مطلق میبینند. نازیستن در گیتی را کرداری اخلاقی میدانند.

«اما هنگامی که حس حقیقت جویی که مسیحیت آن را به والایی گسترش داده است در اثر دروغ و ریاکاری همه ی تفسیرهای مسیحی از جهان و از تاریخ دچار دل بهم خوردگی میشود؛ این آغازیست بر بازگشت از "خدا راستیست" به باورداشت پی ورزانه ی "همه چیز خطاست" یعنی بودایی گری در عمل (اراده ی قدرت نیچه)».

نیازهای اندامی و روانی باورمندان به مسیحیت و همه دبستانهای همانند آن، در زمین پاسخ داده نمیشود، چرا که در اندیشه ی آنان، ارضای امیال زمینی، گونه ای کردار شر و در راستای هرج و مرج پس از هبوط آدمی به شمار می آید، خیر تنها در ملکوت جای دارد

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک / چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

ازینرو باورمندان بدین دبستان آرزو دارند که:

………….. / باز همانجا رویم، جمله که آن شهر ماست

اما هنگامی که بازخورد نیازهای زمینیشان را در ملکوت هم نمیبینند ناامیدانه و هیچ انگارانه میپندارند که همه چیز پلید و اهریمنیست و این همان "به چاه نیستی در اوفتادن است"

آنانی که سامان و پویندگی در کیهان را دروغ میپندارند ….. همواره در اندیشه ی کین خواهی و حمله به جهان پیرامون خویش هستند، زندگی خود و نزدیکانشان را تباه میسازند و سرانجام در برآیندی بزرگتر از هستی ناپدید میشوند (اُرُد بزرگ)

در پیرو گفتارمان به اندیشه ی آباء کلیسا به ویژه سنت اگوست قدیس برمیخوریم که برین باور بود، آدم پیش از گناه نخستین، به شوند آنکه اراده اش اراده ی خدا بود در رایشمندی و خوبی مطلق به سر میبرد اما پس از آنکه نافرمانی و گناه نخستین را انجام داد، محکوم شد تا در هرج و مرج ناشی از هبوط، به بردگی همنوعانش بپردازد. دیدمان مسیحی به گستردگی در فلسفه ی سیاسی کشورهای باورمند آن به چشم میخورد، به گونه ای که میتوان اندیشید تفاوتهای بنیادین فلسفه ی سیاسی تامس هابز و جان لاک به گونه ای بنیادین همان دو روی سکه اندیشه ی مسیحی است. جان لاک، نیک کرداری آدمی را عقلانی، طبیعی میداند (نمودار صلح مسیحی زیر پرچم خدا) در حالی که هابز آدمیان را دسیسه جو و خواستار سود بیشتر میداند (نمودار هرج و مرج آدمی پس از هبوط)،

و اما آیا فراسوی خیر و شر مسیحی، نیک و بدی نیز یافت میشود که ما را نه بایسته "خیری مطلق" بگرداند و نه در گرداب هیچ انگاریِ "همه چیز شر است" غرقه مان سازد؟

کمینه از دیدگاه فرزان ایرانی راهی هست. از دیدگاه فلسفه ی گاتاهای زرتشت، نیکی و بدی همچون دو گوهر همزادند، دو افته ی مینوی که از ازل بوده اند، دو برادر، که هیچگاه یکدیگر را ندیده اند؛ آن دو به موازات همدیگر در خواب به سر میبرند. واژه ی اوستایی که برای خواب به کار رفته است khvafna میباشد و این دو گوهر همزاد که در خواب بودند، در اندیشه ی نخست-اندیش (صفت کیومرث نخستین آدمی) با یکدیگر گمیختند و ازین برهم آیی، گیتی، آبستنِ جنگی تا همیشه، میان نیک و بد شد.

دوصد شگفت آنکه فردوسی پاکزاد در بخشِ "دیدن سیاوش افراسیاب را" از زبان افراسیاب میگوید:

از آن پس چنین گفت افراسیاب / که " بد" در جهان اندر آید به "خواب"

ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ / به آبشخور آیند میش و پلنگ

به تو رام گردد زمانه کنون / بر آساید از جنگ و از جوش خون

[افراسیاب میگوید با آمدن سیاوش، بدی چون گذشته ی پیش از آفرینش به خواب مینوی خویش بازمیگردد].

در حقیقت، حس کردن واقعی نیک و بد تنها زمانی روی میدهد که نایکسانی و "اختلاف پتانسیل" آن دو را درک کنیم. به ویژه در جایی که مقیاس سنجش ما مقیاسی"گسسته" باشد مانند زمانی که نیکی و هستیوری و زندگی و شادی و سپنتامینو در یکسو هستند و بدی و نیستیوری و نازندگی وغم و اهریمن در سوی دیگر

در این میان میتوانیم به دیدگاهی دیگر از ارد بزرگ پیوند بخوریم، ازین قرار::

« در جهانی که باشندگان باختری آن همه چیز را "خیر" میدانند (مسیحیت) وهستیوران خاوری اش "شر" میپندارند(بوداییت)، تنها در "ایران" دل زمین میتوان سخن از جنگ میان "خیر و شر" زد (زرتشتی گرایی)».

باران در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 09:00 AM PDT

باران در فلسفه حکیم ارد بزرگ




پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان


ارد بزرگ میگوید: بارش باران تپش زندگی و مهربانیست

باران، مهر آسمان است نه بغض آن، همانند آدمیان مهرورزی که میبارند و کینه توزانی که خشک و بی نشانند.

بارش باران از پستان گیتی فرزندان را در دل خاک جانی میدهد و زندگی را هویدا میکند و چه نیک مردان و زنانی که میبارند برای شکوفا شدن بستر آیندگان

روح انسان/ شبیه آب است/ از آسمان جاری میشود/ به آسمان بازمیگردد/ و باید دوباره به زمین سرازیر شود/ در تغییری جاودانه (گوته)

«در نگاه به اسطوره ها، ما تا کنون همواره در کرانه ی بهره برداری از بازنمودهایی چون خورشید، ماه یا بازنمودهای برگرفته از روییدنیها درجا زده ایم. این که اسطوره ها پیش از هر چیز، بازخوردهای روانی و نمودار گوهر روح هستند، هیچگاه ما را به خود درگیر نکرده است. انسان نخستین، آنچنان خود را با به گفتار درآوردن همانیِ [عینی] چیزی که در پیرامونش بود مشغول نمیکرد، چراکه او نیازی بایسته تر و یا بهتر داشت. روح ناآگاه او انگیزه ای شکست ناپذیر را حس میکرد که همه تجربیات پیرامونش را با رخدادهای روحانی مرموز همانند میساخت. برای او دیدن فرورفتن یا فراآمدن خورشید، بسنده نبود. زیرا این بینش بیرونی میبایست رخدادی روانی نیز باشد. یعنی اینکه خورشید در جنبش خود، بازنمودی از سرنوشت یک خدا یا یک پهلوان باشد که در هیچ کجا مگر در روح انسان نهفته نیست. همه ی رخدادهای طبیعی با چهره ی اسطوره ای، مانند تابستان، زمستان، گردش ماه ها، "باران" ها و …. تعبیرهایی نمادگونه از نمایش درونی ناآگاه روح اند که از راه فرافکنی [آیِنِگی پدیده های طبیعی] میتوانند با کمک آگاهی انسان درک شوند.(روح و زندگی؛ گوستاو یونگ)»

اما درک آدمی از نیروهای طبیعی و رویدادها و چیزهای پیرامونش، بسته به فلسفه ی اندیشه ی او و همچنین جایگاه زیست وی از درک دیگران جداسر است. برای نمونه، سالها زیستن ایرانیان در سرزمین سرد و یخبندان ایرانویچ که زمستان آن ده ماهه و تابستانش دو ماه بوده، در اندیشه ی ایرانیان آنچنان تاثیر پابرجایی گذاشته است که "دوزخ" (دش اخو: در چم جایگاه زندگانیِ بد) ایرانی جایگاهی سرد و نمناک و تاریک است. اما به وارون تازیان که در زیر تیغ آفتاب روزگار میگذرانده اند، دوزخ را جایگاهی پر از آتش، گرم و سوزان چون سرزمین خود میپندارند. این در حالیست که "آتش" در اندیشه ی ایرانی، سرور بهشت نامیده شده است. همچنین پاکی سگ در ایران و نجسی آن در سرزمین تازیان میتواند نمونه ای برای دگرگونه بودن اسطوره های دو سرزمین باشند.

پیرامون "باران" نیز چنین تفاوت اندیشه هایی چهره گرفته است. برخی باران را مهر و بخشش آسمان میدانند، برخی بغض او، برخی نیز نماد گریه ی او.

در سرزمینهای پرباران، در جایی که بارانها سیلاب میسازند، باران چون ابزاری برای بغض و قهر آسمانی به دیده می آید.

اما در سرزمین اهورایی ایران که به نسبت باختر و خاور، روزگار پر باران را کمتر به چشم خود دیده است؛ باران هرگز بغض آسمان نیست، بلکه نماد تپش زندگی و مهربانیست. چراکه چشمان برزیگران کهن این سرزمین، هماره به آسمان دوخته میشده تا فرآورده های برآمده از آبیاری دِیم خویش را با مهر آسمانی، پربارتر گرداند. از این رو، بارش باران در آسمان، بازتابی زمینی در درون روان ما نیز دارد.

شگرف است بدانیم، در اندیشه ی ایرانی، میان واکنشهای آسمانی و زمینی، گونه ای پیوند و آیِنِگی دیده میشود. هنگامی که آدمیان مهرورزند، آسمان نیز از سر مهر و بخشش میبارد اما زمانی که آدمیان کینه توزانه با یکدیگر به جنگ برمیخیزند و می آغالند، آسمان خشکی خود را بر آنها فرو می آورد. در تاریخ و اسطوره نمونه های شگفتی ازین همپیوندی رفتار آسمانی با کردار زمینی را میتوانیم بیابیم؛

جنگ میان کیاکسار پادشاه ماد و آلیاتس پادشاه لیدی که پنج سال پیوستگی داشت در روز هفتم خرداد سال 585 پیش از میلاد در اوج نبرد میان نیروهای درگیر به شوند خورشید گرفتگی کامل کنار گذاشته میشود چرا که هر دو کشور، خورشیدگرفتگی را نشانه ی خشم آسمانی میدانند (از دیده یونگ، باختریان نیز چون خاوریان کنشهای آسمانی را بازتاب کردار فردی خود میدیدند تا اینکه به وارون خاوریان، روحیه ی بزرگ اندیشی خود را در سده های میانی گم کردند)

اما زیباترین نمونه مهرانگیزی باران را در شاهنامه ی فردوسی میبینیم:

جنگ میان ایران و توران، از نوذر تا روزگار زو تهماسب به درازا میکشد. که در آن نه افراسیاب بر ایرانیان چیرگی می یابد، نه ایرانیان بر او. به شوند چنین جنگ درازی میان دو کشور:

همان بُد که تنگی بُد اندر جهان / شده خشک خاک و گیا را دهان

نیامد همی ز آسمان هیچ نم / همی برکشیدند نان با درم

دو لشکر بدان گونه بُد هشت ماه / به روی اندر آورده روی سپاه

بکردند یک روز جنگی گران / که روزِ یلان بود و رزمِ سران

ز تنگی، چنان شد که چاره نماند / ز لشکر، همی پود و تاره نماند

سخن رفتشان یک به یک همزبان / "که از ماست بر ما بَدِ آسمان"

دو لشکر خشکسالی آسمان را بر بازتابِ جنگ و کینه توزی خود میدانند، ازین رو تصمیم میگیرند:

بیا تا ببخشیم رویِ زمین / سراییم بر یکدگر آفرین

سر نامداران تهی شد شد ز جنگ / ز تنگی نبُد روزگار درنگ

بر آن برنهادند هر دو سخن / که در دل ندارند کینِ کهن

ببخشند گیتی به رسم و به داد / ز کارِ گذشته نیارند یاد

و شگفتا! پس از آنکه دو کشور بر سر مرزی پیوسته "پیمان" میبندند، آسمان نیز با هر دو کشور آشتی میکند:

پر از غُلغُلِ رعد شد کوهسار / زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار

جهان چون عروسی رسیده، جوان / پر از چشمه و باغ و آبِ روان

دست کشیدن ایرانیان و تورانیان از جنگ، و بازگشتن خرد به اندیشه ها و کردارشان؛ همزمان است با بیداری و باروری خاک گیتی به دست باران. که زمانی دراز میخواهد. روان تشنه ی گیتی باران میخواهد، روان تشنه ی آدمی هم خرد میخواهد، در این میان هیچکسی مگر یک شاعر یا یک اندیشه ور بزرگ نمیتواند همسانی و پیوند این دو را درک کند.

نم نم باران سبب بیداری خاک گشته و آن را شکوفا میکند، خرد هم ناگهان پدید نمی آید، زمانی بس دراز میخواهد و روانی تشنه ی باران (اُرُد بزرگ)

اندیشه ی ایرانی بر این بوده و هست که:

چو مردم ندارد نهادِ پلنگ / نگردد زمانه بر او تار و تنگ

اسطوره ای که از شاهنامه برخواندیم، روایت اسطوره ای دیگری نیز دارد، و آن داستان آرش کمانگیر است که نشان دهنده ی پیوستگی تیر و باران است. در زمان منوچهر در جنگی که میان ایران و توران رخ میدهد، پیمان بر این میگذارند که آرش شیواتبر، با پرتابی تیری، مرز ایران و توران را مشخص کند. افراسیاب با وادار کردن ایرانیان به بستن چنین پیمان در اندیشه دارد تا ایران زمین را خوار سازد. اما به وارون چشمداشت او، تیر آرش بر جای مرز پیشین به زمین مینشیند.

آرش خود جان میبازد..و مردم ایران پس از زمانی دراز، آمدن دوباره ی باران را در این روز جشن میگیرند.

بارش باران از پستان گیتی فرزندان را در دل خاک جانی میدهد و زندگی را هویدا میکند و چه نیک مردان و زنانی که میبارند برای شکوفا شدن بستر آیندگان (اُرُد بزرگ)

در جشن تیرگان که در این فرخنده روز برگزار میشود، همگان با آب پاشیدن به یکدیگر، هم یاد آرش کمانگیر را زنده نگه میدارند، هم آب و باران را ستایش میکنند، گِردِ آن، به شوند آنکه تیر یا تیشتر در اساطیر ایران، دبیر فلک نیز است ، این روز را روز پاسداشت و ستایش نویسندگان میدانند. . پیوند نام دجله (تیگره یا تیر) با پرآبی آن رودخانه در میان رودان و همچنین سنت پرتاب تیر یا شلیک توپ به آسمان برای باران آوری از یادمانهای کهن اسطوره ای ایرانی آرش هستند که هنوز پابرجای میباشند.

فراخی که آمد ز تنگی پدید / جهان آفرین داشت آن را کلید

به هر سو یکی جشنگه ساختند / دل از کین و نفرین بپرداختند

شوندی دیگر که میتوان با استناد به آن باران را مهر آسمان دانست نه بغض او، دیو وریتره است که خشکسالی به بار میآورد و دشمن وی "وریتره گن" یا "بهرام" [ویگن ارمنی]، ایزدی ست که با کشتن دیو خشکسالی، باران را برای آدمیان به ارمغان میآورد.

اسطوره در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 08:58 AM PDT

اسطوره در فلسفه حکیم ارد بزرگ


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

بخش اول :

ارد بزرگ میگوید: سرزمینی که اسطوره های خویش را فراموش کند، به اسطوره های کشورهای دیگر دلخوش میکند. فرزندان چنین دودمانی بی پناه و آسیب پذیرند

اسطوره (همریشه با story) که در زبان فارسی بدان "میث" یا "میتوخت" (همریشه با mythology) میگویند از گونه پیچیده ترین دانشهای انسانی است. برای شناخت درست اسطوره های یک کشور، نیاز به دانستن دانشهایی چون، زبان شناسی تطبیقی، جامعه شناسی، انسان شناسی، تاریخ، ادبیات، روانشناسی داریم، تا جایی که اسطوره شناسان را میتوان "خردمندان همه چیز دان" امروزه خواند.

البته از دیدگاه "پوپر" بر هر آنچه که "ابطال پذیری" علمی ندارد، نمیتوان نام دانش و علم نهاد، ازینرو برخی از ناباوران به شوند گستردگی و کران ناپذیری این دانش، آن را نیمه دانش میدانند. برخی نیز پا را فراتر نهاده اند و اسطوره را افسانه و نیرنگ و دروغ و حتا لالایی برای خواب بچه ها میدانند. در این میان فردوسی بزرگ، رای دیگری در سر میپروراند:

تو این را دروغ و فسانه مدان / به یکسان رَوِشنِ زمانه مدان

ازو هر چه اندر خورد با خرد / دگر بر ره رمز معنی برد (فردوسی بزرگ)

او برین باور است که کتاب سراسر اسطوره اش، هرگز دروغ و افسانه نیست. افته هایی درین کتاب هست که خردمندانه و باورپذیر مینماید، اما آنهایی هم که باورناپذیر و فرابودانگارانه به دیده می آید، رمز و رازی در خود میپرورد، که بازگشایی مازهای رازش بر گردن خوانندگان این کتاب سترگ است. برای نمونه فردوسی تا جایی که میتواند (تا کرانه ی امانت داری در بازگویی خط به خط خداینامه ها)، در تلاش است تا گفتار خویش را خردمندانه به دیده آورد. برای نمونه، فردوسی، دیو را، به پیکره ی انسان می آراید:

تو مر دیو را مردم بد شناس / کسی کاو ندارد ز یزدان سپاس

یا در داستان جنگ رستم با اکوان دیو، ناخرسندی خود از ناباورانه بودن داستان را باز میگوید:

خردمند کاین داستان بشنود / به دانش گراید، بدین نگرود

ولیکن چو معنیش یاد آوری / شود رام و کوته کند داوری

تو بشنو ز گفتار دهقان پیر / اگرچه نباشد سخن دلپذیر

به هر روی، شک در اینکه آیا میتوان "دانش اسطوره" را در چارچوب شناخته شده ی دانشیک امروزه گنجاند یا نه، یک چیز است و پذیرفتن تاثیرگذاری چنین دانشی چیز دیگری. اما دانش کاربردگرا(پراگمات)ی امروزه ی جهان از داشتن ابزار شناسایی تاثیر اسطوره بر زندگی انسان بی بهره است. در این میان، تنها شاخه ای از روانشناسی تحلیلی "گوستاو یونگ" به کاربرد اسطوره ه در زندگی آدمی میپردازد.

"اسطوره" ها، داستانهایی ملی یا فرا ملی هستند که در گستره ی سرزمینی یا جهانی، راز و رمزهای سرشت آدمی، نوزاییهای طبیعت و بسیاری دانستنیهای دیگر را در بر میگیرند. آنها کلید باغ تو در توی گیتی هستند. هر کس کلید را در دست داشته باشد، گیتی را هم در مشت دارد. رخدادهایی گوناگون گیتی کم نیستند. پیشامدها می آیند و میروند، و انبوهی از دانسته ها و نگاره ها را در اندیشه ی آدمی مینگارند.

در این میان تنها چیزی که بر جای میماند، سرگشتگی انسان است. او شگفت زده از پراکندگی رویدادهای پیرامونش، یگانگی درونی خویش را از دست میدهد و پیرو آنچه در بیرون از خود معنی آن را در نمی یابد، از خود بیگانه میشود. تا این که کهن انسانها یکی پس از دیگری میمیرند و تجربه های خویش را همراه با جایگاه خود، به نو انسانهای پسین تر میسپارند. اما از آنجا که نسلهای آدمیان را پیوستگی های بسیاری پیوند میزند، تجربه ی نسلهای پی در پی، از راه به اشتراک گذاشتن "کهن الگو"ها یگانگی درونی آدمی را موجب میشوند.

به گفته ی دیگر، کهن الگو که بن مایه های اسطوره است، همچون جنگ افزاری، یگانگی انسان را در برابر رخدادهای پراکنده و گوناگون (که انسان را به پریشانی و از خودبیگانگی وادار میسازند) نگاهبانی میکند، زیرا به او راز هستی را میگوید؛ و او را به آرامش فرامیخواند. اسطوره ها به انسان میگویند: همه ی دگرگونی های و پلشتی های آسمان و سرنوشت، چیزی بیش از دوباره آفرینی یک رویداد ساده نیستند. از این رو، اسطوره ها با بخشیدن دانایی به آدمی، از دوباره کاری ها و ندانم کاری ها جلوگیری میکنند. برای نمونه:

"شیخ محمود شبستری" میسراید:

مسلمان گر بدانستی که، بت چیست / یقین کردی که دین، در بت پرستیست

در کهن دوران، آدمیان با کمک درک شهودی خویش از گیتی، قدرتهای باشنده در جهان پیرامون، یا ویژه تر کشاکش نیروهای هاژمان خود را در پیکره ی خدایان "تمثیل" کردند از این رو، بتها، پیکرینگیِ اساطیرند؛ به گفته ی دیگر همه ی راز و رمزها و پیچیدگیهای جامعه ی تازیان، در بتهایشان نمادینه شده است. حال اگر مسلمانان بت شکن، به واکاوی رازهای میان بتها میپرداختند و به جای شکستن آنها، با شناختنشان، کاستیها و افزونیهای خویشتن را ویرایش میکردند، آشکارا میتوانستند هاژمانی پاکیزه و بی آلایش داشته باشند. یعنی همانی که "دین" در پی آن است.

به هر روی تفاوت اساطیر کشورها با هم، از دگرسان بودن طبیعت، رخدادها،تاریخ، روح و آداب و رسوم و شیوه اندیشیدن مردم آن کشور شالوده میگیرد؛ زیرا هر سرزمین جدا از یکسانی زندگی انسانها، رویدادهای متفاوت را آزموده، که شوند جداسری روح کشورها با یکدیگر شده است.

تا جایی هر کوه و دریا در اسطوره یک واژه اند. برای نمونه واژه ی "سیاماکا" را میتوان نام برد، که در آغاز نام کوهی بوده است، و در دوران سپستردر اسطوره به نام دیوی دگرگون میشود. ردپای او را در داستان جنگ سیامک و خروزان دیو (کوه ارازورا) نیز میتوانیم ببینیم.

شاید گزافه نباشد اگر ادعا کنیم کشورها، فراتر از روند پیشرفت مایگانی و دگردیسی اندامواره شان، همواره کهن الگوی خود را تکرار میکنند. برای نمونه، آیا کسی میتواند تفاوتی میان رهبران مارکسیست شوروی [نمونه استالین]، و تزارهای کهن روسیه [نمونه پطر] و همچنین خاقانهای چین با مائو ببیند؟ و آیا اروپا با یکپارچگی اش، سودای امپراطوری روم (سلم) را در سر نمیپروراند؟

به هر روی، اسطوره ها گونه ای الگوی ناخودآگاهانه، برای بهره گیری آگاهانه واکنشهای آدمیان در برابر رویدادهای گوناگون روزمره اند با این تفسیر که تاریخ تکرار میشود. کشوری که الگوهای اساطیری اش را فراموش کند محکوم است به بازآموزی و بازآفرینی نمودارهای کهن خود. در این میان، میل به اسطوره خواهی مردمان چنین کشوری را وادار میسازد تا از اساطیر دیگر کشورها بهره گیرند. اما کهن الگوی آن یکی، هرگز روان این یکی را سیراب نمیسازد. و این می انجامد به گونه ای از خودبیگانگی فرهنگی.

در کشوری چون ایران، که اساطیر آن بونده تر و رایومندتر از دیگر فرهنگها چهره پردازی شده اند، یا فراتر از آن، بنابر دبستان هگل گرا، روح ملی کشور خود را باز میتابانند (اندیشه استاد مرتضی ثاقب فر)، بیگانگی با اساطیر، آسیب پذیری و بی پناهی بیشتری به ارمغان می آورد.

در این میان، وابستگی ایران و ایرانی به اسطوره های خویش از سوی برخی از اندیشمندان به چالش گرفته شده است. مهاتما گاندی اسطوره دوستی و سنت پرستی ایرانی را میستاید اما بر نازایی برخی سنتهای ایرانی خرده میگیرد.

سخن گفتن از روح ملی یک کشور (جدا از دیدگاه خرده بینانه ی دانشگاهی که پرداختن به چنین گزاره ای را درست یا نادرست میداند)، کاری سخت و بسیار دشوار است. آنهم کشوری همچون ایران که فرهنگ آن، فراتر از مرزهای خویش سرزمینهای بسیاری را در پوشش خویش گرفته است.

روح ملی ایران، در یک گزاره ی کوتاه "جنگ همیشگی میان نیکی و بدی"، و خویشکاری آدمیان در یاوری اهورامزدا برای پیروزی در آن است.

روح ملی ایران را در شاهنامه، «کتابی که هیچ ملتی همسان با آن را ندارد؛(آرتور نولدکه)» به آشکارا در می یابیم؛

جنگ میان نیک و بد را از آغاز اسطوره های شاهنامه تا پایان آن به آشکارا میبینیم.

جنگ میان سیامک و خروزان دیو – جنگهای تهمورث و جمشید با دیوان – جنگ فریدون و ضحاک – جنگ منوچهر با سلم و تور – جنگ نوذر و افراسیاب تورانی – جنگهای میان ایران و توران و ……. همه و همگی بازتاب چنین روحی در پیکره ی ایران هستند.

از آنچه گفتیم پیداست، اسطوره ها، چراغی روشن بر فراز اندیشه اند، تا آدمیان هیچگاه نژادگی و خویشکاری خود را در کوره راه های تاریخ فراموش نکنند.

بیچاره فرزندانی که اسطوره های سرزمین خویش را فراموش کنند؛ آنان آسیب پذیر و بی سرپناهند (اُرُد بزرگ)




بخش دوم :

ارد بزرگ میگوید: پیوند ما تنها با زندگان نیست، همه ی ما پیوندی ابدی با نیاکان و اسطوره های سرزمین خویش داریم

برخی از آدمیان چنان در خودنگری یا خرده نگری فرو رفته اند که گویا هزاران سال کسی جز آنها در گیتی نزیسته است، یا اگر کسانی زیسته اند، به شمارشان نمی آورد. نکته ی باریکی که پیرامون این دسته از آدمیان میتوان به دیده آورد، ناچیزی بزرگیست که آنان، خود را در آن فرورفته میبینند.
«در باختر، انسان به گونه ای بی پایان ناچیز است؛ و بخشش خدا همه چیز، به شمار میرود (روانشناسی و شرق؛ یونگ)»

برخی دیگر از آدمیان همانند خاوریان، همگونه های خود را چون اندامواره های یک پیکره میبینند، ازینرو آدمیان را دارای سرنوشتی پیوسته و بهم بسته شده میبینند.
« در خاور، انسان، خداست و خود را نوزایی میکند (روانشناسی و شرق؛ یونگ)»

در این میان، "ارد بزرگ" همنوا با نیاکان اهوراکیش خود، پیوند آدمیان را تنها با دیگر باشندگان زنده ی گیتی نمیداند بلکه زندگان گیتی را در پیوستگی همیشگی با نیاکان مرده و اسطوره های سرزمین خویش میداند، و این نکته ایست شگفت که "ارد" در جایی دیگر نیز آن را به گونه ای دیگر بازگویی کرده است:

ارد بزرگ میگوید: روان زندگان و مردگان در یک ظرف در حال چرخشند

بدین معنی که آینده و اکنون و گذشته، در چرخشی گردونه ای از یکدیگر تاثیر میپذیرند. این گزاره را هنگامی بهتر در می یابیم که با نگاهی به اندیشه های نیاکانمان، پایستگی فرهنگی گذشته خود با کنونمان را دریابیم.

نیایشی به نام [همازورِ فروردینگان] یگانگی نیروی مردم با نیروی همه نیکان درگذشته ی جهان و نیکان آینده که خواهند آمد را آرزو میکند. زیرا اگر بر تن جهان در گذشته ستمی رسیده باشد، امروز نیز از آن در رنج است و فرداها نیز ……

در تایید گفته "ارد" میتوانیم ردپای سنتی دیرینه را بیابیم. ایرانیان هر ساله پیش از آغاز نوروز بر روی پشت بامهای خود آتشی می افروختند تا "فروهرها و روانهای درگذشتگان" هنگام فردآمدن از آسمان، بتوانند راه خانه را بیابند. در این روز، همگان با خانه تکانی، فرودآیی چنین میهمانان آسمانی را به فال نیک میگرفتند. هنوز هم ایرانیان این سنت را پاس میدارند، با رفتن سر خاک درگذشتگان خویش، همچنین با گرفتن آتش چهارشنبه سوری و خانه تکانی ….

« در بند 49 از کرده ی 13 از فروردین یشت آمده: (فروهرهای نیک توانای خوشبختی افزای پاکان را میستاییم که در همسپتمدم گاه، برای آگاهی یافتن از خاندانشان، همچنین به یاری می آیند. آنگاه برای ده شب در اینجا به سر میبرند)
شب فروآمدن فروهرها در دوران باستان در "قرآن" به شب قدر نامی شد. سوره ی قدر: اِنا اَنزَلناهُ فی لَیلَه القَدر …
(ما فروفرستادیم در شب قدر. تو چه میدانی این شب قدر چیست. شب قدر شبیست که از هزار شب بالاتر است. در این شب فرشتگان و فروهرها فرود میآیند. به فرمان خداوند، برای کارهایی مهم و تا هنگام سپیده درود میفرستند)
(طالع بینی آریایی؛ پروفسور فاروق صفی زاده )»

برای درک بهتر گفتارمان؛ صفحه ای را در نظر بگیرید، با عرضی کرانمند به پهنای گیتی [درازا، پهنا و بلندیِ گیتی سه بعدی را بر یک بعد سوار کرده ایم]، و طولی بیکرانه به درازای زمان. خطی مستقیم در عرض و به موازات طول از یکسوی گیتی به سوی پهنه ی دیگرش بکشید. این خطِ پویا با سرعتی یکنواخت [نه همیشه] سراسر پهنه ی گیتی را در طول بیکرانه ی زمان میپیماید. این خط گویای زمان حال است. نقاطی که مدتی پیش از روی آن گذشته، را زمان گذشته و نقاطی را که هنوز به آنها نرسیده است آینده بیانگارید. در این پویانمایی، تنها نقاطی توانایی دگرگون ساختن خویش را دارند، که روی خط هستند (آدمیانی که در زمان حال کاری انجام میدهند). صحنه پیوسته بجاست، اما آنها هرکاری نمیتوانند انجام دهند. کنشهای آنان در پیوستگی با گذشته است، زیرا صفحه هستی، از زمان گذشته، و به دست نیاکانمان چین و چروکهایی اخلاقی [از آنجا که گفتارمان درباره اندیشه ایرانیست، بر روی اخلاق ایرانی تمرکز کرده ایم] برداشته که بر کنش اکنونمان اثر میگذارد.

در این میان، با هر آینکی [عینک] که بنگریم الگوهایی بر کنشهای جهان روان هستند. این الگوها، مرده ریگ نیاکانمان برای ما هستند که با شناخت آنها به اسطوره ها پیوند میخوریم.


ایران در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 08:27 AM PDT

ایران در فلسفه حکیم ارد بزرگ



پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان


ارد بزرگ میگوید: ایران بهشت ماست، ایران تنها بهانه ی بودن است.

اگر سر بسر تن به کشتن دهیم / از آن به کشور به دشمن دهیم

دریغ است ایران که ویران شود / کنام پلنگان و شیران شود

چو ایران نباشد تن من مباد / بر این بوم و بر زنده یک تن مباد

در باورهای ایرانیان باستان نیمکره ی بالایین زمین به هفت پاره بخش میشده است. پاره ای که به اندازه ی همه شش پاره ی دیگر بود در میان، و شش پاره ی دیگر پیرامون آن بودند. نام پاره ی مهم میانی خونیرس بود. در باختر آن سَوَه در خاور آن ارزه، دو پاره ی جنوبی فرَدَدَفش و ویدَدَفش و دو پاره ی شمالی وروبرشن و وروجرشن خوانده میشدند. از این هفت کشور گیتی، "ایران" در میانه ی جهان در خونیرس جای دارد.

برای آن دسته از ایرانیان نواندیش که خودآگاهی ملی و ملیت گرایی را ارمغان باختر در سده های کنونی میدانند بخشی از نامه ی "تَنسَر" موبدان موبد ایران در پاسخ به خرده گیریهای گشنَسب فرمانروای تبرستان بر سیاست ملی اردشیر پاپکان، را نمونه می آورم تا بدیشان اثبات شود خودآگاهی ملی در ایران دیرزمانی هستی داشته است. تنسر در این نامه، ایران را به سر و ناف و کوهان و شکم کره ی زمین همسان کرده است و با شودنهایی که می آورد، میخواهد اثبات کند ایران بهترین جای زمین و ایرانیان بهترین و برترین مردمان روی زمین اند:

«اما ایران، میان زمینهای دیگر و ناف زمین است؛ و مردم ما نیکوترین باشندگان و برترین آنها. یزدان، سوارکاری ترک و زیرکی هند و خوبکاری و صنعت روم، همه را در مردم ما آفریده است…. هر هزار مرد از لشکریان ما پیش بیست هزار تن از جنگاوران دشمن ما "با اینکه هیچگاه آغازگر جنگ نیستیم" پیروزی می یابد…. (کتاب شاهنامه فردوسی و فلسفه ی تاریخ ایران- استاد مرتضی ثاقب فر)»

در شاهنامه نیز چنین خودآگاهی ملی را در پاسخ کیقباد به پشنگ تورانی به آشکارا میبینیم:

چنین داد پاسخ: که دانی درست / که از ما نبُد پیشدستی نخست

ز تور اندر آمد نخستین ستم / که شاهی چو ایرج شد از تخت کم

نظامی گنجوی این خودآگاهی را به زیبایی می سُراید:

همه عالم تن است و ایران، دل / نیست گوینده زین قیاس خجل

چون که ایران دل زمین باشد / دل ز تن بِه بود، یقین باشد

شاعر والاتبار ما بیگمان هرگز اوستا نخوانده است، چرا که نیاکان موبد وی در دوران ساسانی نیز اوستا میخواندند اما معنی آن را به خوبی آنچه ما اکنون میفهمیم، نمیفهمیدند.

در جایی دیگر نیز میسُراید:

ترکی صفت وفای ما نیست / ترکانه سخن سزای ما نیست

آن که از نسب بلند زاید / او را سخن بلند باید

خاقانی شروانی نیز هنگامی که از ویرانه های تیسفون میگذرد با دیدن بزرگی درگذشته ی ایران زمین افسوس میخورد و میسراید: هان دل عبرت بین از دیده عِبَر کن هان / ایوان مدائن را آیینه ی عبرت دان

خیام نیشابوری نیز با افسوس میگوید:

آن قصر که جمشید در او جام گرفت / آهو بچه کرد و روبه ارام گرفت

بهرام که گور میگرفتی همه عمر / دیدی که چگونه گور، بهرام گرفت؟!

در کاخهای ویران شده ی نامداران سرزمینمان ایران میتوان هزاران هزار چشمه جاری دید. میتوان فریادهای دادگستر آنها را شنید و تنهایی را از یاد بُرد (اُرُد بزرگ). اما ریشخندسازان و روشنفکران این مرز و بوم در چند دهه پیش که متاثر از آموزه های مارکسیسم شوروی بودند به وارونِ شاعرانِ و اندیشه ورانِ کهن این مرز و بوم که با دیدن ویرانه های ایران بر دادگستری ایران باستان افسوس میخوردند، برای مردم بازگو کردند که ناله ی بردگان و ستمدیدگان دفن شده زیر دیوارهای کاخ های کهن ایران را شنیده اند، سپس اشک ریختند و خود را به سفلگی زدند. اما دریغ انکه نمیدانستند، "آنکه به سرنوشت میهن و مردم سرزمین خویش بی انگیزه است ارزش یاد کردن ندارد. عشق به میهن نشان پاکی روان آدمی ست (اُرُد)"، چیزی که از آن بی بهره بودند.

نکته ای که چنین روشنفکرانی نمیدانستند، این بود که پایستگی ایران به هر شیوه در تاریخ باید ماندگار بماند. حتا هنگامی که در زمان قاجار ایران پایمال سم ستور روس و انگلیس شده یکی از بزرگترین ایران شناسان باختر کنت دوگوبینو مینویسد: "ایران تا همیشه پابرجا خواهند ماند اما گویی این ملت بزرگ به موجب قراردادی معنوی و رازآمیز با هم پیمان بسته اند، در روبرو نیکو برخورد کنند و در پشت سر دروغ بگویند". گوبینو با هوشمندی دریافته است، آن بزرگمنشی های ایرانی که در روزگار سربلندی ایران شوند برتری ایرانی بر دیگر آدمیان شده است، اکنون نیز باید تکرار شود، حتا به بهای تقدس پیشگی و تعارفات ظاهری، تا شیرازه ی این کشور بزرگ تا همیشه پابرجا بماند. پیوستگی میان ایران و ایرانی در درازنای تاریخ مایه ی رشک نیز بوده، چنانچه سرپرسی سایکس کارگزار استعمار انگلیس با خشم میگوید: "نمیدانم چرا هر ایرانی مفلوک، آنقدر به بیابانهای ناتوان در کشت و خاک نابارور خویش میبالد؟!"

روزی سربازان کوروش از وی خواستند به شوندِ سروری وی بر همه جهان، ایرانیان را در جایی خوش آب و هواتر از ایران جایگیر کند، کوروش با مهربانی پاسخ داد: "هرگز، اگر در ایران به سختکوشی آموزش داده نشده بودیم و با زمینهای سنگلاخی آن خوی نگرفته بودیم، از کجا میتوانستیم سرور جهان باشیم؟"

همگام با گفتار کوروش؛ ایران یگانه کشوری ست که سرزمین وی با مردم آن در پیوستگی تو در توی اسطوره ای قرار دارد. کجاست آتن و اسپارت، و کجاست مصر با فراعنه اش؟ بارها و بارها در یورش ترک و تازی و مغول، ایران تهی از مردم شده، حتا نامش را نیز عوض کرده اند اما ایران ایران مانده است. از این رو "ایران تنها بهانه ی بودنِ ماست". تازیان در هنگام یورش به اهورابام ایران، هنگامی که به اهواز رسیده بودند، میپنداشتند به بهشت وعده داده شده در قرآن رسیده اند، اگر آن سیاه اندیشگان سیاه دیده ایران را چنین نیک روز دیده اند، چه کسی شک خواهد کرد که "ایران بهشت ماست"؟

ارد بزرگ میگوید: ایران سپیده دم تاریخ است…

«با امپراتوری ایران، نخستین گام را به پهنه ی تاریخ پیوسته میگذاریم. ایرانیان نخستین قوم تاریخی هستند؛ ایران نخستین امپراتوری از میان رفته ی تاریخ است. در حالی که چین و هند در وضعیت ثابت مانده اند و تا روزگار ما همچنان به شیوه ی طبیعی و گیاهی زیسته اند، تنها ایران میدان آن رویدادها و دگرگونیهایی بوده است که از زیستن سخن میگوید…. اگر امپراتوریهای چین و هند در تاریخ برای خودشان جایگاهی داشته اند تنها از دیدگاه خودشان بوده است؛ ولی از ایران است که نخست بار آن فروغی که از پیش خود میدرخشد و پیرامونش را روشن میکند سر بر میزند…. از دیدگاه سیاسی، ایران زادگاه نخستین امپراتوری راستین و حکومتی کامل است که از عناصری ناهمگن فراهم می آید. امپراتوری ایران، همچون امپراتوری گذشته آلمان و سرزمین پهناور زیر فرمان ناپلئون، امپراتوری به معنای امروزی این واژه بود؛ زیرا از کشورهای گوناگونی فراهم می آمد که هر چند به شاهنشاهی ایران وابستگی داشتند اما فردیت و عادتها و قوانین خود را حفظ میکردند (کتاب فلسفه ی تاریخ – هگل)»

در اندیشه ی ایرانی، واژه ی "مرد" در چم "مردنی و میرا" است در حالی که واژه ی "زن" از "زیستن و زندگی" ریشه گرفته است. شاید به همین شوند است ایرانیان در درازای تاریخ "ایران" را چون مادر خویش دوست دارند. چون ایران زیستندگی زن گونه ی خویش را تا ابد پایسته میداند. دید مردم ایران به کشورشان دیدی ناموس پرستانه است. نکته ی شگفت اسطوره ای در اینباره پیوند جم و جمک با آسمان و زمین ایران است. در اسطوره های کهن ایران جمشید خدای آسمان و جمک خواهر وی خدای زمین اند(چون نمونه ی گایا و اورانوس) که از پیوند میان آن دو فرزندان ایران زمین زاده میشوند. ضحاک پس از آنکه جمشید را شکست میدهد، به گونه ای نمادین جمک را (که در شاهنامه به کالبد شهنواز و ارنواز درآمده است) به شبستان خود میبرد و به او جادویی می آموزد، با این معنا که مام میهن را از آن خویش کرده است و در پایان روزگار ضحاک، پیروزی فریدون زمانی قطعی میشود که جمک را از شبستان ضحاک به آغوش خویش میکشاند.

میهن پرستی همچون عشق فرزند است به مادر (اُرُد بزرگ)

برای آن دسته از "واپسین ایرانیان" که به مرام ها و آرمانهایی چون جهان میهنی، سوسیالیسم، مارکسیسم، آنارشیسم و … باور دارند و اندیشه ی خویشتن را با میهن پرستی در همستاری میبینند، گفته ای از ارد بزرگ را هدیه میدهم:

ارد بزرگ میگوید: «میهن دوستی دسته و گروه نمیخواهد! این خواستی است همه گیر که اگر جزین باشد باید در شگفت بود. سرافرازی کشور بزرگترین خواست همگانی ست. به آنهایی که میگویند اُرُد عشق نمیشناسد بگویید او هم عاشق شد! …… یکبار و برای همیشه عاشق میهن پاکش "ایران" ……..».

آغازها در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 08:07 AM PDT




آغازها در فلسفه حکیم ارد بزرگ


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان


ارد بزرگ می گوید : تنها "آغاز ها" را باید "جشن" گرفت چرا که شیره جهان در رشد و "زایندگیست" .

جشن گرفتن "آغازها" را در شاهنامه فردوسی به آشکارا میتوانیم ببینیم.

برگزاری نخستین جشن [سده] در شاهنامه به زمان هوشنگ باز میگردد که آتش اهورایی نخستین بار پدید می آید:

بگفتا فروغی است این ایزدی / پرستید باید اگر بخردی

یکی جشن کرد آن شب و باده خورد / "سده" نام آن جشن فرخنده کرد

ز هوشنگ ماند این سده یادگار / بسی باد چون او دگر شهریار

دومین جشن [نوروز] در زمان جمشید برپا میگردد و آن نخستین پرواز آدمی بر فراز زمین است.

چو خورشید تابان میان هوا / نشسته بر او شاهِ فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت اوی / شگفتی فرومانده از بختِ اوی
بخ جمشید بر گوهر افشاندند / مر آن روز را "روز نو" خواندند

سومین جشن [مهرگان] در زمان فریدون برپا میگردد که جشن پیروزی نیکی بر بدی، فریدون بر ضحاک است

پرستیدن "مهرگان" دینِ اوست / تن آسانی و خوردن آیین اوست

پیوند میان "آغازینگی" و "جشن" و "زایندگی" شایسته ی پژوهش است. برآیند این سه مینه را میتوانیم در واژه ی "نوزاد" [نوزوت] ببینیم. نوزادی یا نوزوتی نام جشن کستی بندی و سدره پوشی زرتشتیان است. هم جشن است، هم زایش، و هم آغاز وینه ای نو در زندگانی باورمندانش. آغازها همواره با زایشها همراهند و به یاد ماندنشان را وامدار جشنی هستند که تنها و تنها برای ماندگاری آن زایش، و آن آغاز برگزار میشود. در این میان، هر چه آن زایش بزرگتر باشد، آغازش آن نیز بزرگتر، و پیرو آن، جشن همتراز با آن نیز پرشکوه تر و به یاد ماندنی تر است. برای نمونه جشن زایش میترا را میتوان نام برد که هزاران سال است در شب چله برگزار میشود و جشنیست بزرگ برای زایش ایزدی بزرگ که آغازنده ی فلسفه و فرزانی بزرگ است.
اکنون اگر یکی از سه گوش زایندگی، آغازینگی و جشن را پاک کنیم، بیگمان فلسفه ی هر سه را از میان برده ایم.

زایندگی، بی آغازینگی، تکرارست
آغازینگی، بی زایندگی، ناباروریست
زایندگی و آغازینگی بی جشن، محکوم به فراموشیست

زایش اندیشه ای را میتوان برای همیشه جشن گرفت که در آغاز به هست در آمدن، باروری نخستین خود را به زایایی همیشگی دگردیسه کند. او پیوسته می زاید چون همیشه بارور است. اما روزی که نتواند پیوستگی خود در خودزایی را با زایشی دوباره نمایان سازد، به مرگ آهسته دچار میشود. و مرگ، آغازی ندارد بلکه پایان است و پایان را جشن نمیگیرند. زیرا جشن، ستایش است [یسنا و جشن در اوستا به معنی ستایش است] و هیچکس مرگ را نمیستاید، مگر آخشیج مرگ زا، که در اندیشه ی ایرانی کسی نیست جز اهریمن.
اگر مرگ داد است بیداد چیست؟ / ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟ (فردوسی پاکزاد)

و این چرخه تا بدانجاست که به ساختار فلسفه ای نیرومند برسیم.
اهریمن همخانواده با مرگ و پایان و سوگواریست و در او، زایندگی و آغاز و جشن راهی ندارد. او هستی آور نیست، بلکه فرمانروای نیستی است. ازین رو او را با شیره و شیرازه ی کار جهان میانه ای نیست.
شیره و شیرازه ی گیتی به همراه جشن و زایندگی و آغازینگی، همه آفریده اهورامزدا هستند
(در اسطوره های ایرانی میخوانیم که اهریمن و پیروانش در هر زمستان به جویدن شیرازه و بن جهان میآغازند اما درست در زمان نوروز که چشم دارند جهان از هم بپاشد، میبینند که شیرازه ی استومند هستی باز پیکرینه و استوار گشته است).

آزادی در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 07:45 AM PDT




آزادی در فلسفه حکیم ارد بزرگ


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان


اُرُد بزرگ میگوید: آگاهی تنها راه رسیدن به آزادی است. آزادی و آزادگی خواست همیشگی ایرانیان بوده است

که آزاد، زادم، نه من بنده ام / یکی بنده ی آفریننده ام (حکیم ابوالقاسم فردوسی)

"آزادی" از آن دسته واژگان است که به شَوَند گستردگی مینه ی آن، در دبستان های گوناگون اندیشه، چم آوری های گوناگون به خود پذیرفته است. منتسکیو آزادی فلسفی را باورمندی انسان به توانایی در انجام آنچه اراده اش خواهان آن است، میداند. روسو نیز میگوید: "پیروی از میل یک فرد بردگی است، و فرمانبرداری از قانونی که خود برپا کرده ایم، آزادی است"؛ و نیچه بر می آشوبد که نه هر قانونی. زیرا پیروی از قانون برساخته ی به دست بردگان، ابر انسان را برده میسازد. "آنارشیست" ها آزادی را توانایی کنشگری بدون بودِش دولت میدانند. "اصالت وجود گرا" ها، آن را در توانایی بیکرانه ی اندیشیدن و خودآفرینی میبینند. "مارکسیست" ها نیز نابودی طبقات را پیام آور آزادی میدانند. در این میان، هگل، آزادی را با فرآیند عقلانی شدن کارهای آدمی یکسان می انگارد. به دیده ی او روح قومی و روح جهانی از زمانی که از خاور و با امپراتوری هخامنشی آغاز شد و سپس رو به باختر گذاشت فرآیند عقلانی شدن خویش را بَوَنده کرد، چونانکه در باختر زمین آزادی را برای اروپاییان به ارمغان آورد.

یگانه همسانی که میان دیدگاه های گوناگون اندیشمندان باختری درباره ی آزادی میتوان یافت؛ گزاره ی به بند کشیده شدن آزادی میباشد که همه، آن را شدنی میدانند. منتسکیو همچون هگل جغرافیا را کارکُنِش ویژه ای در به بند کشیدن آزادی میدانند و خاوریان را از این دید که زیستگاه شان پرورشگاه مناسبی برای خوی آزادمنشی نیست کوچک میشمارد! روسو همچون ارسطو خودکامگی را دشمن آزادی خوانده و نیچه "اراده ی همگانی بردگان" را دشمن آزادی میداند. آنارشیست ها دولت را، مارکسیستها شیوه های تولید کدیوری را، و تامس هابز هرج و مرج را در به بند کشیدن آزادی خلندگذار میداند. اما به وارون دیدمانهایی که برشمردیم، از دیدگاه روانشناسان تحلیلی چون گوستاو یونگ، انسان با آزادی بَوَنده هزاران سال فاصله دارد. یونگ آزادی و آزاد اندیشی را فرآورده ی ذهن خودآگاه آدمی میداند اما بر این باور است که چندهزاره تلاش خودآگاه آدمی در زیستن عقلانی در برابر صدها هزار سال زیست ناخودآگاه انسان در گیتی، رنگ میبازد. از این رو انسان همچنان در چیرگی ناخودآگاه خویش است و با گزینش آگاهانه و آزادانه، فاصله ای بسیار دارد.

اما آزادی و آزادگی از دیدگاه ایرانیان با همه ی آنچه تا کنون گفتیم جداسر است؛ زیرا همانگونه که از آنان چشم داریم، ایرانیان درباره ی آزادی نیز اخلاقی می اندیشند. همانگونه که پیش از این نیز گفته شد؛ در اندیشه ی ایرانیان، نیکی با آگاهی همتراز است و بدی با ناآگاهی. اشو زرتشت در یکی از جاودانه ترین سَروده های خویش در گاتاها میفرماید: میان دو راه نیکی و بدی، بیگمان "دانا"، "نیکی" را بر میگزیند و "نادان"، "بدی" را. پیرو این گفتار ایرانیان، اندیشه ای را آگاه و آزاد میدانند که توانایی آن را داشته باشد تا در یورش آلودگی های اهریمنی، خویشتن را پالوده سازد و از این راه به آگاهی و آزادی ناب برسد. همانگونه که تاریکی زاده ی اهریمن است؛ همانگونه نیز ناآگاهی با تاریکی نمادگذاری میشود. و این تاریکی اندیشه که به گواه ایرانیان حالتی اهریمنی دارد، تنها زمانی به روشنی و آگاهی "خردهرویسپ"(1) اهورایی میپیوندد، که نیکی را برگزیند. در این میان، تنها کسانی توانایی گزینش نیکی را دارند که اندیشه ای آزاد و آگاه داشته باشند و کسانی آزادند که نیکی را بر میگزینند. چه آنان که در چیرگی ناخودآگاه کهن خویش به سر میبرند، ناآزادانه آنچه را برمیگزینند که نیکی در آن نیست(2)، چه بسا حتا اگر در چیرگی کهن الگوهای نیک، کنشی نیکو انجام دهند، کنش نیک آنها از آنجا که با آزادی و آگاهی گزیده نشده است، ارزشی آنچنانی نخواهد داشت. از این روست که زرتشت با آیینهای کهن و با سنتهایی که نامتناسب با روزگار اند میستیزد؛ حتا به بهای دشمنی با کَرَپَن ها و کَوی ها، قدرتمندترین روحانیون زمانه. زرتشت با نادرست خواندن هوم خواری و خلسه ی همگانی اش، بر همه ی سنتهایی که بر نیکی نمی افزایند، میتازد. نکته اینجاست که ایرانیان فلسفه ی اندیشه ی خویش را بر پایه ی ساختار فردی آدمی برپا کرده اند و نه همانند هگل بر روح قومی و یا همچون مارکس بر پایه ی اقتصاد. ایرانیان، میدانند که زیستگاه آدمی، قانون ها و نیروهایش را بر او تحمیل میکند. بر این نکته نیز آگاهند که اقتصاد، روح قومی، کهن الگوی گروهی و یا جغرافیا، آزادی گزینش آدمیان را از دستان او میستاند و او را برده ی خویش میکند. اما دانستن این همه سبب نمیشود که خویشکاری خویش را در گزینش هر دم نیکی از یاد ببرند. پس تا اینجا دانستیم، همانگونه که اُرُد میگوید آگاهی تنها راه رسیدن به آزادی است؛ که البته روشن است منظور اُرُد از آگاهی، حکمت و روشن بینی ایرانی است و نه پر کردن مغز از ریز و درشت دانشهایی که از لذت اندیشه فرآورده شده اما نیروی آرامش بخشیدن به آدمی را ندارد و چه بسا به پسرفت روانی او می انجامد.

ایرانی، آزادی را در پیوستگی با منش انسان میبیند. چه هر آنکس که از دلبستگی ها برهد، مزه ی شیرین آزادی را میچشد.(3) چنانچه رستم در راه آزادی میهن، پای بر دلبستگیها میگذارد و فرزند خویش را میکشد:

همان از پی شاه فرزند را / بکشتم دلیر خردمند را

که گُردی چو سُهراب دیگر نبود / به جنگ و به مردی و رزم آزمود

یا سیاوش که در راه پیمان بانی و گزینش نیکی و آزادی، آگاهانه از میهن خویش نیز میبُرَد:

شوم کشوری جویم اندر جهان / که نامم ز کاووس گردد نهان

و یا بهرام فرزند گودرز که در نامخواهی و آزادگی، خویشتن را فنا میسازد.

در اندیشه ی ایرانی، آزادی ناب و ایده آل، تنها هنگامی برپا خواهد شد که آگاهی ناب بودِش داشته باشد؛ و آگاهی ناب بی گزینش آزادانه ی نیکی ناب روی نخواهد داد. اما گزاره هایی که تعریف کردیم همگی گزاره هایی فردی بودند. آزادی فردی، آگاهی فردی، نیکی فردی؛ اما انسان از آغاز باشندگی، هستیوری گروه زی بوده است. بایسته است تا این گزاره ها را برای گروه نیز شناسا کنیم. در این راه با وام گرفتن از مینه های "اخلاق والاتباران" و "اخلاق بندگان" از فلسفه ی نیچه و با دگرگون ساختن اخلاقی این مفاهیم به "اخلاق نیکان" و "اخلاق بدان"(4) میکوشیم تا در رویارویی با فلسفه ی تاریخ هگلیستی، به روح قومی ایران که سرشار از آزادی ناب است دست یابیم.

بر اساس فلسفه ی ایرانی، هگل به نادرستی میپندارد که فرآیند عقلی شدن و آزادی با فرگشت هاژمان آدمیان به بوندگی رسیده است. از روزی که عقل و خرد باختر به شوند رویارویی با بدیهای فرودستانه و "اخلاق بدان" به پستی و ناخودآگاه پیشِگی گرایش یافته است. جهان هرگز روی آزادی به خود ندیده است. به گفته ی دیگر فرآیند عقلانی شدن و آزادی جهان در فراشُد خویش هنگامی فرگشت می یابد که روح قومی چیره بر جهان رویکردی اخلاق مدارانه داشته باشد.(5) مردمان کنونی جهان، آگاه تر و آزاد تر و نیک تر از نیاکان درگذشته ی خویش نیستند، و به برآیند روشن تری از نیکی، آگاهی و آزادی نرسیده اند؛ اما همچون گذشته نیز، توانایی بدی کردن را ندارند. چرا که مسیحیت به عنوان روح چیره بر جهان امروز، گرچه بر ناتوانی خویش در والایش اخلاقی انسان آگاه است؛ اما برای پالودن جهان از بدی نیز بیکار ننشسته و نیرنگی به کار برده است. نیرنگ مسیحیت به تحلیل بردن نیروی گزینش روانی آدمیان است. انسان کنونی بهتر از نیاکان خویش نیست، اما بدتر هم نیست. از این رو بهتر نیست، که به وارون نیاکان، توانایی گزینش و انجام نیکی، آگاهی و آزادی و مسئولیت را ندارد. اما بدتر هم نیست چرا که توانایی بدی کردن را از او گرفته اند. انسان امروزه گربه ایست که چنگال و دندان ندارد، به همین شوند همگان میپندارند که این گربه ی مومن و دموکرات محض رضای خدا موش نمیگیرد؛ اما تاریخ سده ی کنونی نشان داد که او چنانچه چنگال و دندان بیابد، مهربانی را کنار میگذارد و به هیتلرها و استالینها دگردیسه میشود.

ایرانیان در تاریخ دراز خویش نه همانند خاوریان در چیرگی طبیعت شگفت انگیز خاور گزینشگری شان را از کف داده اند، و نه همچون باختریان در چیرگی بر طبیعت اندیشه ی خویش را بیمارگونه بر تن و روان و طبیعت گسترانده اند. ایرانیان میانه گزیده اند؛ آزادی از دید آنها اگر از راه راستی بکیبَد، بندگی تن را در پی خواهد داشت. اما آنان نه تن را برده وارانه به کار گماشته اند و نه اندیشه را. بلکه آنچه بهتر است آن را برگزیده اند. در خاور و باختر، یکی از دو گزینه ی تن یا اندیشه در بند است؛

و شاید تنها در ایران است که بتوان نشست بر لب جویی و گذر عمر را تماشا کرد.

………………………………………………………………………………………………………………………………… (1) خرد همه چیز دادن؛ آگاهی و روشنی مطلق؛ مینوی تمثیل شده به خورشید

(2) اُرُد میگوید: هر دم شدنی است که انسان به خوی ددمنشانه اش بازگردد. در چیرگی کهن الگوها نیز انسان میل دارد با الگوهایی از دوران ددگونگی کهن خویش هم بسامد شود. گرچه همآوایی با کهن الگوهای نیک همسان با آنچه در اسطوره های ایرانی بسیار یافت میشود، گزینشی نیکو است. اما تنها آن دسته از انسانها به بهترین کهن الگو دست خواهند یافت که با خرد روشن و با آزادی گزینش کنند.

(3) غلام همت آنم که زیر چرخ کبود / ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

در روزگار پس از اسلام، عرفان ایرانی، پرچم دار آزاد اندیشی ایرانی میشود. ریشه ی عرفان راستین ایران را میتوان در شاهنامه یافت. پهلوانان ایرانی همگی عارفانی آزاد اندیش هستند که به تعلقات پشت پا زده اند اما جهان را نیز دوست میدارند. در دوران پس از اسلام که ایران رنگ بزرگی به خود ندید، عرفان ایرانی در آمیزش با اندیشه های مسیحی و بودایی و با نگاهی به ویرانه سرایی که از ایران برجای مانده بود، در رویکردی نو، وابستگی به گیتی را نیز از گونه ی تعلقاتی که باید بدانها پشت پا زد میشمارد

(4) نیچه اخلاق را ابزاری در دست بردگان برای چیرگی بر والاتباران میداند. گرچه منظور او اخلاق مسیحی است که با اخلاق مطلق و ناب ایرانی همستار است.

(5) تنها گونه ای از اخلاق مداری میتواند آدمی را آزاد سازد که ابزار آگاهی را در شناخت هستندگی و نیکمندی هر روزه در روند اندازد؛ وگرنه سامانه های اخلاقی چون سامانه ی مسیحیت نه تنها آزادی به ارمغان نمی آورد، بلکه بندگی و بردگی آسمانی و زمینی را در پی خواهد آورد.

آرامش در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 07:39 AM PDT



آرامش در فلسفه حکیم ارد بزرگ


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

ارد بزرگ میگوید: آرامش اگر همیشگی باشد، سستی و پلشتی در پی دارد

پهنه ی گیتی جنگ ها و آشتی های بسیاری به خود دیده است.

در مقایسه با "ایران" در بسیاری از گوشه های دیگر گیتی، جنگ پدیده ای نایاب یا کمیاب به شمار میرود. زیرا کمتر سرزمینی بخت آن را داشته که گذرگاه آمد و شد فرهنگهای گوناگون باشد. "ایران" گِردِ آنکه پلی میان فرهنگها و تمدنهای بزرگ بوده، همواره خویشتنیِ خویش را نیز از یاد نبرده است، نمونه ی چنین خویشتن-پایی را در هنر این سرزمین به آشکارا میبینیم. هنری که از همه ی جهان سرمشق گرفته، اما همواره نقش خود را بر کنگره هستی نگاشته است. پافشاری ایران و ایرانی در خویشتن مانی، و نپذیرفتن رنگ بیگانه بر خود، او را به پرداختن بهایی سنگین وادار کرده است. جنگهای همیشگی ایران با خاور و باختر ناشی از چنین رویکردی می باشد. در این میان هوشمندان ایران، برای پرهیز از جنگ دست به دامان "پیمان" شدند.

"پیمان" مرز میان جنگها و آشتیها را میسازد. چه بسیار پیمانهایی که پیام آور آشتی بوده، و چه بسیارتر پیمان شکنی هایی که آغازگر جنگهای خونین شده است.

ارد بزرگ میگوید: میدان پیمانهای گسسته، همچون مردابی دهشتناک است که باید از آن گریخت.

ایرانیان در پیمانهایی که با اقوام گوناگون میبستند در تلاش بودند تا با ثابت کردن مرزها، یکپارچگی سرزمینی خویش را نگاهبانی کنند.

اما پس از آنکه جنگی پایان می یابد، با بستن دوباره ی پیمان ها، مردم آشتی جو و آرامش خواه میشوند.

چرا که "آرامش"، روان آدمی را پالایش میدهد و ساز نوآفرینی را برای او کوک میکند. آرامش، دمی از زندگانی است که آدمی با کمک آن میتواند فراتر از بایستگیهای زیستی ساده ی خویش، اندیشه خود را در میدانهای دیگر هستی پرداخت کند.

در این جا میتوانیم با جدا ساختن "آرامشِ ویژه یِ جهان ایرانی" در برابر "آرامشِ ویژه یِ جهانِ خاور و باختر و تازی"، بر یگانگی فرهنگ خود پای بفشاریم.

از دیدگاه پویایی و سرزندگی، دو گونه آرامش داریم. نخست آرامش همراه با سستی و پلشتی و خواب آلودگی که نشان دهنده ی گونه ای حالت تکراری و سکرآور است و ویژه ی بسیاری از سرزمینهای انیران میباشد. دو دگر آرامش جشن ساز که ویژه ی ایران زمین است.

بدیهی است بهای آرامش را بی بهرگان از آن بهتر میدانند. برای ایرانیان که همواره در جبهه های باختر و خاور و نیمروز میجنگیده اند، آرامش چیزی بیش از سستی و پلشتی خواب آلوده میباشد. آرامش چنین مردمی از مایه ی جنگ و حماسه است. حماسه ای سرازیر شده از سرچشمه های آسمانی شادی که تا به زمین روان میشود و تن و روان آدمی را سیراب میسازد. مردمی که در جنگ سرشارند از حماسه و رجز و پویایی و سرود آیا میتوانند آرامشی بدون پویایی و حماسه و گُردمنشی داشته باشند؟

ازین رو پویاییِ ایرانی، یا در راه جنگ و رنج و کار و تلاشندگی زیستی روان است یا در آرامشی جشن ساز.

جشنی سرشار از زندگی که از زایشی نو و بی تکرار مایه میگیرد. چه جشنهای ماهانه و چه جشنهایی چون سده و نوروز و یلدا و چه گاهانبارها و جشنهای فصلی، همگی از رویدادهایی متفاوت و تکرارناشدنی زاییده میشوند. ازین رو برای برپاکنندگان خویش، کارمایه ای شگرف و هنگفت از نیروهای گوناگون و بی تکرار به همراه دارند، و در پی پویایی و شادی و جنبش به ارمغان می آورند.

ایرانیان، درازگاهی؛ "هفته" نداشتند بلکه در درازای هر ماه، جشن ویژه ی آن ماه را، با شادی و پویایی برگزار میکردند.

به وارون، جمعه ها و شنبه ها و یکشنبه ها (آدینه های سامی مسلمانان، یهودیان، مسیحیان) از گونه ی آرامش همراه با پلشتی و سستی، همانند "خدا 6 روزه جهان را آفرید و روز هفتم استراحت کرد" میباشند. در کشورهایی که چنین آدینه هایی دارند، هر پنجاه آدینه ی سال، با یکدیگر همسان هستند، ازین رو آرامش باشنده در آن، کارمایه ای سستی زا و تکرارآفرین دارد. به همین شوند روزهای رامش در باختر بیشتر به "استراحت" و "رخوت" گرایش دارد تا با نوشدگیِ و زایش دوباره ی ویژه ی جشنهای ایرانی.

تا بدینجا آشکارست که روزگارِ ایرانی، چه در آرامش سپری شود چه در جنگ، پویایی خویش را هیچگاه از دست نمیدهد. جشنها و جنگهای ایرانیان از کارمایه ی زمینیِ ایرانیان و رویدادهای سرزمین ایران شالوده میگیرد، به همین شوند پویا و جنبنده و کارآفرین و زاینده است و او را با سستی و پلشتیِ ناشی از تقدیرباوری سامی (خدا بندگان خویش را مقدر ساخته تا در روز "سِبت" استراحت کنند) میانه ای نیست. آرامش ایرانی ریشه در آزادگی و خواستِ ایرانی دارد، و چون نسخه ای آسمانی نیست.

جشن "شش گاهنبار" ایرانی که ریشه ی اندیشه ی یهود در آفرینش 6 روزه جهان است، نماد آفرینش شش وینه(مرحله) ایِ گیتی به دست اورمزد است، اما به وارون اندیشه ی سامی، در درازای سال و در ماههای متفاوت برگزار میشود، گویا "خدای ایران"، (از آنجا که همسان و هم اندیش با باشندگان ایران است)، همچون باشندگان سرزمین خویش از تکرار بیزار است.

اما آرامش سامی تقدیرباور و اجباری آسمانی است

بایسته است بدانیم، آرامش اگر دیر زمانی به درازا بکشد پویایی خویش را از دست خواهد داد چنین آرامشی هرگز نمیتواند آرامشی سازنده باشد. زیرا رنگ تکرار به خود میپذیرد و نیروهای آدمی را با خیزش به سوی یکنواختی، میکاهد. پویایی، در دگرگون شدن رویدادهاست نه در تکرار حالتی یکسان.

از این رو آرامش اگر همیشگی باشد، سستی و پلشتی در پی دارد.

در اسطوره ی ایران و در زمان تهمورث زینوند، دیوها در جنگی به دست ایرانیان برده میشوند. آنان آزادی خویش را در ازای آموختن "یکی نو هنر" بدست می آورند:

کشیدندشان، خسته و بسته، خوار / به جان خواستند آن زمان زینهار

که ما را مکش تا یکی نوهنر / بیاموزنیمت که آید به بر

اما در زمان جمشید خوب رمه، دیوها در زمره ی طبقه ای جداگانه چون "کاست" نجس ها در هند در می آیند.

بفرمود پس دیوِ "ناپاک" را / به آب اندر آمیختن خاک را

و مردم ایران از بخت بهره کشی از نیروی بردگان دیو روی تا سیصد سال مرگ و بیماری و رنج را به خود نمیبینند.

چنین، سال سیصد، همی رفت کار / ندیدند مرگ، اندر آن روزگار

ز رنج و ز بدشان نبود آگهی / میان بسته دیوان بسان رهی

به فرمان مردم نهاده دو گوش / ز رامش، جهان پر ز آوای نوش

چنین آرامش پیوسته ای که سه سده به درازا میکشد، همراه با بهره کشی از نیروی دیوان به جای خویشتنکاری، نیروی زایش مردم را میخشکاند، و ایرانیان را به سستی فرامیخواند. از آنجا که شیرازه ی هاژه در پویایی و خویشتنکاری و پایبندی به پیمانهاست، به شوند سستی درازهنگام مردم، پایه های بن مند هاژه نیز به سستی میگراید و چیزی که در این میان بهره ی باشندگان چنین سرزمینی میگردد، پلشتی و نارایشمندی و هرج و مرج است. با نگاهی نو به اندیشه ی جمشید در [به گیتی جز از خویشتن را ندید]ن، و با پذیرفتن پیوستگی کردار شاه و مردم در یک کشور، میتوانیم شوند گسستگی هاژمان ایرانی در زمان جمشید را بفهمیم. به گفته ی دیگر، به شوند پلشتی و بی نظمی ناشی از سیصد سال آرامش پیوسته، همه ایرانیان چون جمشید به خودخواهی و خودکامگی دچار گشته اند:

[که جز خویشتن را ندانم جهان]

در چنین کشوری، مردم آرزویِ "پر از هول شاه اژدها پیکری" را میکنند تا هرج و مرج ناشی از سیصد سال خوشی پیوسته را با گزندگی و خودکامگیِ همه چیزخواه (دیکتاتوری توتالیتر) به رایشمندی و نظم دگرگون سازد. حال آنکه از دست دادن آزادی برای به نظم درآوردن هرج و مرج، خود اشتباهیست بزرگتر.

آنانی که همیشه در آرامش هستند، لاابالی ترین آدمهایند (اُرُد بزرگ)

یا آنکه در زمان ساسانیان، بهرام گور دستور میدهد تا دفترهای مالیات را آتش زنند. گنجور شاه به وی میگوید که تا بیست و سه سال مردم میتوانند با خوشی و خرمی و آرامش بی آنکه بکارند و بدروند و برنجند از گنج شاه بهره مندانه بخورند و بنوشند:

بدو گفت تا بیست و سه سال نیز / همانا نیازت نیاید به چیز

ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار / درمهای این لشکر نامدار

………..

بفرمود پس تا خراج جهان / نخواهند نیز از کهان و مهان

اما دست برداشتن مردم از تلاش و تخشایی همانا و جنگ همانا. آرامشی همیشگی همانا و پلشتی و سستی همانا.

ز بیشی به کژی نهادند روی / پر آزار گشتند و پرخاشجوی

به همین شوند از نو مردم را به کوشش و تلاش و پرهیز از سستی و پلشتی فرامیخواند:

چنین داد پاسخ که تا نیمروز / که بالا کشد مهر گیتی فروز

نباید برآسودن از کشت و ورز / کسی کش کشاورزی او را ست ارز

دگر نیمه را خواب و آسایش است / و گر خوردن و کام و آرایشست

همچنین در پایان دوره ی ساسانی، وضعیت رزمیاران و واسپوهرکان ایران، چنان است که ارتش اشرافی و سنگین افزار ساسانی (با نگاهی به نگاره های تاق بستان کرمانشاه) که چند سده لرزه بر تن لژیون های رومی افکنده است، آنچنان در رفاه و سستی ناشی از آرامش زیست میکند که در برابر لشکر ساده و باورمند تازیان پاپتی به آسانی شکست میخورد.

میگویند رسیدن به آرامش، هدف است. باید گفت آرامش تختگاه نوک کوه است، آیا کوهنورد همیشه بر آن خواهد ماند؟ بیشتر زمان زندگی او در کوهپایه و دامنه میگذرد به امید رسیدن به آرامشی اندک و دوباره نهیب دل، و دلدادگی به فرازی دیگر (اُرُد بزرگ)

آب و هوا در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 07:34 AM PDT

آب و هوا در فلسفه حکیم ارد بزرگ




پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان


ارد بزرگ میگوید: آب و هوا، بر جهان بینی، پیوندهای مردمی و اندیشه ی ما تاثیرگذار است

در بررسی و پژوهش میان فرهنگها جدا از تلاشندگی و هوشمندی سرزمینی، محیط پیرامونی آن فرهنگ نیز میتواند در سرنوشت آن تاثیرگذار باشد. گزینه های بسیاری همچون کارکنشهای طبیعی و جغرافی، کدیوریی، نژادی و … بر آدمی و فرهنگ او چیرگی دارند. در این میان زیستگاه طبیعی هر کشوری میتواند خلندی ژرف بر کردار مردم آن کشور بگذارد. بین کارکُنِشهای طبیعی، آب و هوا نقش بسیار مهم در کنشهای انسانی دارد. به گونه ای که برای هیچ دسته، گروه و نژادی گریز از تاثرات شگرف و ژرف آب و هوا شدنی نیست چرا که همواره در خشکی ها و دریاها، و در میان جلگه ها و کوهستان میان مردم ناآرام زی و بافرهنگ چیرگی ژرف و دیرپایی دارد. گاهی خشونت آب و هوا، ساعتها تلاش گروه ها و دسته های انسانی را نابود میکند. ویژگیهای روانی و احساسات قلب انسانی در چیرگی آب و هواهای گوناگون تفاوت دارند.

باختریان در دانش برساخته ی خویش با بهره گیری از دانش شناسایی آب و هوا بر ویژگیها و برتریهای قومی خویش نسبت به خاوریان ای فشرده اند. برای نمونه:

بقراط در سده چهارم پیش از میلاد کتابی نوشت با نام "آبها- هواها- جایها" و در آن با گزیده گویی از تاثیرگذاری زیست بوم و آب و هوای آن در ساختمان طبیعی اقوام و سازماندهی دولتها سخن گفت. ارسطو (322-388پ.م) نیز شوند کامیابی یونانیان(؟!) و برتری عقلی آنان(؟!!) را آب و هوای میانه ی یونان دانست. در جهان اسلام نیز ابن خلدون(732-808ه.ق) پایه گذار دانش جغرافیای انسانی گشته است. اما در ایران کهن نیز نمونه هایی از چنین خودآگاهی را در اندیشه ی ایرانیان میبینیم. برای نمونه در نامه تنسر موبد بزرگ ساسانی به گشنسب فرمانفرمای تبرستان از برتری های آب و هوایی ایرانیان و تاثیر آن بر برتری ایرانیان بر دیگر کشورها سخن رفته است اما به وارون باختریان در تلاش برای تفسیر به رای همه چیز حتا آب و هوا به سود برتر نشان دادن خوی و منش خویش، در سده های کنونی تاریخ ایران، جای پژوهشی ژرف در زمینه ی تاثیرات آب و هوا بر ویژگیهای روانی ایرانیان تهی مانده است.

در این میان آنچه از دستمان برمی آید اینست که همه ی دیدمانهای گوناگون در زمینه ی تاثیر آب و هوا را بر زیست بشر به کوتاهی برشمرده سپس به جایگاه ایران در پژوهشهای جهانی بپردازیم: به طور کلی در جغرافیای انسانی در بخش تاثیرات آب و هوا بر آدمیان، دو دبستان داریم یکی دبستان جبرگرا و دیگری دبستان اختیار گرا.

جبرگرایان بر این باورند که همه ی کردارهای آدمی، سرشت ملتها و روند تاریخ را چهره ی طبیعی آن سرزمین مشخص کرده است. تاثیرات پیرامونی آدمیان آنها را بدون داشتن هیچگونه اختیاری زیر چیرگی خود دارد. گفتارهایی چون: "هند را آب و هوایش ویران کرده است" از دسته گفتارهای جبرگرایانه به شمار میرود:

«چشم انداز پرشکوه و طبیعت هنگفت هند، بر دلاوری و اندیشه ی هندیان چیره شده و آنان را به خرافه گرایی کشانیده است. اما چشم انداز ساده ی اروپا، اروپاییان را نهراسانده و آنها را آماده کرده تا بر نیروهای طبیعی چیره گردند (هنری تامس باکل 1821-1861م)»

«آرنولد توین بی تاریخنگار و پژوهشگر نام آور انگلیسی بر این باور است که آب و هوای سخت شوند نابودی میوه های هرگونه تلاشی در بدست آوردن فرهنگ و تمدن میگردد. او بر این باور است که نیاز انسان به نبرد با سختیهای طبیعی و کوشش برای زنده ماندن شوند پدیداری نخستین تمدن ها بوده است. از این رو، شرایط آسان و سرزمینهای مناسب موجب پدید آمدن تمدن نمیگردد، چنانکه در نواحی استوایی به شوند بودِش مواد غذایی در جنگلها و بی نیازی به پوشاک یا خانه ی همیشگی، تمدنهای درخشانی پدید نیامدند. در چنین سرزمینهایی بومیان کهن هنوز هم اندیشه ی خود را به کار نینداخته اند و هیچ کوششی برای بهبودی زندگی خود نمیکنند»

«سرنوشت قومی میتواند با اندازه ی بارندگی همپیوند باشد. دریاچه های خشک شده از شوند مهاجرتهای بزرگ نشانه دارند. او بر این باور بود حساسیت انسان به دما بیش از دیگر کارکُنِشهاست. بهترین دما برای زیست در بیشتر جاهای گیتی، در شبانه روز میان 5/15 تا 21 درجه سانتیگراد است (پروفسور اِلسوُرث هانتینگتون)»

«یکی دیگر از دشواریهای زندگی در سرزمینهای استوایی افزون بر گرما، دهشتناکیهای طبیعی چون سیل و زلزله و توفان و طاعون و جانوران آزاردهنده است. اما در سرزمینهای نیمه استوایی گرما میانه گراتر شده و منجر به زندگی در هوای آزاد و میل تند جنسی و هوشمندی و میل به فرهنگ و هنر گشته است. اما در سرزمینهای سرد شمالی گرایش مردم به صنعت و پیشه وری و بازرگانی و شوق به کار و کنشگری و به فرگشت دانش بیشتر کمک کرده تا به پیشرفت هنر (فردریک راتسل)»

«در سرزمینهای سردسیر آدمیان نیرومند ترند، خویشتن باوری و بیباکی و کنشگری و ویژگیهایی چون گذشت و بی میلی به کینه جویی و انقام و راستگویی و پیمان بانی و نداشتن نیرنگ و بدگمانی. این ویژگیها برایند توانایی و تندرستی تن آنهاست اما در سرزمینهای گرمسیر مردمان ناتندرست و ترسو و روانشان در برابر کنشها واکنشهای تند و تیز مینماید. برای نمونه هندیها سکوت و آرامش و نیستی را اساس همه چیز میدانند. فوئه قانونگزار هند دستور داده است انسان بیکاری پیشه کند. شوند اساسی باور هندیان به دوزخ، گرمای آنجاست. کسانی که کار نمیکردند در بسیاری از جاها ناخن خود را نمیگرفتند تا هر که بدیشان بنگرد بداند که کار نمیکنند و مردان بزرگی هستند. چرا اقوام جنوبی همیشه یکی پس از دیگری در برابر اقوام شمالی شکست میخورند؟ زیرا آب و هوای شمال نیروبخش است اما آب و هوای جنوب بر اعصاب فشار می آورد. بردگان از جنوب می آمدند و سروران از شمال (روح القوانین منتسکیو)»

«تمدنهای باستانی در خط همگرمای 21 درجه سانتیگراد پدید آمده اند (مارکهام)»

اما اختیارگرایان به جای آنکه به تاثیرات یکسویه ی آب و هوا بر آدمیان پای بفشارند چنین تاثیری را فرآیندی دو سویه و ناشی از بازخورد و پاسخ نیروهای طبیعی و کنشهای آدمی میدانند. یعنی آن چیزی که در اندیشه ایرانیان کهن بودِش داشته است. ایرانیان بر پیوستگی تاثیرگذاری و تاثیرپذیری آدمی بر آسمان باور داشته اند، که البته با نگاهی به دیدمان اخلاقی ایرانیان به فراشُد هستی، چنین بازخوردهایی میان آسمان و زمین بایسته میباید فرآیندی اخلاقی داشته باشند. بهترین پژوهشی که در این زمینه درباره ی ایران شده است، پژوهش ژرف فیلسوف بزرگ آلمانی هگل است، که گرچه انتقادهای بسیاری بر آن وارد است، اما تا کنون بهتر از خود را نداشته؛ از این رو به کوتاهی آن را بازگو میکنیم.

هگل میپندارد، آسیا به ویژه ایران بزرگ، جایگاه برآمدن خورشید و پهنه ی سرآغازهاست:

زبان پهلوی هر کاو شناسد / خراسان آن بود کز وی خور آسد

خور آسد پهلوی باشد، خور آید / عراق و پارس را خور ز او بر آید

خورآسان را بود معنی خورآیان / کجا از وی خور آید سوی ایران (ویس و رامین – فخرالدین اسعد گرگانی)

در جایی که ویژگیهای طبیعی در آفریقا ویژگی منفی دارد، اما چنین ویژگیهایی در آسیا چهره ای مثبت دارند. طبیعت نگری آسیاییان از همینجاست:

« آسیاییان بدان خو نداشتند که استقلال و آزادی و چابکی اندیشه را با تمدن یعنی دلبستگی به پیشه ها و سرگرمیهای گوناگون و برخورداری از ابزار آسایش زندگی بیامیزند. دلیری جنگی نزد آنها تنها با درنده خویی سازگار است. این دلیری آن گونه دلیری آرام و استوار بر رایشمندی نیست؛ و چون پذیرای دلبستگی های گوناگون فرهنگی شود، به زودی مردانگی آنان رو به سستی مینهد و نیروهایشان کاستی میپذیرد و مردانی بنده ی کامرانی میشوند. اما منطقه ی کوهستانی آسیای مرکزی ویژگیهای جلگه و بلندی هر دو را داراست. در اینجا همِستارگان (اضداد) به آزادانه ترین شیوه چهره آرایی میکنند. و پایگاه روشنایی و تاریکی که ویژه ایران میباشد خود را نشان میدهد. جلگه و بلندی، دشت و کوه، به همستیزی که با هم دارند متفاوتند. گونه ای از کوه نشینان چون قوم پارس کشش نیرومندی در دگرگون کردن شیوه ی زیست و هاژمان خود دارند به گونه ای که سرآغاز تاریخ را در میان آنها میتوان جست. شیوه ی دوم زندگی ویژه ی جلگه های فراز آمده از ته نشین شدن رودخانه هاست. کشاورزی که در میان مردم چنین جلگه هایی روایی دارد، نیازمند پایبندی در شیوه ی زندگی و پیشبینی کردن و در اندیشه ی آینده بودن است. از این رو کشاورزی به شوند گونه ی طبیعت خود نیازمند ماندگاری اقوام در یک سرزمین است. اما هنگامی که اقوام کوهستانی بر جلگه ها چیره میشوند گِرد آنکه از برتری های فرهنگ جلگه نشینان برخوردار میشوند، شوند دگرگونیهای مثبتی در زندگی آنها میشوند. از این رو پارسیان این مردم کوهستانی و کوچ نشین آزاده، هر چند بر سرزمینهای توانگرتر و بارورتر فرمان رانده اند، ویژگیهای کهن زندگی خود را از دست نداده اند. همیشه یک پایشان در سرزمین نیاکانی بوده و پای دیگر در سرزمینهای گشوده شده ی بیگانه. شاه در سرزمین نیاکانی خویش، دوستی در میان دوستان بود تا جایی که گاه از هم میهنانش دیدن میکرد و برای آنان سوغات می آورد؛ و در بیرون از ایران، خداوندگاری بود که همه از او فرمان میبُردند و با پرداخت باج وابستگی خود را به او نشان میدادند. کوروش در میان قوم چوپان و کوهستانی زاده شد. در خانواده و در میان مردمش زندگی "پدرسالاری" اهمیت داشت.

یگانگی روح قومی با طبیعت کشور در هندوستان شوند پیوستگی حقوق اجتماعی به طبقه بندیهای هاژمانیِ "کاست"ها گشته است. این یگانگی در چین به چهره ی هنداد پدر شاهی نمودار میشود. انسان در اینجا آزاد نیست و هیچگونه ویژگی اخلاقی ندارد زیرا به فرمان طبیعت ناب همچو فرزندی که از پدر خود فرمان میبرد و نه به فرمان اندیشه ی خویش، پیرو فرمان بیرونی است. در آیین ایرانی، یگانگی روح قومی و طبیعت خود را به پایگاهی بر میکشد که در آن، جدایی روح از طبیعت ناب آشکار میشود. بدین گونه آن پیوند نیندیشیده (چون فرمانبری فرزند از پدر درچین) که مجال نمیدهد تا در شنیدن فرمان و به جای آوردن آن از روی خواست و آگاهی دستبُرد زند، در اندیشه ی ایرانی هرگز بودِش ندارد(فلسفه تاریخ هگل). به گفته ی دیگر در اندیشه ی ایرانی هرکس آزاد است تا میان گزارش اندیشه ی خود از نیکی و بدی با آنچه در طبیعت و پیرو آن در سنت پدرانه روند دارد جداسری نهد. نمونه چنین اندیشه ای را در داستان زال و رودابه در شاهنامه میبینیم که زال از یگانگی اندیشه ی خود در برابر سنتهایی که پیوند میان ایرانیان با نوادگان ضحاکیان را نادرست میشمارد می ایستد.

«امپراتوری ایران در دوران هخامنشی، سه ویژگی جغرافیایی ارزشمند داشت. نخست کوهستانهای پارس و ماد. دوم دره های دجله و فرات که زیستندگانش در سایه ی تمدنی پیشرفته با هم یگانه شده بودند. سوم اقوامی که زیر پرچم هخامنشیان به پیشباز دریاها میرفتند یعنی سوریان و فنیقیان و ….

از دیدگاه جغرافیایی، ویژگی ایران در این است که اگرچه بلندیها و دره ها، در آن مانند جاهای دیگر با هم ناسازگارند، اما پایه های مینوی همپیوند با آنها با هم یگانه شده اند. در چین و هند رشد نیمه آگاهانه ی روح در جلگه های بارور روی داده است، و نه در کوهستانهای بلند که نشیمنگاه قبیله های سرگردان است. کوهستانیان چون جلگه ها را به زیر فرمان خود درآوردند، روح جلگه نشینان را دگرگون نکردند بلکه خود خوی ایشان را گرفتند. ولی در ایران، این دو پایه، هر چند گوناگون بودند اما با هم یگانه شدند و آیین مردم کوهستان فرمانروا گشت. این دو بخش در ایران، پشته ی ایران و دشتهایی است که به زیر فرمان پشته نشینان درآمدند (فلسفه تاریخ – هگل)»

و اما آنچه خود میدانیم این است که، ایرانیان پس از سالها زیست در ایرانویچ سرزمین بسیار سردی که ده ماه از سال در آن یخبندان بوده است به شوند افزایش جمعیت و تنگناهای زیستی رو به سرزمینهای گرم تر جنوب می آوردند. چنین مهاجرتی در اساطیر ایرانی در کالبد داستان جمشید آمده است. او نخست برای نگاهبانی از مردم در برابر سرمای ملکوشان کوشکی استوار [ورجکرد] در ایرانویچ میسازد، اما سپس با افزایش جمعیت با در دست داشتن شیپوری به نام "سورا" (همسان با صور اسرافیل) و تازیانه ای با نام "اَشَترا" زمین را میگستراند و ایرانیان را سه بار به کوچیدن سوی نیمروز فرامیخواند. پس از جایگیر شدن ایرانیان در سرزمین کنونی ایران، میان باشندگان بومی ایران که میگویند از نژادی آسیایی چون دراویدیهای هند بودند، و آریاییان نبردهای پراکنده ای در میگیرد که یادمان آن در اسطوره را در جنگ میان دیوان و جمشید میبینیم. پس از سالها از آمیختن میان آریاییان و بومیان نخستین ایران، نژاد هستیوران کنونی ایران پدید می آید.

آب و هوای ایران سالیان سال است که انسانهایی سختکوش و تلاشگر پرورده؛ آنها به یاد سرمای ایرانویچ، هنوز آتش را پاس میدارند و از آنجا که روشنایی و تاریکی، و سردی و گرمی هوا، چه در ایرانویچ و چه در سرزمین گرمتر ایران، به بیشترین اختلاف میل دارند، به همین شوند ایرانیان از آغاز تاریخ، بینشوری و اخلاق و فرزان خود را بر پایه ی تضادهایی ریشه دار و ژرف چون هستی و نیستی، تاریکی و روشنی، سردی و گرمی ساختارده اند.

بر پایه دیدمان مارکسیستی "شیوه ی فرآوردن آسیایی"، به شوند خشکی زمین و کم آبی در آسیا و ایران، مازاد فرآورده های کشاورزی مردمان به اندازه نیست که بتواند خویشتن پایی اقوام رو موجب گردد، از این رو، آسیا در چنگال نیروهای بزرگ رزمی و دولتی که بر منابع کشاورزی چیرگی دارند، همیشه سر فرود می آورد. که البته چنین دیدمانی هرچند گزاره ای اقتصادی و نه جغرافیایی است، با آنچه ما از کشور خویش میشناسیم همستار است.

به وارون در ایران پیش از اسلام، هیچگاه نیروهای بزرگتر در چاپیدن فرآورده های کدیوری شهرها و روستاهای کوچک همداستان نگشته، حتا گونه ای همدلی و همیاری نیز در بازسازی زیرساختارهای کشاورزی داشته اند. چنین فهمی از تاریخ ایران شایان گفتن است که از دیدمان "روح قومی" هگل برگرفته نشده است، بلکه از سالها خودآگاهی و روشن بینی نژاد ایرانی در شناسایی راه خرد و روشنی و دادگری و کوشش ایرانیان در چیرگی بر تاریکی نیروهای طبیعت سرچشمه میگیرد. به وارون اروپاییان، ایرانیان هرگونه کشش کور در چیره شدن به دست ابزار طبیعی یا … را گونه ای کردار اهریمنی میدانند. ایرانیان مایلند با روشن بینی و خودآگاهی به نبرد با هر آنچه آزادیشان را کرانه مند میکند بپردازند. هر چیزی که گویای تاریکی و نادانی باشد. گفتار اُرُد در زمینه ی آب و هوا گویای همین نکته است که افزون بر خواست ایران و ایرانی بر زیستن یگانه در میانه ی جهان، آب و هوای سرزمین او نیز، همیار با وی نه همانند هندیان تن پروری و بیکارگی به بار می آورد و نه همچون باختریان، آزورزی و کوچک شماری سرزمینهای دیگر را.




بحث قبلی : آموزگار در فلسفه و حکمت اردیسم
http://vancouver.subjectdone.com/t28-topic#195

آموزگار در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 07:29 AM PDT





آموزگار در فلسفه حکیم ارد بزرگ



پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان


ارد بزرگ میگوید: دانش آموزان، جوانه های برخواسته از وجود آموزگاران اند که با آسمانها می آمیزند و ریشه گاهشان همان خاک پر ارزش است.

یک آموزگار میتواند با رفتار و گفتارش کشوری را دگرگون کند

چو گویی که: "فامِ خرد توختم / همه هرچه بایستم آموختم"

یکی نغز بازی کند روزگار / که بنشاندت پیش آموزگار (حکیم ابوالقاسم فردوسی)

بارورگری از آسمانهاست. بارورشوندگی از زمین است، و از پیوند میان این دو است که انسان زاده میشود.

«در تاریخ دین، پیوند میان آسمان و زمین به عنوان نخستین اروسی سپند که خدایان نیز از آن پیروی میکنند ستوده شده است. (میرچاالیاده؛ رساله در تاریخ ادیان؛رویه 237)»

«اساطیر یونان و روم نیز بر همسری آسمان و زمین (اورانوس و گایا) گواهی میدهند (اساطیر یونان و روم؛سعید فاطمی؛رویه 17)»

«بر اساس اسطوره ی چینی آفرینش آسمانها و زمین از دو بن پارِ یانگ(نرینه؛اسمان) و یین(مادینه؛زمین) به هستی درآمده است و در پی این آمیزش انسان پدید میآید (اساطیر چین؛آنتونی کریستی رویه 73 تا 76)»

پیوند اسطوره ای میان آسمان و زمین به گونه ای استعاره ای در گفتار شاعران و اندیشه وران گیتی راه یافته است.

بزد نای رویین و بربست کوس / همی آسمان بر زمین داد بوس (شاهنامه)

از پیوند میان خاک اهورایی ایران، با اندیشه های آسمانی فرزانگانش، فرزندان این مرز و بوم زاده میشوند. فرزندانی که ریشه در خاک مام میهن دارند و بارورند از آن رو، که باران اندیشه ی ایرانی، یگانه، بر گیاه آنان میبارد. در این میان، بارورترینِ فرزندان، گیاهانی اند که آگاهانه رازی با آسمان دارند. نژادگانی از تبارِ ایران زمین که تخمه ی اهوراییِ اندیشه ی ایرانی را در زهدان خود میپرورند و از آن گلهایی میرویانند تا بدست ایشان، پایستگی کشور خویش را بر گیتی مُهر زنند.

این گیاهان، آموزگارانند که با گفتارشان، کشوری را دگرگونه میسازند.

جوانه های برخاسته از ساقه ی آموزگاران، زایایی خاک مادر خویش، ایران را نمایان میسازند. خاکی که همیشه بر وی رشک برده اند، و برای نابودیِ جوانه هایش با آسمان اندیشه اش نیز ستیزیده اند. ساقه های آموزگارش را درو کرده و بر خاکش نمک پاشیده اند. اما همیشه و همیشه، ایران چون سروهای روییده در خاکش پابرجا میماند.

کنت دو گوبینو میگوید: من به کسانی که تلاش دارند به این سرزمین یورش آورده و نابودش سازند، یک بار برای همیشه هشدار میدهم که ایران چون سنگی خارا، همه ی جنگها و تجزیه ها و گردنکشی های بیگانگان را پشت سر میگذارد و باز بر جا میماند. بیهوده کوشش نکنید. ایران ایرانست.

آیینهایی نیز هستند که کوشش میکنند گیاهان را با جوانه هایشان، بر فراز خاک و نه در میان خاک بپرورند.

گیتی را جایگاهی پست و تیره (دنی؛دنیا) میدانند و بر این باورند که رویش را میتوان در آسمانها، تنها با سوشرِ نرینه و بی پیوند با زمینِ مادینه بارور کرد. از این دسته اند، صوفیان و گیتی ناباوران. که زاینده نیستند، چرا که ریشه در خاک ندارند، که خاک چون مادر است و بی زهدان مادر، کدامین زایندگی، درنگِ آبستنی می یابد؟

پس بدانید و باور داشته باشید، آموزگارانی که اندیشه شان ریشه در خاک این مرز و بوم ندارد، یا ریشه در مرداب و لجنزار دارند که گیاهان مردابی میپرورند و یا بر سنگلاخ میرویند که بار و بر نخواهند یافت.

«روزی برزیگری برای بذرافشانی بیرون رفت. چون بذر میپاشید، برخی در راه افتاد و پرندگان آمدند و خوردند. برخی دیگر بر زمین سنگلاخ افتاد که خاک چندانی نداشت؛ پس زود سبز شد، چراکه خاک کم عمق بود. اما چون خورشید برآمد، سوخت و خشکید، زیرا ریشه نداشت. برخی میان خارها افتاد، خارها نمو کرده آنها را خفه کردند. اما باقی بذرها بر زمین نیکو افتاد و بار آورد؛ برخی صدها برابر، برخی شصت برابر و … (انجیل متی 13: 1-14)»

از این روست که :

در این میان سه گونه آموزگار داریم:

- آموزگار نیک

- آموزگار خام

- آموزگار بد

1. "آموزگار نیک"، ریشه هایی که از آن برآمده را نیک میفهمد، به همین شوند جوانه هایی که از وی میرویند، دانش آموزانی خواهند بود که سرافرازی میهن خویش در آینده را تضمین میکنند. چنین آموزگارانی، همانگونه که "اُرُد" به درستی می اندیشد، فرشتگانی آسمانی اند که با روشنی خویش، برای آیندگان شکوه به ارمغان می آورند:

آموزگار بالهای بزرگیست که دانش آموز را به فرای آنچه میداند، میبرد. آن "فرا" اگر روشنی باشد، دودمانهای آینده را شکوهی شگفت انگیز فراخواهد گرفت (اُرُد بزرگ)

آموزگار نیک، «بهترین خوشبختی برای او خواهد بود، برای دانایی که پیام راستین خوشبختی را بازگو کند، پیام زندگی رسایی و راستی و جاودانگی را (یسنا؛ هات 31 بند 6)»

چنین آموزگاری در پهنه ی ارزشهای جاودان و بی زمان، چون اورمزد دست به آفرینشی تا همیشه می زند. پروراندن دانش آموزانی از جنس راستی، کاریست سترگ که مگر آموزگاران راستین، کسی را سزاوار نیست.

2. "آموزگارِ خام"، آموزگاریست پیوند ناخورده و ناآشنا با اندیشه ها و ریشه های بر و بوم خویش. او با دانش اندک خویش نمیتواند به باروری فرهنگ خویش یاری رساند. گاهی هم شوربختانه پیش می آید که او از بن "زایندگی" را نمیفهمد. جوانه های وی، دانش آموزانی خواهند بود، که بی ریشگی و سرگردانی را از آموزنده ی خویش به برماند میگیرند. و صد افسوس به کشوری با چنین آموزگاران و دانش آموزان ناباروری:

یک آموزگار خام میتواند شاگردان خویش را برای همه ی زندگی سرگردان کند (اُرُد بزرگ)

چنین آموزگاری از آنجا مرز میان نیک و بد فرهنگ خویش را نمیشناسد، آموزه های خود را آمیخته با نوش و نیش و نیک و بد به خورد شنوندگان خواهد سپرد. آموزهایی که پیام آور نیستی و مرگ فرهنگند.

3. «"آموزگار بد"، (دوش سس تیش)، پیام راستین را برمیگرداند، با گفتارش شیوه ی درست و خرد زندگی را تباه میسازد و نیروی گران بهای نبکِ اندیشه را از آدمی دور میکند. بدین وسیله با گفتارم که سرچشمه مینویی و اخلاقی دارد، ای مزدا و ای اشا از رفتار آموزگار بد دادخواهی میکنم (یسنا: هات 32 بند 9؛ گاتاهای دکتر آبتین ساسانفر)»

«چنین راهنمای هرزه گو و ویرانگری هرگز از یاد مردم بهره مند نخواهد شد (یسنا؛ هات 31 بند 10)»

این "واپسین آموزگار" که آگاهانه با فرهنگ خود میستیزد از یکهزار دشمن جنگ افزار بدست، ویرانگرتر است.

اگر دشمن از بیرون یورش می آورد و "آشکاره ها" را نابود میسازد، چنین بد اندیشی، ریشه ها را از درون ویران میکند. بزرگترین کارخانه ی نابودی توانمندیها، آیین آموزش نادرست است (اُرُد بزرگ)

آموزگاری، عشق است. چنین جایگاهی بدست غیر مباد (اُرُد بزرگ)

چه اگر نادانسته، پایگاه آموزش را به دستان اهریمنی چنین آموزگارانی نهیم، آنگاه است که:

«این مرد بد نهاد آموزشها و سخنان درست را بر میگرداند و میکیبد [تحریف میکند]. هم اوست که کشتزارها را ویران میکند و بر روی مرد پارسا جنگ افزار میکشد (یسنا؛ هات 32 بند 10)»

پیام آور در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 07:25 AM PDT

پیام آور در فلسفه حکیم ارد بزرگ



پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

ارد بزرگ میگوید: پیام آوران باورهای پست، بزرگترین پیروزیهای تاریخ مردم خویش را به ریشخند گرفته اند

ز دیهگان و از ترک و از تازیان / نژادی پدید آید اندر میان

نه دیهگان، نه ترک و نه تازی بود / سخنها به کردارِ بازی بود

زیان کسان از پی سود خویش / بجویند و دین اندر آرند پیش

هر کشوری در فراز و نشیب تاریخ خویش پیروزیها و شکست هایی را تجربه کرده است. پیروزیها را پاس داشته و از شکستها پند گرفته است. در این میان خودباوری ملی تا بدانجا مهم است که در گوشه کنار جهان، گاهی حتا شکست ها را چونان پیروزی وانمود کرده اند. برای نمونه، باختریان شکست ماراتون را در تاریخ ملی و در تاریخ ورزش جهان همانند پیروزی یونان بر ایران به رخ همگان کشیده اند. اما در دل جهان، یعنی ایران، سخن به گونه ی دیگر است. روشنفکران ایران، دستاوردهای میهنی خویش را به دو گونه ای متفاوت سنجیده اند. نخستین گروه یا روشن اندیشان، بر پیروزیها میبالند و بر شکستها آگاهند اما در تلاشند تا چراییِ آن را در یابند:

ز هر کشوری موبدی سالخورد / بیاورد و این نامه را گِرد کرد

بپرسیدشان از کیان جهان / وز آن نامداران و فرخ مهان

که "گیتی به آغاز چون داشتند / که ایدون به ما خوار بگذاشتند؟

چگونه سرآمد به نیک اختری / بر ایشان همه روز گُندآوری؟"

اما دومین دسته، آنانی هستند که دستاوردهای بزرگ ایران را به ریشخند گرفته اند و از شکستهای آن، چون ابزاری برای سرکوب میهن گرایی بهره برده اند. "ابلهان با روان نازک و نرم و رمانتیک، دشمنانه دستاوردها و پیروزیهای میهن خویش را به چالش گرفته اند (اُرُد بزرگ)".

در تاریخ جهان، جابجایی مرزها و نابود شدن تمدنها گردشی بسیار ساده و باورپذیر دارد. چه بسیار فرهنگهایی که برای همیشه از آستانه ی تاریخ پاک شدند و از آنها نامی هم نمانده است. چه بسیاری دیگر که در مرزهایی نو، با سرزمینهای دیگر آمیخته و خویشتن خویش را از یاد برده اند. در این میان، "ایران" هرگز به چنین فرسایشی تن در نداده است. ایران از آغاز با تاریخ بوده و تا پایان نیز با آن همراهی خواهد کرد. اما سخن اینجاست؛ در روزگاری که فرمانروایان ایران برای جهان نسخه مینوشتند دم زدن از "همراهی با تاریخ" سخنی باورپذیر مینمود، اما در چند سده ی کنونی که کشورمان از هر زمانی در گذشته تنگدست تر و ناتندرست تر بوده آیا باز شدنی است در "پاسداری از خویشتن میهن" داد سخن راند؟ در اندیشه ی نو اندیشان کنونی ایران، پدید آمدن چنین پرسشی، به همراه پاسخی نادرست، موجب شده تا ایشان برای کشور خویش نسخه هایی بی پیوند با آنچه نیاز دارد بپیچند.

یکی از ویژگیهای جهان نوین، مرزناشناسی داده ها و اندیشه هاست. سیر اندیشه ها و داده ها به هر سو روان هستند.

در میان آنها "جریان های آلوده به مرداب [نیز] خواهند رسید، [که] سخن گفتن از آنها زندگیمان را تباه میسازد (اُرُد بزرگ)" برخی، این جریان ها را با آغوش باز پذیرا میشوند، و چون سمی بر پیکره ی میهن خویش تزریق میکنند. چرا که "ریشه ی آدمهای سست بنیاد، همانند درختانِ ریشه در مرداب، لرزان است (اُرُد بزرگ)". آنها همان گونه که از داشته های میهنی خویش آگاه نیستند، دوای درد آن را نیز نمیدانند. گاهی نیز همچون دوا فروشان دوره گرد نسخه ی دیگر را برای دیگری میپیچند.

«یکی از زهرآیینها، رونوشت برداری از شیوه ی شهریاری در کشورهای دیگر برای کشور خود است. بر اساس خواندن کتابهای یونانیان و رومیان، مردم زیر فرمان پادشاهی میگویند، کشتن شاه قانونی است(Regicide) و زیردستان به این هوده میرسند که در دولت مردم سالار از آزادی برخوردارند، اما در حکومت پادشاهی همگی برده اند؛ این زهر با گازگرفتگی سگ هار همسانی دارد .(Hydrophobia)

این فرد پیوسته از تشنگی رنج میبرد، با این حال از آب بیزار است و در چنان حالتی، گویی زهر میخواهد وی را به سگ دگردیسه کند. به همین سان زمانی که حکومت پادشاهی به دست چنان نویسندگان طرفدار شهریاری مردم سالارانه که پیوسته چون سگ بدان چنگ و دندان نشان میدهند به ژرفی گزیده شود، در آن حال کشور به چیزی جز پادشاهی نیرومند نیاز ندارد و با این حال مردم با اینکه از هستی وی بهره مندند، به شوند ترس از خودکامگان یا (Tyrannophbia) یعنی ترس از شهریاری نیرومند، از وی بیزارند (رویه 296، 297 لویاتان، تامس هابز)»

"ابلهان در سرزمینهای کوچک [اند] [که] همواره سنگ کشورهای بزرگ را به سینه میزنند و هم میهنان خویش را تشویق به بخشش میهن و ناموس خود میکنند (اُرُد بزرگ)"

گفتار درباره ی پیام آوران باورهای پست، زخمی را بر پیکره ی تاریخ ایران میگشاید، که آسیب شناسی آن به ویژه در سده ی کنونی، میتواند راهگشای بسیاری از مشکلات فرهنگیمان شود. این زخم نه از شمشیر فاتحان ایران در "ایسوس"ها و "فتح المبین"ها، بلکه از خامه به دستانی است که به جای "بازگشت به خویشتن"، تلاش کردند برای ایران هویتی جز آنچه بوده و هست بسازند. زخمی که اینان بر پیکره ی پهلوان-کشور خویش زدند از زخم قلم هرودوت ها و ماراتون نویسان و الکساندر سازان سهمگین تر بوده است.

هنرمند و نویسنده ی مزدور، از هر کشنده ای زیانبارتر است (اُرُد بزرگ)

یکی از آنها نوشت: کوروش پسر زنی یهودی بود که در جوانی ل… میداد و توانست از راه راهزنی به شاهی برسد.

دیگری نوشت: کردار کوروش در پاس داشتن آیینهای بابلیان و مصریان همچون رفتار فریبنده ملکه ی انگلیس در هند بود که روبروی موشها و گاوها زانو میزد تا بتواند بهتر کشور آنها را بچاپد !!

آن یکی هم گفت: زنجیره ی دادگری انوشیروان را تنها، خری باور کرد

در اسطوره های ایران، چنین رویه ای را در زمان جمشید پادشاه پیشدادی میبینیم. در زمانی که مردم به شوند پلشتی ناشی از 300 سال خوشی بی رنج و کار دچار هرج و مرج میشوند، زهرآیین گفتار ضحاک و چه بسا روشنفکران قوم، موجب میشود به گازگرفتگی مارهای وی دچار گردند. مارهای ضحاک نماد اندامواره های دولتی هستند که بر دوش مردم سنگینی کرده اما با این از پیکره ی مردم تغزیه میشوند، چون جوخه های ترور از میان خود مردم قربانی میگیرند.

این چنین روشنفکران، هنگامی که سخن از پیروزی های بی خونریزی و برق آسای کوروش و داریوش میشود چهره شان سیاه و سفید میشود و این پرسش را به پیش میکشند که از بن داریوش و کوروش چه حقی داشتند به دیگر کشورها یورش ببرند؟؟!

یا هنگامی که از شکوه و بزرگی "پارسه" میگوییم، گرچه در تاریخ خوانده است، پادشاه ایران برای ساختن تخت جمشید به همه ی کارگران مزد داده است و حتی زنان، حق زایمان میگرفته اند و بیمه تامین اجتماعی داشته اند آه و ناله سر میدهند که ای داد و بیداد، آوای ناله ی بردگانی که زیر دیوارهای تخت جمشید با زجر جان داده اند را میشنوند،.

یا زمانی که بر بزرگی و شکوه ساسانیان زبان میگشاییم، فریاد و فغان سر میدهند که مگر نمیدانی مردم چه زجرهایی که از دست موبدان نکشیدند. گرچه میدانند حتی اگر هم چنین باشد، مردمان دیگر گیتی در آن دوران وضعیتی بدتر از ایران داشته اند، به گفته ی دیگر، ایرانیان نسبت به دیگران در خوشی میزیسته اند.

چنین دگراندیشانی برای باشندگان سرزمینشان چیزی مگر ناامیدی و افسوس از زندگانی و پدید آوردن حس بیچارگی در آنها به ارمغان نمی آورند. آنان سازنده نیستند چراکه سازندگی از زایندگی درونی میآید، حال آنکه از دیدگاه آنان ایران همیشه مصرف کننده نظریات دیگران بوده است. حتا از خود هنری نیز نداشته که شایسته گفتن باشد. چنین مردمانی، از دیدگاه فردوسی بزرگ، "اندر زمانه، رسیده نو اند" یا به گفته ی استاد " اسلامی ندوشن": براین باورند که زندگی به تازگی، دراین چند قرن و به دست باختریان به هستی درآمده است.

حال آنکه هگل مینویسد: امپراتوری پارسیان، آن آفتابی بود که بر همه ملتها و کشورها و قوم ها به یکسانی میتابید تا همه ی آنها را به یکسان بارور سازد. این دولت، نخستین نماد عقل در تاریخ است.

باورمندی به تاریخ و هویت خویش، راز پایداری ماست زیرا:

"روزی که میهن و کشور خویش را از یاد ببریم، امنیت خویش را از دست داده ایم (اُرُد بزرگ)




بحث قبلی ناراستی در فلسفه و حکمت اردیسم
http://vancouver.subjectdone.com/t21-topic#181

پیمان در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 07:21 AM PDT

پیمان در فلسفه حکیم ارد بزرگ


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان


ارد بزرگ می گوید : پیمان با دستها و کاغذها بسته نمی شود پیمانها را با چشم ها حک می کنند.

استوارترین پیمان ها آنهاییست که با اندیشه مان پذیرفته ایم

پیر پیمانه کش ما که روانش خوش باد / گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان (جافظ)
پیمان برگرفته شده از دو بخشِ (پت + مان) است که میتواند در چِمِ "با اندیشه" یا "با منش"، باشد.

پیمان ها چارچوب هایی هستند از همه ی توتمها و تابوها و آداب و آیینهایی که آدمیان برای پاسبانی از علاقه مندیهای خویش در برابر یکپارچه سازیهای بیرونی، ساختارده اند. پیمانها قراردادهای نانوشته ای هستند که به جای آوردن آنها همنوایی و همبری و دادگری در هاژه را موجب میشود.

پیمان در خُردترین بخش گیتی تا کلان ترین بخش آن کاربرد دارد. چنین قراردادی، میتواند میان آدمی با خویشتن بسته شود، یا در بخشی بزرگتر چون دو کشور یا میان همه ی آدمیان گیتی. نکته ی آشکار این است که برای بسته شدن پیمان، هستیِ کمینه دو تنواره یا بیش از آن بایسته است.

پایگاه پیمان (مِهر) میان دو همسر بیست، میان دو همکار سی، میان دو خویشاوند چهل، میان دو همسایه پنجاه، …، میان دو شاگرد و آموزگار هفتاد، …….، میان پدر و مادر با پسر صد، میان مردم دو کشور هزار، و میان پیروان دین مزدایی ده هزار است.مهر اینچنین پیروز است(مهریشت کرده ی 29م بند 116 و117؛ اوستای جلیل دوستخواه)

برای پاسداری از قراردادهای نوشته شده، نیروی فرادستی چون دولت نیاز است تا قراردادشکن را بر اساس قوانین نوشته شده پادافره دهد. جزای قراردادشکن بر اساس میل هاژمان یا خواسته ی دولت میتواند سخت یا آسان باشد. چنین پادافرهی بر اساس گونه ی بِزِهکاری گوناگون است، همچنین میتوان آن را با پول یا دارایی پرداخت کرد.

در برابر با قراردادهای نوشته، "پیمان" ها بر روح و چشم آدمی حک میشوند. پیمانها در جایی جز روان و وجدان آدمی جای ندارند، از این رو فرد را نخست در برابر "وجدان" خویش مسئول میسازند. در چنین قرارداد نانوشته ای، خویشکاری هر کسی، در پاسبانی از پیمان خویش است.

پادافره "پیمان شکن" از جزای کسی که شکننده ی قرارداد است سنگین تر میباشد، زیرا قراردادها جلوی چشم آدمیان هستند و نمیتوان مستقیم آنها را انکار کرد، پادافره کسی که قراردادها را زیرِ پا میگذارد نیز از کارشکنی او مایه میگیرد نه از اثبات مستقیمِ دروغ وی. اما چون پیمانها همواره میانِ دو تنواره بسته میشوند، چنانچه کسی پیمان شکنی کند، و بِزِه او آشکار شود، داوری بر این خواهد بود که او دروغ گفته است. همه ی آنچه گفتیم بدانجا باز میگردد که قراردادها و پیمانها هر دو، گونه ای "پیوند" هستند. با این تفاوت که بارِ پیوندیِ قرارداد بر روی جزئیات نوشته شده در آن است، در حالی که بارِ پیوندیِ پیمان بر روی خود پیمان است. به گفته ی دیگر، قراردادها آشکارا و بند به بند همه چیز را پوشش داده اند، و اگر کسی از کوچکترین بند آن سرپیچی کند بر اساس همان بند و پادافره برابر با آن که گاهی در خود قرارداد نوشته شده جزا میبیند، اما در پیمانها هرکس از کوچکترین بندِ پیمان سرپیچی کند گویا از همه ی پیمان سرپیچی کرده، چنین کسی چه پیمان کوچک باشد و چه بزرگ، دروغزن و شایسته ی پادافرهی بزرگ دانسته میشود.

به ویژه در اندیشه ی نیک و بد اخلاقی ایرانیان کهن، که "پیمان"، ریشه در مینوی راستی داشت. "پیمان بانی" در اندیشه ی ایرانیان کهن همسان بود با اَشَوَنی یا راست اندیشی، راست گفتاری، راست کرداری. همانگونه "پیمان شکنی" همسان بود با درُوَندی یا بدکرداری و دروغگویی.

در اوستا پیمان شکنی یکی از شاخه های دروغ شمرده شده است و پیمان شکن را با دروغگو در یک رده جایگذاری کرده آن را میترو دروج Mithro-druj (در پهلوی) یا میترو زیا Mithro-zya و گاهی میترو ائوجنگه mithro-aujangha مینامند و هر واژه در چم ناراست و پیمان شکن آمده است.

ارزش پیمان شکن به اندازه ی کفن هم نیست (اُرُد بزرگ)

جوانان ایران بی اندازه به دروغ و ناسپاسی و نیرنگ نفرین گو هستند و هرگز پیمان شکنی از ایشان دیده نمیشود و این ویژگی آنها شوندگر شده است تا یونانیان با شگفتی و ارزشمندی به آنان بنگرند (گزنفون Xenophon)

بر سر تفاوت میان "پیمان و قرارداد"، گفتمانهای فلسفی بسیاری پای گرفته است. ریشه ی فلسفی این گفتارها به مناظره های سقراط نیز کشیده شده است. گلاوکن به وارون سقراط برین باور است که آدمیان قانونها و قراردادها را بنیان مینهند تا آن را پایمال کنند. او چوپانی را نمونه می آورد که همگان او را مردی نیک میدانند. اما او با نادیدنی گشتن، به کوشک پادشاه رفته، با زنش همخوابه میگردد، او را میکشد و جای وی را میگیرد، و از گفتن داستان هوده میگیرد: آدمیان به شوند آن قرارداد میبندند یا قانونگذاری میکنند تا آنها را نقض کنند. نیچه نیز قانونگذاری در دموکراسی ها را از گونه ی قانونهای ساخته شده به دست بردگان میداند.

پیمانها به گونه های گوناگون برگزار میشوند. سبیل گرو گذاشتن یکی از شیوه های برگزاری پیمان است.برای سبیل گرو گذاشتن، پیمان بند، چشم در چشم سوی دیگرِ پیمان تکه ای سبیل خود را به وی میدهد و بدین سان با وی عهد میبندد تا پیمان شکنی نکند.

پیش از آنکه با کسی پیمانی ببندید، دمی درباره ی توانایی خود در اجرای آن بیندیشید و سپس پاسخ گویید (اُرُد بزرگ)

وندیداد فرگِرد چهارم: اهورامزدا میگوید: شمار پیمانهای من شش است:

نخست گفتار پیمان– دوم دست پیمان– سوم گوسفند پیمان– چهارم گاو پیمان– پنجم مردم پیمان– ششم کشتزار پیمان

در میان پارتها رسم است که در زمان بستن پیمان به یکدیگر دست میدهند. آنان بی اندازه به نگاهبانی از پیمانهای خویش علاقمندند (جوزفس Josephus)

در ایران هنگامی که دو تن از دوستان به هم میرسند به یکدیگر دست میدهند و با این کار به یکدیگر نشان میدهند آماده اند تا آنچه شایسته است برای نگاهبانی از پیمان دوستی خویش انجام دهند.

یا آنکه در داستان رستم و تهمینه ی شاهنامه، پس از آن شبِ تیره یِ دیریاز که در دو دلداده در آغوش هم میخوابند، فردا رستم از تهمینه جدا میگردد، اگر تهمینه در اندیشه ی پیمانشکنی به رستم باشد، هیچ قراردادی جلوی او را در این کار نخواهد گرفت، اما مردم دیرین ایران، آماده اند تا بمیرند ولی پیمان شکنی نکنند:

تو را ام کنون گر بخواهی مرا / نبیند جز این مرغ و ماهی مرا

پیوند پاک ، پیوندی ابدی است (اُرُد بزرگ) …..

آدمیانی که پیمانها را پاس میدارند سه دسته هستند:

- فرودستانی که از ترس "پادافرهِ زمینی" پیمان خویش را نگه میدارند

- دیندارانی که از ترس "پادافره آسمانی" پیمان خویش را نگه میدارند

- والاتبارانی که بر سر نگاهبانی از "نام خویش" پیمان بانی میکنند

از آنجا که در اندیشه ی ایرانی، به ویژه در شاهنامه "پیمان بانی" جایگاهی والا دارد. پهلوانان و مردم در شاهنامه، با زنجیره ی قانون به یکدیگر زنجیر نمیشوند، بلکه خویشتن پاسبان نگاهداشت از پیمانها و قانونها هستند. تامس هابز در کتاب لویاتان، پیمانبانی بر سر نامخواهی را ویژگی والاتباران و نه توده فرودست میداند ازین رو در ایران، پیمان بانی را در میان پهلوانان، ویژه تر، می یابیم.

پشتیبانی انجام پیمانها در ایران کهن بر گردن، آیین مهر، و خدای آن "میترا" که با هزار چشم مردم را میپاید که مبادا پیمان شکنی کنند می باشد. آیین مهر که ردپای آن را حتا امروز در آیین زورخانه و سنت سبیل گرو گذاشتن میبینیم، به مردمان می آموزد فراتر از هر اجبار در پیروی از هر قانونی، خود ضامن انجام پیمانهای خویش با دیگران باشند.

فرشته ی مهر از خانه ای که جایگاه پیمان شکنان؛مهر دُروجان؛ است با نفرین روی برگرداند (مهر یشت 5-19)

در ایران برای پیمان شکنان، پادافره سخت گذاشته شده است (امیان Ammian)

در ایران باستان، برای آزمودن راستی در پیمان ، دو گونه آزمون برگزار میشده است، وَرِ گرم و وَرِ سرد.

ور گرم شامل ریختن سرب گداخته بر روی سینه ی بزهکار برای شناسایی گناهکاری یا بیگناهی او است.

همچنین گذشتن از آتش یکی دیگر از ورهای گرم است که نمونه ی آن رادر داستان سیاوش در شاهنامه میبینیم.

سیاوش بر آن کوهِ آتش بتاخت / نشد تنگدل، جنگِ آتش بساخت

یکی دست با دیدگان پر ز خون / که تا او ز آتش کی آید بُرون

چو او را بدیدند برخاست غو / که آمد ز آتش بُرون شاهِ نو

یکی دیگر از تفاوتهای پیمان و قرارداد در شکسته ناشدنی بودن پیمانهاست. در قراردادها اگر یک سوی آن یکی از بندهای قرارداد را زیر پا بگذارد قرارداد شکسته میشود اما در پیمان چنانچه یکی از دو سوی پیمان بسته، آن را بشکند، برای سوی دیگر همچنان بایا است که پیمان بانی کند:

ای سپیتمان! پیمان شکن سراسر کشور را ویران میکند… مبادا که پیمان بشکنی؛ نه آن پیمان که با یک پیمان شکن و دروغزن بسته ای، و نه آن پیمان که با یک اَشَوَن و راست کردار بسته ای؛ چون "پیمان با هر دوی آنان درست است" خواه با درُوَند خواه با اَشَوَن (مهریشت؛ کرده ی یکم بند 2؛ اوستای جلیل دوستخواه)

زمانی یکی از سرکشان با پیمان شکنی بر شاه شوریده و برادر اردشیر را زخمی زده بود، خواهر شاه در اندیشه ی پادافره دادن او برآمد. در این زمان یکی از سرداران ایرانی با نام مگابیزو Megabyzes پادشاه و خواهر شاه را خرسند گردانید تا سرکشی او را پادافره ندهند. زیرا در گذشته با او پیمان بسته شده است و اگرچه این پیمان نامه با یک نفر سرکش و پیمان شکن بسته شده است، اما برای نگاهبانی از جایگاه پیمان از پادافره او باید خودداری کرد (کتزیاس Ctesias تاریخ نگار یونانی)

خانه های هراس انگیز ویران گردد و از انسان تهی ماند، کاشانه هایی که پیمان شکنان و دروغ پرستان و کشندگان پاکدینان در آنها بسر میبرند (مهر یشت 9-38)

در سنگنبشته تاق بستان نزدیک کرمانشاه نگاره ی میترا دیده میشود که در زمان تاجگذاری اردشیر دوم ساسانی (379-380 میلادی) گواهِ آیین است.



بحث قبلی گردونگی در فلسفه و حکمت اردیسم
http://vancouver.subjectdone.com/t25-topic#192

گردونگی در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 07:18 AM PDT

گردونگی در فلسفه حکیم ارد بزرگ


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

ارد بزرگ می گوید : بن و ریشه هستی مانند گردونه ای دوار است که همه چیز را گرد رسم کرده است برسان : گردش روزها ، چرخش اختران و ستارگان ، چرخش آب بر روی زمین ، زایش و مرگ ، نیکی و بدی ، گردش خون در بدن ، حرکت اتم و …

پراکند "گرد" جهان موبدان / نهاد از بر آذران، "گنبدان"

بپرسیدم از هر کسی بیشمار/ بترسیدم از "گردش روزگار" (فردوسی بزرگ)

درخت تو گر بار دانش بگیرد / به زیر آوری "چرخ" نیلوفری را (ناصر خسرو)

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر / یادگاری که در این "گنبد دوار" بماند (حافظ)

یکی از تفاوتهای بنیادین اندیشه ی آریایی با سامی، نگرش گردونه ای آریاییان به هستی و پدیده هایش است که در خاور میانه در شکاف میان اندیشه ی ایرانیان با نگرش تازیان نمونه پیدا کرده است. تازیان، در باور سرسخت خویش به تقدیر، خویشتن را چون بردگانی بی اختیار میپندارند، اما ایرانیان بر آزادی گزینش سرنوشت باور دارند. پس از چیرگی تازیان بر سرزمین اهورایی ایران، در آمیختگی اندیشه ی ایرانی با تراوش های ذهن تازیان، پیکاری نو در فلسفه در میگیرد که آن جنگ میان اشعریان و معتزله است. نخستین گروه بر باور تازیان در جبر پای میفشارند، در حالی که دومین دسته، پیرو اندیشه های ایرانی آزادی گزینش آدمی را پذیرفته اند.

گفت توبه کردم از جبر ای عیار / اختیار است اختیار است اختیار (مولوی)

جهان اندیشه ی ایرانی، "پس از مرگ" نیز دارد چرا که ایرانیان هرگز به "آخر خط" نمیرسند، هر پایانی برای ایشان سرآغازی دیگر است. هندیان آریایی نیز به تناسخ، گردش همیشگی روانها در تن، باور دارند.

زروانگرایان پهنه ی ایران نیز در باورهای خویش، زمان را به چهار دوره سه هزار ساله بخش میکردند دوره نخست که آفرینش، مینوی است. دوره دوم یا بندهشن که اورمزد هستی را می آفریند، بی آنکه اهریمن را بدان راهی باشد. دوره سوم یا گمیچشن که اهریمن هستی را با بدی می آلاید و در پایان، سه هزاره انجامین یا ویچارشن که در میان نیکی و بدی جداسری می افتد….. و این چرخه تا همیشه پایدار و پیوسته است. گواه این نگرش، واژه ی "یاره" در ادب پارسی (در چم دستبند، طوق) است که با واژه ی "year" در زبان انگلیسی همریشه اند و هر دو بر اندیشه ی آریاییان در گردونگی و گردی و بی پایانی گیتی دلالت دارند.

بر اساس گاتها، پایانی برای آفرینش نیست، همانگونه که آغازی نداشته است. اهورامزدا همیشگی است و فروزه های او از دید "چونی" هم دگرگون ناپذیرند و از دید "چندی"، افزاینده (دیدی نو از دینی کهن؛ دکتر فرهنگ مهر)

کهن بودن آفرینش، یکی دیگر از تفاوتهای آیین زرتشتی با دینهای سامی ابراهیمی است.

همچنین ادگار بلوشه در کتاب خود، سرچشمه ی باور به "رهایی بخش" (سوشیانت) را تراوش اندیشه ی ایرانی دانسته است و مینویسد: «شیعه گری ایرانی که در سرتاسر زمین، از چین گرفته تا کناره های دوردستی که موجهای پهناب اطلس روی آن خرد میشود، دگرگونیها و انقلابهای بیشماری پدید آورده است، از واکنش باور ایرانی به آمدن یک "رهایی بخش"، بر ضد باور سامیان که اساس آن در برانداختن "رهایی بخش" میباشد پدید آمده است.»

به وارون، در اندیشه ی سامیان، هستی و به ویژه زمان ساختاری راسته ای (خطی) دارد. سامیان بر این باورند که جهان روزی آغازیده است و روزی میمیرد، آنها زمان را دارای آغاز و پایان میدانند.

پیرو گفتارمان بایسته است بدانیم، یهودیان سامی نژاد به دو گروه بخش میشدند، صدوقیان و فریسیان, که نخستین دسته، به جهان پس از مرگ باور نداشتند اما گروه دوم در چیرگی ایرانیان بر بابل، اندبشه ی آریایی گردونگی زمان و پیرو آن نگرش چهان پس از مرگ را پذیرا شدند. این در حالیست که برخی از اوستاشناسان و خاورشناسان باختری، پایوَرزانه بر این باورند که دین زرتشتی در برخورد با دین موسی، اندیشه ی جهان پس از مرگ را پذیرفته است.

گردونگی و گردش، رازهای بسیاری در درون خویش نهفته دارد. گردونگی گونه ای پویایی است، گردشی است تا به همیشه. هر باشنده ی سامانه، در هر کجای اندامواره که میپوید، خود را آغاز و پایان نمیداند و نمی ایستید، او در هر درنگ از "بودن" به "شدن" میرسد. ازین روست که واژه ی منفعل و بیکنش "تقدیر" که دلالت بر "سرنوشتی بی دگرگونی و کم و کاست برای آدمی" دارد، در اندیشه ی ایرانی با واژه ی کنشگر "بُوِش" به گفتار میرسد، که از مصدر "بودن" که در گذشته و اکنون روی میدهد، با "-ِ ش" به آینده پیوند میخورد، ازین رو پویایی و جنبش از بودن به شدن را نشان میدهد.

این پویایی گردونه ای، با شادی و جشن در همپیوندی است. زیرا هر جشن ایرانی با فرزانِ ویژه ی خویش، تنها یک بار در سال روی میدهد و تکرار جشن در سال پسین، آنهم تنها با گردش سال روی میدهد.

نوروز که در آغاز هر سال شکوه خود را بر پهنه ی بهار میگستراند، یکی دیگر از گردونگی های طبیعت است. (تنی چند از پژوهشگران باختری و پیرو آنها مهرداد بهار، آیین نوروز را دنباله رو آیین زنده گردی خدای شهید در میان رودان، و پیرو آن جشنی سامی میداند). طبیعت هر ساله در پاییز و زمستان میمیرد، اما با آمدن بهار دوباره زنده میشود، و این گردش از آغاز تا پایان با زمیت خواهد بود.

در اوستا میخوانیم که "مهر فراخ چراگاه" هر روز سوار بر "گردونه خورشید" از فراز کوه هرابرزئیتی به جنبش در می آید و سراسر گیتی را میپیماید ……..

در هنر دبیره نگاری ایرانی به ویژه دبیره ی نستعلیق و شکسته نستعلیق، نیز گردی و گردونگی بر راستا-نگاری میچربد که خود نمونه ای از روان عرفانی-ایرانی است.

در معماری بناهای ایران چون خانه های دارای تاق های چشمه ای نمونهه ای دیگر از گردونگیها را میبینیم. همچنین در مزگت های ایرانی که کهسازه هایی همسان با نمونه ی آسمانی خود هستند.

کورش در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 07:15 AM PDT

کوروش در فلسفه حکیم ارد بزرگ


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

ارد بزرگ میگوید: کوروش نماد فرمانروایان نیک اندیش است و نام او میماند، چرا که از راه راستی و کمک به آدمیان روی برنگرداند

اگر اشو زرتشت را پدیدآورنده ی "اندیشه ی نیک" بدانیم و فردوسی بزرگ را بازگو کننده ی اندیشه نیک در کالبد "گفتار نیک"، بی گمان هیچ باشنده ای چونان "کوروش بزرگ" نمیتوانند به کردار رساننده ی اندیشه و گفتار نیک در پیکره ی "کردار نیک" باشد. بزرگمردی نیک اندیش، نیک گفتار و نیک کردار که تا ابد نامش جاودان خواهد ماند از آن رو که سودایی مگر بهروزی آدمیان نداشت.

کوروش قهرمان بختیار، چه به فرمانروایی رسید، میان قوم های برادر آشتی ایجاد کرد، سپس لیدی و فریگیه را بر قلمرو خویش افزود و بر نیروی سراسر ایونی چیرگی یافت. آسمان با او سر کین نداشت، چون فرزانه بود. (ایسخیلوس)

خداوند میگوید…. درباره ی کوروش…. که او شبان من است و بخشش و شادی مرا به انجام خواهد رسانید….. خداوند به مسیح خویش کوروش- که دست راست او را گرفتم تا با وی کشورها را شکست دهم و کمرهای پادشاهان را بگشایم؛ تا درها را بر روی وی باز نمایم و دروازه دیگر بسته نشود. (آیه هایی از تورات)

هنگام پادشاهی کوروش، ایرانیان آزادی داشتند و همه ی مردان آزاد بودند و سرور و فرمانروای بسیاری از مردمان دیگر نیز بودند. فرمانروایا، زیردستان خویش را در آزادی انباز کرده بودند. اگر در میان ایرانیان مرد خردمندی بود که میتوانست اندرزی بدهد که مردمان را سودمند باشد، چنان میکردند که همه از خردمندی او بهره ببرند. پادشاه بر کسی رشک نمیورزید اما به همه ازادی میداد تا آنچه میخواهند بگویند. (افلاطون)

روزی در اندیشه افتادم که به راز کامیابی فرمانروایان و دولتها، و شوندهای فراز و نشیب آنها و چگونگی رفتار رهبران و کردار زیردستان و مهربانی و جانفشانی کسان نسبت به یکدیگر پی ببرم. بدین هوده رسیدم که برای انسان آسانتر است که بر جانوران فرمان راند تا بر آدمیان. اما هنگامی که به یاد آوردم که چگونه یک تن، چون کوروش پارسی، بود که بسیاری از آدمیان و شهرها و ملتها را فرمانبردار خود کرد، به ناچار گمان خود را دگرگون کردم و اکنون بر آنم که فرمانروایی بر انسانها نه کاری ناشدنی است و نه حتا دشوار، چنانچه بخردانه و با هوشمندی در پی فرمانروایی بر آنها برآییم. باری میدانیم که مردمان به دلخواه خود کوروش را فرمان بردند. با آنکه گروهی از آنان از او چندان دور بودند که مسافت میانشان را چند روز و یا حتا چند ماه میبایست طی کرد، و بسیاری از آنها هرگزش ندیده بودند، و برای بسیاری امید هم نمیرفت که روزی به دیدارش رسند. با این همه همگان او را از ژرفای دل دوست داشتند. (گزنفون)

کوروش پسر کمبوجیه و ماندانا دختر پادشاه ماد، در دلاوری و کاراییِ خردمندانه و دیگر فرزانگی ها سرآمد مردم روزگار خود گشت، زیرا پدرش او را شاهانه پرورده بود و برای رسیدن به بزرگترین هدفها و دستیابی به بهترین پایگاه ها تشویقش کرده بود. از همان آغاز کارش پیدا بود که به انجام کارهای بزرگ کامیاب خواهد گشت زیرا فرزانگی و کاراییش برای کسی چنان جوان و تازه پای به میدان نهاده شگفت آور مینمود. همه گفته اند که کوروش نه تنها در جنگ دلاور و بی باک بود، بلکه در رفتار با زیردستان میانه رو و پاک اندیش و انسان دوست بود، و به همین شوند ایرانیان او را "پدر" میخواندند. (دیودروس)

او هیچگاه همسان با خود را در این جهان نداشته است.. مردی که درباره ی او سرنوشت بر این بوده که باید برتر از دیگران باشد. (کنت دوگوبینو)

هنگامی که دوران تاریک و اندوهبار جهان را در اندک روزگار پیش از کوروش به یاد می آوریم، اهمیت بی کران آن شاه شکوهمند و بزرگ بهتر نمایان میشود. او را به حق برنامِ "بزرگ" داده اند، زیرا در گروه انگشت شماری از مردمان جای دارد که انسانیت نمیتواند از دادن برنامِ "بزرگ" بدانان دریغ کند. کوروش مشتی از پارسیان گزیده را به پیروزی بر چهار دولت که بزرگترین و گردنفرازترین دولتهای روزگار خود بودند رهبری کرد. دو از اینها اندکی پیشتر نیرومندترین دولتهای جنگاور یعنی آشور را شکست داده بودند. دو دولت ماد و لیدی در اوج قدرت و برومندی خود بودند و از پیروزی ای به پیروزی تازه رسیده بودند. دو تای دیگر یعنی مصر و بابل، دولتهای متمدن بسیار کهن روزگار به شمار میرفتند. اما کوروش دولتهای آنها را بر باد داد. از این رو کوروش بسیار بر اسکندر برتری داشت. همچنین وی مانند آن فرمانده ی رومی، ژولیوس سزار، که تیغ جمهوری خواهان بر وی کشیده شد نبود؛ مانند سردار آلبانی (آتیلا) یا سرکرده ی فرانکی (شارلمانی) و یا خان مغول (چنگیز خان) نبود که برای سیر کردن حس آزمندی و جنگجویی خود بر سر مردمان بیگانه تاخته باشد.، بلکه وی پادشاهی بود که چون دولت ماد به وی یورش آورد و لیدی و مصر و بابل همستار با وی هم پیمان گشتند و بر سرش تاختند، شمشیر خویش را برای دفاع از تاج و تخت و سرزمین پدرانش از نیام بیرون کشید و پیروزی یافت. از همه ی اینها بالاتر وی یک انسان بود. بر جامه اش لکه ی ننگ خون آلود هیچ فرمان کشتاری از آنها که فرزند المپیاس را بی آبرو ساخته است یافت نمیشود. (فلویگل)

او فرزند زمان و پرورده ی روزگار خود نبود، زاده ی انقلاب نیز به شمار نمیرفت (ناپلئون بناپارت)، بلکه آفریننده و پدر زمان خود بود و بودِش او یکتا و بیهمتا، در تاریخ جهان مانده است. وی از هر انسان دیگری گردونه ی زمان را محکم تر چسبید و در مدت زندگیش یک دوره ی تاریخی را به پایان رسانید و دروه ی نوینی را آغاز کرد یعنی فرمانروایی جهان را از چنگ سامیان به در آورد برای همیشه بدست آریاییان سپرد. و این قوم پارسی که بودِش خود را چون یک افته ی جوان در تاریخ جاودانی بشر مدیون اوست، با همه ی توفانهای سختی که بر وی گذشته، از سرنوشت هزاران قبیله ای که سرزمین ایران را زیر پا گذاشتند و سپس رفتند و گم شدند و فراموش گشتند، دور مانده است. (فلویگل)

کوشا و نیرومند و دلاور، در زیرکی های جنگی زبردست، و دارنده ی همه ی ویژگیهای یک سپهبد پیروزمند؛ مردمانش را با یک رفتار دوستانه و خودمانی فداییِ خود میکرد، لیکن از پذیرفتن درخواستهایی که زیانشان در آن نهفته بود خودداری میکرد. در رفتار با کسانی که به چنگش گرفتار می آمدند، نرم بود و حتا آماده بود گناه بسیار بزرگ شورش را هم بیامرزد. (جرج راولینسون استاد نامی تاریخ خاور باستان)

از منش او آزادگی می بارید، رفتار جوانمردانه و مردم پسندانه ای که با از پای افتادگان مینمود، او را بی مانند میسازد. وی هرگز شهری را به ویرانی نکشید و شاه تاج باخته ای را به دژخیم نسپُرد، در بابل چون پادشاهی قانونی و قانون گذار رفتار کرد. پارسیان سربلندانه از وی با برنامِ پدر یاد میکردند و یونانیان و دشمنان وی به بزرگی او سر کرنش فرو می آوردند. (ادوارد می یِر تاریخ نگار نامی آلمانی)

ما میتوانیم ببالیم که نخستین مرد بزرگ آریایی که سرگذشتش بر تاریخ روشن است، ویژگیهایی چنین برجسته و درخشان داشته است. براستی من در گمانم که آیا برای ما مردم آریایی هیچ بنای دیگری هست که از آرامگاه بنیاد گزار دولت پارس و ایران، کوروش هخامنشی، ارجمنتر و مهم تر باشد. (سِر پرسی سایکس)

کوروش یکی از کسانی بود که گویا برای فرمانروایی آفریده شده اند. به گفته ی امرسون همه ی مردم از تاج گذاری او شاد شدند. روح شاهانه داشت و شاهانه به کار برمیخواست؛ در اداره ی امور بهمانگونه شایستگی داشت که در کشورگشاییهای شگفت انگیز خود چنین بود. با شکست خوردگان به بزرگواری رفتار میکرد و نسبت به دشمنان گذشته ی خود مهربانی میکرد. پس مایه ی شگفتی نیست که یونانیان درباره ی وی داستانهای بیشمار نوشته اند و او را بزرگترین پهلوان جهان پیش از اسکندر دانسته باشند. کوروش زیبا و خوش اندام بوده است چه ایرانیان تا روزهای پایانی دوره ی هنر باستانی خویش به وی همچون نمونه ی زیبایی اندام مینگریسته اند.(ویل دورانت)

از میان پادشاهان، کمتر کسی از پس خویش نامی مانند کوروش به جای گذاشته است. کوروش سردار بزرگ و پیشوای مردم بود. بخت نیز با او یاری میکرد. وی بخشنده و نیکوخواه بود و انیشه ی آن را نداشت که کشورهای زیر فرمان خویش را به انجام روشی یکسان وادارد بلکه این خردمندی را داشت که سازماندهی های هر یک از فرمانرواییها را بی دگرگونی برجای گذارد.. ما هرگز نمیبینیم که کوروش مانند رومیان کشور هماورد خویش را نخست با خویش همپیوند گرداند و سپس در زمان ناتندرستی و ضعف وی او را پیرو و فرمانبردار خویش کرده و به او ستم نماید. ایرانیان کوروش را "پدر"، یونانیان او را "سرور" و "قانون گزار" و یهودیان این پادشاه را "مسیح خداوند" به شمار می آوردند. (رومن گیرشمن- باستان شناس فرانسوی)

با آوردن دیدگاه هایی از نویسندگان باستان و نوین، ارجمندی کوروش در تاریخ آشکار میشود. آنچه خواهیم گفت تنها یک هوده گیری کوتاه است از زندگی و کارهای او که برای پایان دادن به گفتارمان درباره ی زندگی آن بزرگمرد آوردنش شایسته مینماید:

کوروش در میان قومی چوپان و کوهستانی زاده شد. در میان خانواده و در میان مردم وی زندگی "پدرسالاری" ارجمندی داشت. او در اندیشه ی آن بود که جهان آن روز را به زیر نگین پادشاهی خود درآورد. کوششهای او همه کامیاب بود. کوروش همه ی گوهرها و هنرهای یک رهبر بزرگ را دارا بود. در کارها درنگ روا نمیداشت و کار امروز را به فردا وانمیگذاشت یعنی در گرفتن تصمیم بسیار تند و تیز بود. کوروش دوراندیش بود، برای روزهای شکست و ناتوانی کارسازی های بایسته را انجام میداد و از اختیارات خود در راه خوشبختی یاران و ملتش به فرزانگی بهره میگرفت. او فرزند دشتهای فراخ و کوهستانهای بلند پارس بود، ساده زندگی میکرد و چون انسانی آزاده می اندیشید. یک زن بیشتر نگرفت و فرزندان خویش را شاهانه بار آورد. از زندگی شاهانه ولی پوسیده ی بابلی بدش می آمد و شهرهای پر آدمی و پر از هیاهو را ناخوش میداشت.. کوروش وفا شناس بود؛ دوست داشت یاران خود را تشویق کند و پاداش بخشد.

[فرمانروای بزرگ مردم خویشتن را در هیچ کجای دنیا از یاد نمیبرد و همیشه پناه آنان است(اُرُد)]

آوازه ی دادگری و کارهای پسندیده ی او چنان در جهان پیچیده بود که حتا دشمنانش هواخواه سیاست او بودند. با آمدن کوروش یک دوره ی دراز تاریخی به پایان رسید. دوره ای که سرشار از ویرانگری ها و تبه کاریها و خونخواران درنده خوی و سنگدل بود، دوره ای که جان انسان ارزشی نداشت. و دوره ی نوینی آغاز گشت. دوره ی ارزش نهادن به حقوق و عاطفه های انسانی؛ دوره ای که دادگری پای برجا شد. پس از او دیگر کسی نمتوانست بی شرم و ترس دست به کشتار زند و ویرانگری کند و از ننگ بدنامی نهراسد. کوروش ارجمندی انسانیت را آشکار کرد. او با "فرمان آزادی ملت ها" و کارهای دیگرش به مردمان فهماند که ارزش آزادی و برابری و همکاری حقیقی تا چه پایه است. ایرانیان به داشتن کسی چون کوروش در تاریخ میبالند، زیرا که وی آینه ی پاک آزادمردی و نمونه ی پهلوانی و سادگی و نماد مهربانی و مردم دوستی قوم ایرانی است. ملتی که هزاران سال است در برابر توفانهای بنیان کن روزگار چون کوه ایستاده است، قومی که اگر تنها همان کوروش را برای تاریخ جهان به ارمغان اورده بود، برای جاوید ماندن نام او بس بود (کتاب کوروش بزرگ- شاپور شهبازی که در نوشتار بالا از گفتار او بهره بردیم)

فریاد در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 18 Sep 2011 07:13 AM PDT

کودک در فلسفه حکیم ارد بزرگ


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

ارد بزرگ می گوید : بی پناهی و سرگردانی کودک امروز بیش از هر زمان دیگری ست

سرگردانی و بی پناهی از گونه گرایشهای سهشناک و روان اندوخته ی آدمی است. اندیشمندانی چون فروید و بیشتر یونگ، پیدایش فرهنگ و تمدن را زاده ناهمسانی سرشت ساده و ناخودآگاه آغازین آدمی با زندگانی دگرگونه تر اوی در دوران پسین تر میدانند. به گفته ی دیگر آدمی با فروخوردن غریزه های نخستین خویش که ریشه در نخستندگی سرشت وی داشت، فرهنگ و تمدن را می آموزد.

فروید چنین نخستندگی را تنها در غرایز زیستی آدمی میبیند. برای نمونه میگوید، هاژمانی گشتن رفتار آدمی از زمانی می آغازد که وی وادار میشود به جای گذراندن زمانه روزانه در پیش همسرش (برای پوشش میل جنسی و عشق) به همیاری با دیگران در شکار بپردازد. اما یونگ گِردِ آنکه گفتار فروید را میپذیرد، فراتر از او بر این باور است که، آدمی در دوران زندگانی طبیعی خویش پیش از آغار زیست هاژمانی، هرگز همچون جانوری طبیعی نیست، بلکه چیزهایی میبیند و میشنود که به هیچ روی ریشه از غریزه ی ویژه-طبیعی نمیگیرند. او خوابهایی میبیند که هرگز رویکردی خودآگاهانه ندارند. آنها از هزارها سال زندگی ناخودآگاهانه سرچشمه میگیرند. همچنین آدمی در خود، میان ماده و روح دوگانگی میپندارد زیرا او دیگر میمون گذشته نیست. اما روند فرهنگیزگی با همه ی برتری هایی که بر زیستندگی گله ای انسانهای نخستین دارد، ناخرسندیهایی نیز در پی دارد. چنین پریشانیهایی، هرگز زاده ی تمدن نوین ما نیستند، بلکه در روند تمدن مند شدن، با آدمی پا به پا پیش آمدند. گرایشهایی چون فردگرایی های ناشی از خودآگاهی تک تک آدمیان که از هرگونه آزار روانی دیگری میتواند خلند بیشتری بر انسان بگذارد. ناخودآگاه انسان در گذشته برای رویارویی با چنین روان نژندیهایی راهکارهایی ناخودآگاه چو خود پیش بینی کرده است.

آدمیان در گذشته های دور با گِردِ هم آمدن در همایشهای پایکوبی گروهی در "مَگَه" ها یا همان گونه که امروزه در میان قبیله های نخست زیست آفریقایی میبینیم با گِرد آمدن پیرامون آتش از بی پناهی به آغوش گروه پناه میبردند؛ سپس با خوردن یا بوییدن گیاهان مستی آور یا بوهای چندش زا در خلسه ای همگانی فرومیرفتند تا بدین ابزار سرگردانی خویش در برخورد با گوناگونیهای پیرامون خویش را با فرونهشت روانی در گروه، یگانگی بخشند. به دیده می آید سرافشانی ها در رقص سماع میان درویشان ایرانی، بازمانده ی چنین آیینی از گذشته ی کهن ایران باشد.

اما انسانهای پرورده ی فرهنگ و تمدن ابزاری چون پایکوبی های همگانی و … را در دست ندارد تا بتواند با خواستهای همسان گروه بزرگی از آدمیان روبرو شود. به وارون، انسان متمدن در ویژه گرایی و فرد اندیشی غرق است و همین ناتوانی در یکسان پنداری با پیکره ی هاژه، شوند گزینش "دین" در زندگی انسان نوین است.

«بیشتر ملتهای باستانی در شهریاری هایی زندگی میکردند که اساس آنها بر پایه ی پرهیزگاری سیاسی بود. هنگامی که پرهیزگاری آنها به بالاترین پایه میرسید، چیزهایی می آفریدند که ما امروز نمیبینیم و روانهای کوچک ما را دچار شگفتی میکند. پرورش آنها این برتری را بر ما داشت که هیچگاه بر آن، همستارگویی و نقد فرو نمی آمد. آنها در سالهای پایانی زندگی خود همان چیزها را میگفتند و میشنیدند و میدیدند و میکردند که در سالهای آغاز پرورش در او آغاز شده بود. امروز [سده ی 18م] ما پرورده ی سه پروش گوناگون و همستار با هم هستیم. پرورش پدران – استادان و پرورش هاژمانی. چیزی که در پرورش سومی به ما میگویند همه ی اندیشه های ساخته شده در پرورش نخستین به دست پدران را بهم میزند. بخشی از این پیشامد به شوند آن است که در میان ما خویشکاریها ی دینی و خویشکاریها هاژمانی دوگانه ای بودِش دارد که پیشینیان ما از آن آگاه نبودند (روح القوانین منتسکیو رویه 230)» ازین رو وی، زندگی نیاکانمان را خوشبخت تر از زندگی ما میداند.

درست به همین شوند است که سرگردانی و بی پناهی انسان امروز بیش از هر زمان دیگرست، چرا که بیش از هر زمان دیگر بر اجتماعی شدن کودک پای میفشارند، و او بیش از هر دوره دیگر زمان کمتری را با خانواده میگذراند. خانواده از وی گرایشها و اخلاقیات فرگشت گرایی (ایده آل) میخواهد که هاژمانِ کارکردگرا (پراگمات) با آن بیگانه است. پدر خانواده در جایگاه روحانی، همنوا با آیین دینی خانواده، از او پایبندی به اساسمندی الگوهای فرهمندانه و اخلاقی را خواستار است اما جامعه، کار گروهی در راستای هدفی همکارانه میخواهد و از او سود بیشتر را خواستار است. خانواده همگرایی میخواهد؛ جامعه همرنگی.

ایرانیان از دیرباز ساختمان دولت خویش را برپایه قدرت پدرانه ساخته بودند، ساختاری بر پایه اندیشه ی کدخدایی. کدخدا در اوستا و شاهنامه در معنای مدیر خانه- مدیر روستا- مدیر شهر- و پادشاه و حتا خدا به کار رفته است. از این رو خویشکاری هر کس در چنین سازمانی، از خانواده گرفته تا خویشکاری خدایی، تنیده در سازماندهی پدرسالارانه زنجیره ای یگانه میسازند. پدرسالاری، ساختاری است بر پایه ی سنت های کهن خاور که با اندیشه های نوین باختر زمین که خویشکاری پدر را تنها تا زمان بالندگی فرزند میدانند، متفاوت است. "پدر" در ایران زمین، تا زمان مرگ جایگاه خویش را در زنجیره ی کارکرد خانواده نگاهبانی میکند.
اما یونانیان کهن همچون فرزندان کنونی باختر، پایگاه اخلاق هاژمانی را بر پایه ی اخلاق خانوادگی سازماندهی نمیکردند. آنها برای بهره گیری از سود بیشتر، در رخدادهای اجتماعی میهن، اخلاقیات خانوادگی را زیر پا میگذاشتند، نمونه در جنگهای پلوپونزی میان اسپارت و آتن، دولت ایران توانست با رشوه دادن و خریدن سردمداران یونانی، سروری خویش را بر سر ایونیه جایگیر سازد، حال انکه هر یونانی در کودکی در خانواده می آموزد که نباید به میهن خویش خیانت کند. اما به وارون، ایرانیان اخلاقیات اجتماعی و دولتی را بر پایه اخلاقیات خانوادگی و فردی استوار کردند. زیرا از دید آنها نیک و بد، بن پاره ای یگانه و مطلق است که در هر رده ای از هاژمان که باشد با برداشتی یکسان از سوی همه روبرو خواهد شد. به گفته ی دیگر، در ایران، خواستهای خودآگاهانه ی اجتماعی در پیوستگی با خواستهای طبیعی و ناخودآگاه خانواده قرار میگیرد، شاید اکنون بتوانیم شوندی برای پاسخ رندانه کوروش به یونانیان بیابیم که گفت: من از کشوری که مردم آن در بازارش به هم دروغ میگویند نمیترسم. کوروش با دیدن اخلاقیات فاسد یونانیان در هاژمان به ناهمبستگی قومی آنها پی میبرد و لافشان را نشنیده میگیرد. به همین شوند، بازرگانی و پیشه وری در هاژمان گذشته ی ایران در نزد اشراف پیشه ای پست به شمار میرفت چرا که آدمی را وادار میساخت با پشت پا زدن به اخلاقیات خانوادگی دروغ بگوید.

در اندیشه ی ایرانی، اورمزد برای پیروزی بر اهریمن به یاری آدمیان میبالد. از یاوری کودک در خانواده خویش تا یاوری پادشاه در کشور. یاوری آدمیان در این نبرد در همه ی آستانه ها و خویشکاریهای هاژمان گستردگی دارد. در چنین کاری همه همکار هم هستند. مینه ی فره هم از آنجا پای میگیرد که جامعه نیاز به ویژه گرایی (تخصص) دارد. و هر خانواده در طبقه ای به خویشکاری میپردازد تا برسد به شاهی که خویشکاری اش در ایجاد دادگری و هماهنگی میان رده های گوناگون هاژمان است. در چنین ساختار اجتماعی، کودک همنوا با خواستها و اخلاقیات خانوادگی پای در جامعه ای میگذارد که او نیز همین چشمداشتها را از او دارد، پس کودک احساس تنهایی و سرگردانی نخواهد کرد زیرا خود را در زیستنگاهی سراسر یکپارچه و یگانه، تنها نمیبیند.

چنین شکافی را در اندیشه های باختر زمین [نه در واگویه های اخلاقی بلکه در گفتارهای ساختاری] نیز میبینیم. در جایی که هابز، خانواده های بزرگ و جداسر از دولتها را نیز دولت میخواند، لاک میان ایجاد ناخودآگاه نهاد سنتی خانواده و ایجاد دولت اجتماعی که صد در صد خودآگاهانه چهره میگیرد ناهمسانی میبیند. لاک سرشت طبیعی بشر را عقلانی میداند و پیرو آن خانواده ها را دولتهایی کوچک نمیداند.

به هر روی، جامعه باختر زمین، با همه دستاوردها و کامکاریها و حتی کوتاهی های خویش، دولت را همچون خدای مسیحی، ناظر بر آدمیان میداند و این تنها اوست که میتواند کودک را با جدا ساختن از خانواده، راهبه خویش سازد. رویکرد غربیان در زمینه آموزش در مدرسه و جامعه، که جدایی کودک از خانواده و در پی آن، شکاف میان ناخودآگاه سنتی و خودآگاه دیوانسالارانه را در پی دارد سرچشمه ی بی پناهی و سرگردانی کودک در دوران کنونی شده است.

اما پرسش اینجاست: آیا میتوانیم بر پایه آموزشهای کهن خویش، دولتی بنا کنیم که گرچه در ژرفنای خود اجتماعی است، اما هرگز از پداران و مادران نخواهد که فرزندان خود را بی سرپناه و سرگردان در دامان اجتماع بی اخلاق رها کند؟ آیا دولت فرهمند و نوین ایرانی، با دولت سکولار اما در ژرفا مسیحیِ باختر دگرگونه تر نیست؟

رمان سپیده عشق

Posted: 18 Sep 2011 07:05 AM PDT


رمان دل انگیز سپیده عشق داستان زندگی زیباترین دختر ایران است او تصمیم دارد برای شرکت در مسابقات انتخابی زیباترین زنان جهان عازم آلمان شود اما ...
متن کامل کتاب در پی تقدیم می گردد :







نوشته : سپیده صادقی
تقدیم به همه اُرُدیست های جهان

نام رمان : سپیده عشق
نوشته : سپیده صادقی
تاریخ نگارش : 1389
تاریخ انتشار : فروردین 1390
نشر اینترنتی گیرا نت


نام بخش های کتاب :
» بخش اول کتاب سپیده عشق : سرزمین رویاها
» بخش دوم کتاب سپیده عشق : مسافری از هند
» بخش سوم کتاب سپیده عشق : دیدار با بزرگان ایران
» بخش چهارم کتاب سپیده عشق : خداحافظی با آرزوهای گذشته
» بخش پنجم کتاب سپیده عشق : فلسفه
» بخش ششم کتاب سپیده عشق : ونوس
» بخش هفتم کتاب سپیده عشق : سپیده عشق
» بخش هشتم کتاب سپیده عشق : من یک اُرُدیست هستم
» بخش نهم کتاب سپیده عشق : دلباخته اش شدم !
» بخش دهم کتاب سپیده عشق : تولد دوباره من !




بخش اول : سرزمین رویاها



" امسال همانند سال پیش زیباترین ملکه زیبایی و دختر شایسته سال اروپا بانویی روس است ، او دختریست مجرد ، که یکی از خواستگاران همیشگی اش ولادیمیر پوتین بوده است "
وای تو رو خدا ببینش ، این هم شد زیبا ! کجاش زیباست؟! . این شبکه ماهواره ای سال دیگه باید با من مصاحبه کنه ، تلویزیون رو خاموش می کنم .
الان دو ماهه ، هیجده ساله شده ام ، باید سال دیگه ملکه زیبایی این مسابقات باشم .
با وکیلم در برلین تماس می گیرم ... آقای پناهی وکیل سابق اقامت خواهرم سارا در آلمان و در حال حاضر وکیل مهاجرت من است . تا به امروز از نزدیک ندیدمش اما از وقتی فهمیده من قصد مهاجرت به اروپا و آلمان رو دارم تمام سعی و تلاشش رو بکار گرفته تا این کار انجام بشه .
گوشی رو جواب میده و میگه : نتایج مسابقات رو دیدید ؟
میگم : آره
میگه : اگر امسال اینجا بودید شما ملکه زیبایی اروپا می شدید .
میگم : سال بعد حتما خواهم شد
مکثی می کنه و شمرده و با تاکید میگه : سپیده جان،شما اول بیا اروپا...بقیه اش با من !
میگم : شما پیگیر باشید مسائل قانونی شرکت در مسابقات را هم پیگیری کنید ، تا آمدنم بی نتیجه نباشه من قصد ندارم مثل سارا بعد از چند وقت اقامت برگردم ایران سر خونه اول !
با این یادآوری به آقای پناهی می فهمونم که سابقه خوبی پیش خانواده ما نداره خودش موضوع حرف رو عوض می کنه و میگه : راستی...سارا خانم ، چی کار می کنه ؟
با لحنی تاسف آمیز می گم : سارا دنباله دوستاشه ، دانشگاه رو هم ول کرده
با زرنگی که شایسته آدمهای نالایق هست میگه : آهان...به سارا گفتم آلمان بمون
دیگه نمی خوام باهاش ادامه بدم و بهش میگم : آقای پناهی، بعداً باهاتون مفصٌل حرف میزنم، الان می خوام برم باشگاه
پناهی مثل کارشناس های آنچنانی میگه : سپیده جان ، هر باشگاه و هر استاد و هر غذایی برای ملکه زیبایی مناسب نیست ... سعی خودتو بکن زودتر بیای آلمان ... الان که دیگه مشکل سنٌی ات هم حل شده ؟
کوتاه میگم : آره دیگه مشکلی ندارم ... تا بعد ... بای

امروز اول باید برم باشگاه پیش شادی اینا بعدش هم نزدیکای ظهر برم موسسه مامانم
ببینم کلید ماشین کجاست ؟ آهان ... آره ... گذاشتمش روی میز کامپیوترم ... به طرف در میرم . در سرسرای ورودی میلاد پسر پیشکار بابام ، آقای اسفندیاری رو می بینم ازش متنفرم ... ایشش ... پسره جلف پررٌو !
از وقتی سارا باهاش بهم زده گیر داده به من ... از در زیر زمین می رم پارکینگ ... سوار ماشین ام می شم ... و دکمه کنترل در پارکینگ رو می زنم ،
میلاد که فهمیده دارم میرم بیرون نزدیک در پارکینگ شده و با لحنی بلند و زشت میگه : خوش بگذره سپیده خانم !
چیزی بهش نمی گم ، اصلاً بهش نگاه نمی کنم .


ساعت یک ربع به دوازده ست . حسابی خسته م ... شادی امروز خیلی سخت گرفت. به من میگه : ملکه ! گاهی هم سوگلی باشگاه... امروز میگفت : اگه تنبلی کنم کمر باریکم شکل و شمایلش رو از دست می ده ... میگه : بدنت باید همیشه رو فورم باشه

مامانم یک مؤسسه گردشگری داره که تور مسافرتی به خارج از کشور و داخل ایران رو سازماندهی می کنه . ساعت دوازده می رسم پیش مامانم .
ای وای باز این آقا کامران پیش مامانه ..،کامران جمشیدی رئیس گروه مترجمین مؤسسه است . هر وقت منو می بینه دائم میگه : چرا کلاس های زبان انگلیسی رو ول کردی چرا عصر ها نمیای کلاس های زبان ؟ و ...
به مامان و آقا کامران سلام می کنم .
مامان بوسم می کنه و میگه : عزیزم جایی نری با هم بریم پارت طلایی...
پارت طلایی رستوران مورد علاقه مامانه و به موسسه خیلی نزدیکه ...
آقا کامران به من میگه : سپیده یه استاد از انگلیس آوردیم برای بهتر شدن مکالمه بهترین شاگردان موسسه ، ده روز بعد از ظهرها بین ساعت شش تا هشت ، حتما بیا !
میگم : نه ممنونم نمی تونم بیام ! اگر برای زبان آلمانی بود خبرم کنید تا بیام .
میخنده و میگه : دختر بد .
دوست ندارم کسی به من طعنه بزنه اما خوب آقا کامران از کودکیم استاد زبان انگلیسی من بوده و گاهی یادش میره من بزرگ شده ام .
شماره بابا رو می بینم رو صفحه گوشیم .
بابا میگه امشب دیر میاد ، ازم می خواد که مواظب مامان باشم زیاد جوش نزنه فشارش می ره بالا خطرناکه .
خیلی از شب ها بابا گرفتار اعضای پر حرف هیئت مدیره بانکه ، برای همین از من میخواد مواظب مامان باشم بابا میدونه که من مثل سارا سر به هوا نیستم .
راستش مامان سر جریان سارا و میلاد خیلی عذاب کشید آخه یه شب آقا میلاد ، سارا رو برده بود پارتی دوستش !
اون شب اینگار آسمان و زمین خراب شد رو سر مامان
فشارش حسابی رفت بالا ، قیامتی شد .
از اون به بعد رابطه سارا با میلاد سرد شد ، اما حال مامان خوب نشد ، هنوز هم گاهی حالش بد میشه و برای همینه که بابا نگرانشه .
حالا این میلاد بی شرم ، گیر داده به من ، نمی تونم تحملش کنم ، همین روزهاست که سر دمش رو حسابی بچینم .
توی فکرم که صدای مامان منو به خودم میاره ، مامان میگه : از گرسنگی دارم می میرم . تو راهروی اصلی موسسه آقا کامران رو می بینم که با یه پیرمرد ریش بلند لاغر اندام حرف میزنه ، فکر می کنم پیرمرد هندی باشه ، شاید هم پاکستانی ! چون صورتش سبزه است .



امروز رستوران خلوت تره ، بازم گارسون فضول ، حمیدرضا تا منو می بینه می پره سر میز ما ، وای گاهی مثل جن ظاهر میشه این رستوران ده تا گارسون داره اما این آقا مدام گیر داده به ما .
پارسال که برای اولین بار با مامان اومدم اینجا ، لای هدیه فانتزی رستوران ، شماره گوشی همراهش رو نوشته بود و پایینش هم گفته بود منتظر شنیدن صدای زیباترین دختری که تا به حال دیدمش هستم .


ساعت 9 شب شده اما هنوز خبری از سارا خانوم نیست . مامان زنگ میزنه به گوشی سارا ، اما دوستش مریم پشت خطه ، به مامان میگه : سارا پشت رل هست ده دقیقه دیگه زنگ بزنید .
از وقتی مریم پاشو گذاشته تو زندگی سارا ، هر روز سارا از ما دورتر و دورتر شده . هر بار که مریم رو از نزدیک می بینم دهنش بوی گند سیگار میده ! پشت اون ظاهر همیشه بزک کردش شرارت موج میزنه ، خنده هاش آدمو یاد جادوگر کارتون زیبای خفته میندازه . موهاش همیشه مش شده است وای !... از این ظاهر های بدلی چقدر بدم میاد .


ساعت ده شب شده اما از سارا خبری نیست . مامان مثل یه مار زخمی به خودش می پیچه ، به من میگه : زنگ بزن ببین سارا کدوم گوریه .
زنگ میزنم به سارا میگم : کجایی مامان از دست تو فشارش رفته بالا . سارا با خنده و کلماتی کشیده که مشخصه حالش سر جاش نیست و احتمالا مست کرده به من میگه باشه فضول بگو دارم میام و قطع می کنه .


ساعت 12 شب شده بابا کلید ماشین سارا رو ازش گرفت و گفت : دخترم زیاده روی کردی .
سارا به بابا گفت : سپیده مامان رو نگران کرده ، من که همش خونه ام !
واقعا که ، سارا اصلا خواهر خوبی نبوده و نیست . من نمی تونم مثل اون باشم . وقتی کم میاره به من میگه : از من ایراد نگیر ، خودت می خوای بری اروپا ، خودتو همه جا به نمایش بزاری ، بعد از من اشکال میگیری ؟!
سارا خانم ! شرکت در مسابقات انتخاب زیباترین دختر جهان رو " نمایش خود " لقب میده ! گاهی تو دلم میگم : کاش اصلا خواهر نداشتم


ساعت 2 شب شده میرم تو رختخواب و مرور میکنم اتفاقات و صداها و نگاه های امروز رو ... آره یه نگاه گذرا
چهره مسخره میلاد
چهره پیر مردی که با آقا کامران حرف می زد
چهره گارسون فضول
و آخرش هم نگاههای سارا خانم !


ساعت 9 صبح است وای ! ... سارا ماشین منو برده ! ... دیگه شورش رو درآورده ، به مامان زنگ می زنم
میگه : به بابا بگو
دارم منفجر میشم . آخه من چه جنایتی کردم که این سارا این بلاها رو سر من درمیاره ، زنگ میزنم به بابا
بابا هم شگفت زده شده میگه : دخترم نگران نباش خودم بعدا تکلیفش رو روشن می کنم ، میگه : کلید ماشین سارا بالای یخچال ، داخل سبد گلهای مصنوعی ست .


داخل ماشین سارا خیلی کثیفه روی صندلی های سفید ماشین لکه های قهوه ایی رنگ بزرگی دیده میشه خاکستر سیگار همه جای ماشین پخش شده ...
امروز کلی کار دارم اول باید برم باشگاه ، بعدش هم سفارت آلمان .





بخش دوم : مسافری از هند



ساعت دوازده ظهر به موسسه می رسم . مامان داره چکهای شرکتهای خطوط هوایی که طرف قرارداد با موسسه هستند رو امضا می کنه .
آقا کامران وارد اتاق میشه ، وقتی می بینه مامان سرش به کارهای مالی گرمه با چشمک به من می فهمونه که باید دنبالش برم بیرون . پشت در به من میگه : سپیده می خوام با یه فیلسوف آشنات کنم . میگم : فیلسوف ؟
با لبخندی مغرورانه میگه : بله یه فیلسوف جهانی !
میگم : آقا کامران آخه من از فلسفه چی می دونم ؟ من هیچ فیلسوفی رو هم نمی شناسم .
آقا کامران در حالی که با اشاره از من می خواد دنبالش برم میگه :
اما این فیلسوف تو رو می شناسه !
تعجب می کنم میگم : منو ؟! حتما شما منو بهش معرفی کردین ؟!
میگه : نه ! عجله نکن ، خودت الان همه چیز رو می فهمی .


وارد راهروی اصلی موسسه میشیم ، اوه آقا کامران داره منو می بره طرف همون پیر مرد لاغر اندامی که دیروز برای یه لحظه دیدمش ، پیرمرد بر روی مبل های چرمی ، وسط سالن نشسته ...
آقا کامران معرفی می کنه : آقای راجا فیلسوف برجسته هندوستان !
آقای راجا با لبخندی گرم به فارسی میگه : دوشیزه سپیده از اینکه دعوتم را پذیرفتید از شما سپاسگذارم .
با شگفتی میگم : ممنونم ، خواهش می کنم .

راستش کمی هول کرده ام برای همین روبروی آقای راجا می نشینم تا بر اعصابم مسلط باشم .
حس می کنم آقای راجا هفتاد سالش باشه . با این سن بالا ، اما چشمان شفاف و گیرایی داره . انگشتان دستانش کشیده و رگهای متورمی دارد.
آقای راجا بعد از چند لحظه سکوت میگه : من عاشق سرزمین شما و فلاسفه ایران هستم .
میگم : ایران که فیلسوف نداره ، حالا فلاسفه اروپا و بخصوص یونان رو بگین یه حرفی ...
آقای راجا با تبسمی خاص میگه : اما ایران مادر فلسفه جهان است .
میگم : جدی !؟
آقای رجا میگه : بله من خودم شیفته اندیشه های فلاسفه ایران هستم بخصوص هشت نفر از آنها ...
دوست دارم بیشتر برام بگه ، بیشتر در مورد چیزهایی که داریم و من نمی دونم ، خیلی بده آدم مظاهر کشورش رو از زبان مردم کشورهای دیگه بشنوه .
آقای راجا مکثی می کنه و با لحنی بسیار خودمانی به من میگه : شما هنوز آن گلدان زیبا را دارید ؟
از این حرف تعجب می کنم و می گم : کدام گلدان ؟
آقای راجا میگه : گلدان برنجی قلمکاری شده اصفهان !
وای این پیر مرد چی میگه ؟ از کجا میدونه من تو اتاقم یک گلدان قدیمی زیبا دارم ؟ حتما آقا کامران بهش چیزی گفته ! آره حتما آقا کامران گفته !
نگاهی به آقا کامران می کنم . می بینم او هم هاج و واج داره منو تماشا می کنه و میگه : بخدا من نگفتم !
و از جاش بلند میشه و از ما دور میشه .
خندم گرفته به فیلسوف هندی می گم : شما چه خوب از وسایل اتاق من خبر دارید !
آقای راجا با لحنی مهربانانه میگه : آخه من آن گلدان را دهها سال پیش به شما هدیه نمودم .
دیگه طاقت نیاوردم و ترکیدم از خنده و شکسته بسته گفتم : آقای راجا من هیجده سالمه !!
پیرمرد در حالی که به لوستر بزرگ بالای سرمان خیره شده بود گفت : بله درسته و ساکت شد .
سکوت عجیبی بین ما برقراره ، راستی این گلدان از وقتی من یادم میاد تو خونه ما بوده بابا روزی که اونو به من داد گفت : دخترم مواظبش باش یادگار اجدادیمونه .
بعد از چند لحظه سکوت خواستم موضوع را عوض کنم تا پیرمرد را بیشتر بشناسم .
با حالتی متفکرانه گفتم : آقای رجا از فلاسفه ایران می گفتید .
پیرمرد که اینگار متوجه منظور من شده بود گفت : برای همین یاد گلدان افتادم .
من هاج و واج او را تماشا می کردم و منتظر بقیه حرفاش بودم او باید به من می گفت جریان رابطه او با گلدان و فلاسفه ایران چیه .
آقای راجا که اینگار از چشمان مشتاق من پی به سئوالاتم برده بود گفت : آن گلدان را برای چنین روزی به شما داده بودم .
بیشتر تعجب کردم چشمانم گرد شد گفتم : برای چنین روزی ؟
گفت : بله برای چنین روزی ، آن گلدان می تواند به شما داستانها از حکیمان و خردمندان ایران زمین بگوید .
گفتم : مگه گلدان سخنگوست ؟
با تبسم گفت : خیر ، اما می تواند سخنگو هم شود !
گفتم : من که گیج شدم
ادامه داد که : اگر ظرف سفالین داخل گلدان را بردارید . در داخل بخش برنجی گلدان چرم دوخته شده کوچکی خواهید دید که در درون آن دانه گندمیست . بعد از شکافتن چرم و خارج کردن دانه گندم آن را با قطره ایی از اشک خویش خیس نموده و سپس در همان گلدان بکارید . سه روز بعد از آن اتفاقی خاص رخ میدهد .
با شگفتی همراه با ترس گفتم : چه اتفاقی؟
و او ادامه داد : آن گلدان را از اتاق خود خارج نکنید هر شب هشت خردمند و فیلسوف ایرانی در اتاق شما ظاهر می شوند شما هر پرسشی برای سعادت و کامروایی داشته باشید آنها به شما خواهند گفت این اتفاق تا روزی که سنبله گندم کامل شود ادامه می یابد .

تو دلم میگم : این هم یه داستان سرکاری مثل داستان لوبیای سحر آمیز ! ... حتما این پیرمرد هم مثل همه اون آقایونی که بدنبال رابطه با من هستند خواسته با این داستان سرایی با من ارتباط برقرار کنه .
پیرمرد سرش را پایین میاره و میگه : شک نداشته باش
از جاش بلند میشه و از جیبش کارت ویزیت خودشو در میاره و میگه : سه عدد از دانه های سنبله گندم را بعد از رسیدن به این آدرس بفرستید .
با نیش خندی شیطنت آمیز میگم : شما موضوع رو جدی گرفتین
میگه : این خنده ها رو سالها پیش هم همینطور شاهد بودم و میره
میگم : ناراحت شدین ؟
برمی گرده و با تبسم میگه : حیفه بانوی شایسته ایی همانند شماست که از بزرگان و فلاسفه کشور خویش بی خبر باشد ، می دانم بزودی شرایط عوض خواهد شد و شما نه تنها زیباترین بانو ، بلکه خردمندترین ملکه زیبایی نیز خواهید بود .
و از من دور میشه ... وای او از کجا می دونست من میخوام ملکه زیبایی بشم .


صدای مامان که میگه : دخترم بریم نهار ، منو به خودم میاره . در حالی که تمام فکرم به حرفهایی است که اون پیرمرد گفته بود به سمت مامان می رم .
بعد از نهار دوباره بر می گردیم موسسه .
آقا کامران جلو میاد و نزدیک گوشم می گه : عاشق هندیت این کاغذ را داد و رفت . تو کاغذ نوشته بود . "برای سفر شتاب نکن ."
عجیبه ! از کجا می دونست من می خوام برم اروپا ! به آقا کامران میگم : شما به ایشون گفتین من دارم می رم آلمان ؟
آقا کامران میگه : من عادت ندارم مسائل شخصی آدمها رو به دیگران بگم . و بعد با نیش خندی شیطنت آمیز گفت : چیه تو کاغذ ازت خواستگاری کرده و زد زیر خنده !
با عصبانیت گفتم : آقا کامران !
آقا کامران هم در حالی که سعی می کرد لبخندش رو از روی لبهاش پاک کنه گفت : غصه نخور آقای رجا الان عازم فرودگاست و دیگه نمی بینیش ...

ساعت چهار بعد از ظهر با مامان خونه رسیدیم تو پارکینگ ماشینی نیست و این به معنای اینه که بابا و سارا هنوز نیامده اند .
می رم اتاقم و لباسهام رو عوض می کنم چشمم به گلدان برنجی می افته به طرفش می رم
در حال نگاه کردنش هستم که صدای مامان میاد میگه : سپیده من میرم بخوابم با من کاری نداری ؟
میگم : نه مامان راحت باشین .
چشم از گلدان بر نمی دارم یعنی داخل این گلدان همون چیزی است که آقای راجا می گفت ؟
یعنی چطور ممکنه ؟
حتما سر کارم !
آره حتما الکیه !
اما اینها دلیل نمیشه داخلش رو نگاه نکنم ! باید ببینم و دست میبرم داخل گلدان و بخش سفالی اون رو بیرون می آورم . سرم را جلو می برم و داخل بخش برنجی گلدان را تماشا می کنم .
وای این چیه ؟ می خوام جیغ بزنم یه کیف چرمی خیلی کوچیک که هیچ دری نداره !
از هیجان کم مونده غش کنم ! میشه حس کرد که در داخل چرم یه دانه گندم هست با تیغ چرم رو میشکافم و گندم رو خارج می کنم روی سطح گندم رگهای بسیار ریزی مثل موی رگ دیده میشه باید با میکروسکوپ گندم رو وارسی کنم می رم سراغ کمد وسایل تحصیلیم میکروسکوپ کوچک رو از ته کمد بیرون میارم اینو پدرم برای سال دوم راهنماییم خریده بود .


وای ! روی سطح گندم یه سری اسم نوشته شده . اولین اسمی که می بینم "نادرشاه افشار" است خوب نادرشاه که فیلسوف نبوده پادشاه بوده ... جالبه !
اسامی بعدی که دیده میشه به ترتیب عبارتند از "بانو ورتا" ، "استاد فردوسی" ، "حکیم اُرُد بزرگ" ، "خیام خردمند" ، "آرشیت دانا" ، " کورش هخامنشی" و آخرین اسم "بزرگمهر بختگان" .
کاغذی بر می دارم و اسامی رو بر روی آن می نویسم تا جایی که من می دونم بغیر از حکیم ارد بزرگ و بزرگمهر بختگان بقیه فیلسوف نیستند و یا من اونها رو نمی شناسم و یا این که این بخش از شخصیت آنها تا به امروز بازگو نشده .
آخه نادرشاه و کورش کجاشون فیلسوف بوده ؟ حالا روی خیام و فردوسی میشه کمی مکث کرد ! آرشیت و ورتا رو هم که نمی شناسم .
بانو ورتا ! جالبه اسم یک زن فیلسوف در ایران ، اینکه اصلا برام قابل فهم نیست . گویا باید تحقیق کنم .
غرق این افکارم که صدای گوشی همراهم بلند می شود سارا زنگ زده از من میخواد مامان و بابا رو بپیچونم و نزارم نگران سارا باشند چون دیر میاد خونه ! بهش میگم سارا خانوم مواظب ماشینم باش و به گند نکشش که صدای بوق ممتد میاد و گوشی قطع میشه . وای خدای من نکنه تصادف کرده باشه !! بهش زنگ می زنم بوق می زنه بوق بوق ...
تو رو خدا جواب بده جواب بده سارا سارا ...
صدای قهقه مریم تو گوشی می پیچه که میگه : سپیده جون ، سارا پشت رله چیکار داری ؟ من هم بدون این که چیزی بگم گوشی رو قطع می کنم . واقعا که !
همیشه سارا برام نگرانی درست میکنه
شاید من زیاد حساس شده ام
آره حساس شده ام
شاید به خاطر اینکه حس می کنم آخرین روزهایی هست که پیش خانواده ام هستم
و یا حرفهای این پیر مرد هندی
آه آره این پیر مرد
چشمم دوباره می افته به گندم
اونو می زارم لای دستمال کاغذی ، حالا من اشک از کجا گیر بیارم ، گندمو می زارمش کنار مانیتور کامپیوترم .
صدای در پارکینگ میاد . بابا برگشته خونه حالا باید به بابا و مامان در مورد سارا چی بگم ؟


ساعت 9 شب شده ، اما هنوز خبری از سارا نیست ، مامان دلشوره گرفته و مدام به بابا میگه باید جلوی سارا رو بگیره و از آزادی بیش از حد سارا می ناله
به مامان میگم : ماشین خراب شده و نگران نباش
مامان هم میگه : ماشین خراب شده چرا پس همراهش رو جواب نمیده نکنه گوشیش هم خراب شده ؟!
زنگ میزنم به سارا باز مریم پشت خطه ! صدای آهنگ و دست زدن میاد میگه : سارا میاد خونه نگران نباش و قطع می کنه .


ساعت ده و نیمه ، شام آماده شده سارا هم چند دقیقه ایی هست که خونه رسیده بابا و مامان عصبانی هستند . احتمالا اگر سارا حرفی بزنه هر دوی آنها از عصبانیت منفجر میشن و دمار از روزگار سارا در میارن . سر میز شام همه ساکت اند همراهم زنگ میزنه آقای پناهی (وکیلم از برلین) پشت خطه میگه : سفارت رفتین ؟
میگم : آره
میگه : برای تابعیت شما همه چیز ردیف شده و به احتمال زیاد با تابعیت آلمانی در مسابقات سال آینده شرکت می کنید .
سراغ سارا رو میگیره !
میگم : خوب هستند
میگه : باهاش صحبت کن تا بیاد آلمان
میگم : ساراجون مشغول هستند و بای میگم
سارا هم که اینگار سوژه خوبی برای فرار از دیر کردن خودش پیدا کرده فورا رو به بابا و مامان می کنه و میگه : این جناب پناهی دو تا بچه داره اما من وقتی برلین بودم مدام مزاحمم می شد به این آدم نمیشه اعتماد کرد و سپیده خانوم ، وکیلت یه آدم هرزه و مردم آزاره !
بابا میگه : اما سارا این آقای وکیل دارن کارهای قانونی سفر سپیده رو فراهم میارن .
سارا می خنده و میگه : این آقا داره تلاش میکنه به سپیده برسه و با نیش خند ادامه میده : حتی رسیدن به من !
مامان میگه : چیزی که زیاده وکیل
میگم : مامان ! این آقا کلی برای من تحقیق کرده برنامه مسابقات رو کاملا میدونه آخه من چطور یک وکیل تازه رو به این چیزها آشنا کنم و از کجا معلوم بتونه مثل آقای پناهی منو راهنمایی کنه .
سارا میگه : دختر جون پناهی رو آدمها حساب و کتاب میکنه !
و پس از کمی مکث ادامه میده : فکر کردی الکی این همه بهت زنگ میزنه ؟
بابام رو به سارا می کنه و میگه : دیگه بسه خودم مواظب سپیده هستم .
تو دلم هزار تا فحش و ناسزا نثار سارا می کنم دختره بیشعور ... شام تموم شد.


نازنین جون ، خدمتکار خونه ظرفها رو شروع به جمع کردن میکنه سارا پا میشه تا بره اتاقش ، بابا بهش میگه : بشین و به من میگه : سپیده جان تو می تونی بری اتاقت !
سارا که فهمیده تا چند دقیقه دیگه حسابی لای منگنه بابا و مامان قرار میگیره با پر رویی تمام میگه : آخه چرا به من گیر دادید ؟ سپیده سه سال از من کوچکتره داره میره اروپا ، اونم تک و تنها ... توی عمق هر کثافت کاری ! بعد همش به من میگین سارا کجایی ؟ سارا چه می کنی ؟ سارا بشین ! سارا پاشو!
می خوام سر سارا داد بزنم و بهش بگم : دختره بی ادب من مثل تو نیستم ...
بابا که می بینه من به سارا خیره شده ام میگه : عزیزم تو برو اتاقت و من گوشی همراهم رو از روی میز بر می دارم و می رم اتاقم
نازنین جون قبل از اینکه در رو ببندم از لای در بهم میگه ناراحت نباش عزیزم همه چیز درست میشه



ازش تشکر می کنم و در رو می بینم و مثل یه آدم زخمی که تمام وجودش کوفته شده می افتم روی تخت .
آخه چرا باید سارا این قدر بد باشه ؟ مگه من باهاش چیکار کردم ؟ من که بهش بدی نکردم ! هم ماشینم رو برداشته هم برام حرف در میاره هم از وکیلم بد میگه و... خدایا تا کی باید زورگویی های اونو تحمل کنم ؟ سه سال از من بزرگتره اما از وقتی که یادم میاد هیچوقت با من خوب نبوده هیچوقت هیچوقت ... آه ...
چشام خیس اشک میشه اینگار ته اقیانوسی از تلخی غوطه ورم ...
عضلالت گردنم تیر میکشه ، گلویم فشرده میشه ...آه تا به کی ؟
دستمال کاغذی رو برمیدارم اما چشمم یه لحظه می افته به مانیتور و دستمال کاغذی حامل گندم ...بلند میشم و دستمال رو میزارم رو گونه هام .
صدای بابا میاد که میگه : سارا باید خودتو عوض کنی و فریاد سارا که میگه : شما هیچوقت منو دوست نداشتین از وقتی سپیده بدنیا اومده همش دنبال اون هستید اونو دوست دارین شما بین من اون فرق میزارین ...
خدایا این سارا چرا این قدر ظالمه ؟ های های گریه های منو نمیبینه ...
آخه تا به کی ؟...
نازنین در می زنه و وارد اتاقم میشه ، شربت آلبالوی آخر شبم رو آورده ، میزاره لب میز و میاد منو بغل می کنه و میگه عزیزم این رسم روزگاره ...ناراحت نباش ، ناراحت نباش...
نازنین که بیرون رفت ، میرم جلوی گلدان برنجی ! و گندم خیس رو در کنار شاخه های گل یخ در خاک آن فرو می کنم .
راستی این چکاریه که من می کنم ؟
یعنی منتظرم؟
یعنی حرفهای اون پیرمرد رو باور کردم ؟
یعنی یه اتفاق بزرگ در راهه ؟
نمی دونم نمی دونم...
با چشمان خیس خوابم می بره ...




بخش سوم : دیدار با بزرگان ایران




سه روزه گذشته ! هنوز هیچ اتفاقی رخ نداده هر چه هست غمنامه اندوهبار زندگی منه ...
اندوهی از تنهایی ، دوری پیش رو و غم های تحمیلی خواهرم سارا ...
این چند روز باهش حرف نزده ام و قصد ندارم حالا حالاها باهاش آشتی کنم .
این روزها با این که خیلی سعی کرده ام همه چیز عادی باشه مثل همیشه اما ناخودآگاه خیالات و رویاهای مختلفی سراغم میاد . راستی اگر اتفاقی رخ بده و این هشت نفر بیایند سراغم من چه کنم ؟ وای حتما سکته می کنم !
سرم رو بین دو دستام می گیرم و با خودم می گم باید چیکار کنم ؟ من هیچ چیز خاصی از بزرگان ایران نمی دونم واقعا آدم کوچکی هستم باید اطلاعاتم رو بالاتر ببرم ، کامپیوتر رو روشن می کنم در گوگل سرچ می کنم کورش هخامنشی ، عکسهای آرامگاهش پاسارگاد ، منشور کورش ، اولین قانون حقوق بشر ...
استاد فردوسی رو سرچ می کنم اثر بزرگش شاهنامه و آرامگاهش که شبیه پاسارگاد هست . همیشه از رستم شخصیت افسانه ای شاهنامه خوشم اومده ...
نادرشاه افشار رو سرچ می کنم ، نجات دهنده ایران از چنگال یه مشت غارتگر ... وای اینجا رو ببین نوشته نادر شاه افشار تا 25 سالگی برده راهزنان ازبک بوده ...
خیام خردمند رو سرچ می کنم جالبه به دستور پادشاه ایران ملک شاه سلجوقی و حمایت وزیرش خواجه نظام الملک توسی سالنامه خورشیدی رو در مقابل قمری پدید آورده ، چه آرامگاه باشکوهی داره نوشته این بنا بر اساس طرحی از استاد هوشنگ سیحون بنا شده است ...
حکیم ارد بزرگ رو سرچ می کنم فیلسوف و حکیم برجسته ایرانی ، دارای پندنامه ایی با عنوان کتاب سرخ و نظریاتی همانند قاره کهن و کهکشان اندیشه ، وای خدای من اینجا نوشته حکیم بزرگ زنده است عجب سبیل های خاص و دوست داشتنی داره .
بزرگمهر بختگان رو سرچ می کنم ، وزیر با کفایت انوشیروان پادشاه ساسانی ، حکیم و دانشمند ، جالبه نوشته برزویه طبیب هم به احتمال زیاد خود بزرگمهر است و هم او مخترع بازی تخته نرد هم هست .
آرشیت دانا رو سرچ می کنم ، نوشته اولین فیلسوف ایرانی هست همزمان با سقراط و افلاطون ، نوشته هر دو آنها را در مباحثه شکست داده ... وای خدای من چقدر نادان بوده ام ...
بانو ورتا رو سرچ می کنم شاگرد آرشیت دانا بوده و بزرگترین فیلسوف زمان خودش و صد البته اولین فیلسوف زن تاریخ ایران ، وای اینجا نوشته بانو ورتا توسط جاسوس یونانی کشته شد آخه چرا ؟چرا ؟ یعنی اون زمان هم ، نخبه کشی بوده ، اروپایی ها فلاسفه ما رو می کشتند تا بگن تنها فلاسفه گیتی همین سقراط ، افلاطون و ارسطوی ما هستند جالبه اینجا نوشته ارسطو بعد از کشته شدن بانو ورتا اشک می ریخته و می گفته : جواهر گیتی از میان ما رفت ، اروپا الان مدعی اینه که مهد تجمع نخبگان شده ! پس چرا ؟...


صدای دلنشینی منو به خودم میاره !!!
سپیده زیبا ! دانش و اندیشه ، پایه های نیرو و توان یک سرزمین است .
وای !!!
این صدا از کجاست
وای....
اینجا چه خبره ؟
اینها کی هستند ؟
تو اتاق من !!!
همان صدا ادامه می ده : سپیده چرا غمگینی ؟
وای این خانم زیبا ...
دیونه شدم یا دارم خواب می بینم ؟
می لرزم
ساق پاهایم بی اختیار می لرزه
آن زن قد بلند سفید پوست که اندامی بسیار موزون و لباسی پر از نقش و نگار ظریف داره طرفم میاد ، دستانش رو روی شانه هایم می زاره و در گوشم میگه : سپیده زیبا نترس ما دوستان تو هستیم
تمام انرژی درونم رو جمع می کنم و بهش میگم : شما کی هستید ؟ من خوابم و یا بیدار ؟
اون زن قدمی به عقب می ره و می گه : من ورتا هستم
دست راستمو می گیره و منو چند قدمی به طرف هفت مردی می بره که به شکل نیم دایره بر روی صندلی هایی چوبی نشسته اند . نه عدد صندلی رویایی در کنار هم ، بانو ورتا بر روی اولین صندلی می شینه و من بر روی دومین صندلی ...
آن هفت مرد ساکتند و تنها نگاهم می کنند همه آنها چشمانی درشت و صورتهایی مردانه و صمیمی دارند .

به اونها می گم : سلام
همه آنها یک صدا میگن : درود بر سپیده زیبا
بانو ورتا همانطور که دستم را گرفته ، میگه : بگذار همه را به شما بشناسانم . نخستین کسی که در کنارت نشسته است :
استادم آرشیت دانا ، فیلسوف و خردمند سرزمینمان است .
آرشیت پیرمردیه با موهایی سفید و بلند ، سفیده پوست ، کمی کمرش خم شده و به عصایی زیبا تکیه داره .
آرشیت دانا با مهربونی و صدایی لرزان میگه : با دیدنت ، جوانی ورتا را به یاد آوردم
بانو ورتا خندید و گفت : براستی به این اندازه زیبا بوده ام ؟
و آرشیت دانا سرش رو به جهت تایید تکان می ده.

بانو ورتا دستش رو به طرف دومین مرد گرفت و گفت :
حتما خیام خردمند ، دانشمند و سراینده بزرگ سرزمینمان را می شناسی
با لبخند گفتم : آره ، من نیشابور رفتم اما اونجا تنها یک آرامگاه بود .
خیام خیلی جذابه ، با چشمانی درشت ، پیشانی بلند و ریش و مویی آراسته ...
خیام خردمند میگه : سپیده زیبا همه زیبایی ها در تو فرود آمده است ، امیدوارم همواره هوای دشت وجودت بهاری باشد .
با خجالت ، آروم میگم : ممنونم ، امیدوارم

نوبت به مردی رسید که خیلی درشت و تنومنده ، زره ایی آهنین بر تن داره روی صورتش جای چند زخم کهنه هست حتما نیش چاقو و یا شمشیر این شیارهای خاص رو بوجود آورده ...
بانو ورتا به او اشاره میکنه و میگه :
نادر شاه افشار ، جهانگشای بی باک سرزمینمان
چشمام برقی زد و بی اختیار گفتم : کوه نور و دریای نور
خیام خردمند میگه : اما گنج نادری کتابهایی ست که به ایران آورد .
نادرشاه همچنان ساکته ، گفتم : من از دیدنتون خیلی خوشحالم .
به دستان نادر شاه خیره شدم با این دست و پنجه می شه هر شمشیری رو شکست .
نادرشاه با صدایی پر هیبت میگه : هنگامی که آرشیت دانا ، شما را همپای ورتای زیبا می ستاید ، می توان گفت براستی باری سنگین بر دوش دارید .

چهارمین نفر را با اولین نگاه شناختم ، بله او ارد بزرگ است تنها فردی که از این جمع هشت نفره زنده است .
ارد بزرگ لباس اتو کشیده و زیبایی برتن داره ، نگاهش صمیمی و مهربونه ، چشمانی درشت و جذاب با موهایی سفید داره .
بانو ورتا می گه :
حکیم ارد بزرگ ، اندیشمند و زبان گویای ما
با خجالت و صدایی لرزان رو به حکیم بزرگ میگم : بله ، من پندها و دستورات اخلاقی شما رو بارها خونده ام .
ارد بزرگ آرام و شمرده میگه : امیدوارم ستایش آرمانهای بزرگی همچون شادی و آزادی را ، در آنها یافته باشید .
گفتم : بله و از حالا با دقت بیشتری اونها رو می خونم .
ارد بزرگ گفت : شادی ، سپیده زندگیست .
وای چه جمله زیبایی ، اگر شادی این جمله رو بشنوه حتما تابلوش می کنه می زنه تو باشگاهش ، چون هم اسم خودش هست و هم اسم به قول خودش سوگلی باشگاه ! سپیده ...

پنجمین نفر چهره اش بسیار آشناست ریش ها و موهایی که به شکلی عجیب و ظریف بافته شده و زیباست .
بانو ورتا با اشاره به او می گه :
کورش هخامنشی ، پادشاه نیک ایرانزمین
میگم : من عکس آرمگاه شما و همینطور منشور حقوق بشرتون رو دیده ام
با لبخند بهم میگه : همانند ارد بزرگ بر این باورم که شادی بسیار پر ارزش است پس غمها را به فراموشی بسپار
آرشیت دانا میگه : غم ما را گوشه نشین می کند و شادی ، شکوفا و بازیگر میدان زندگی
اینگار خجالتم کمرنگ شده با صدایی بلندتر از دفعات قبل گفتم : چشم حتما . سعی می کنم شاد باشم

بانو ورتا دستش را به طرف ششمین نفر گرفت و گفت : استاد فردوسی ، آفریننده شاهنامه
ناخودآگاه این بیت فردوسی به یادم آمد :
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
با هیجان میگم : من رستم رو خیلی دوست دارم شاهنامه بی نظیره
در نگاه مظلومانه اش میشه درد و رنجی که برای نوشتن شاهنامه کشیده رو دید . استاد فردوسی میگه : سرزمین تاریکی سپیده ایی نخواهد داشت !
گفتم : سرزمین تاریکی ؟
گفت : باختر
اینو دیگه فهمیدم باختر یعنی غرب و شرق هم که ایرانیش میشه خاور
یعنی استاد میدونه من می خوام برم غرب ، مسابقات زیباترین دختران ؟!
پس استاد هم معتقده من به اروپا نباید برم با خجالت سرمو پایین می اندازم .

ورتای مهربون با فشار دستم ، بهم دلگرمی میده و آخرین نفر رو معرفی می کنه :
بزرگمهر بختگان ، فیلسوف و دانای سرزمینمان
رنگ پوستش سفید و سرخگونه ، موها و ریش هایی سیاه که مثل مو ها و ریش های کورش هخامنشی بافته شده ، شباهت عجیبی به حکیم ارد بزرگ داره . با این فرق که موی حکیم بزرگ سفیده .
میگم : خوشبختم ، من خیلی از پندهای شما رو خوندم ، راستی برام جالب بود وقتی متوجه شدم بازی تخته نرد رو هم شما بوجود آوردین
خندید و گفت : آنهم برای شادی ست . زندگی بازی مهره هاست و ما در هنگامه آن ، نمی دانیم چه در پیش روست پس باید دمادم زمانها را با شادی هایی افزونتر زیباتر سازیم .
میگم : چشم حتما تو زندگیم این موارد را در نظر می گیرم

انگشتان بانو ورتا رو در پشت سرم حس می کنم که موهایم را نوازش می ده و میگه : ما همه به دیدار تو آمدیم تا اگر بخواهی با تو سخن بگوییم و در وجودت زنده و جاری شویم .
چشمای بانو ورتا خیلی زیبا و درشته . با مژه هایی بلند و لب های سرخ و کوچک ، بینی قلمی ، موهایی سیاه و بلند که گاهی از زیر پارچه ظریف دوزی سرخ رنگش ، خودش رو به نمایش می زاره . لباسی سرخ بر تنشه که رویش با نخ های طلایی اشکال هندسی زیبا نقش شده . در پشت لباسش نقشی بزرگ به رنگ فیروزه است که به سیمرغ شبیه است ... وجودش بوی عطر گل مریم میده ... وای کاش بانو ورتا جای خواهر من بود جای این سارای ورپریده ...

خیام خردمند سکوت اتاق رو میشکنه و میگه : بهتر است پیش از پرت شدن به گوشه کنار هزار سخن ، پی به ریشه ی اندیشه ی سپیده ببریم . آنگاه اندیشه خویش را با او در میان خواهیم گذاشت.
کورش هخامنشی از جا بلند میشه و نزدیکم می یاد و به آرامی میگه : من هم دوست دارم بدانم از کجا باید آغاز کرد .
مونده بودم چی باید بگم . راستی چه چیزی باید بگم ؟ دست و پامو گم کردم
بعد از کمی مکث میگم : من هیچ چیزی نمی دونم
کورش هخامنشی خندید و گفت : آرام باش ، چون ما هم چیز زیادی نمیدانیم ... و همه خندیدند .
گفتم راستش من می خوام برم اروپا...یعنی آلمان ... تا اونجا زندگی کنم ، قصد دارم در مسابقات ملکه زیبایی اروپا شرکت کنم تا رشد کنم ، مطمئن هستم اول میشم اینو همه می دونن .
همه هشت نفر به من خیره شده اند کسی چیزی نمی گه ... وای خدا از این سکوت ها چقدر بدم میاد . ادامه دادم : میدونین من اهل هیچ چیزی نیستم . منظورم اینه که همیشه سرم تو لاک خودمه . اهل جلف بازی و رفیق بازی هم نیستم ، یا باشگاهم و یا پیش مامانم ...
هنوز سکوت برقراره ، پرسیدم : درک می کنین چی میگم ؟
همه نگاهم می کنند ... نفس عمیقی می کشم و ادامه می دم : ببینید به نظر من در ایران جایی برای رشد نیست اینجا پر و بالم بسته شده اگه برم اروپا می تونم به آرزوهام برسم .
همه ساکتند ، ورتای مهربون آرام دستی به پشتم می کشه هنوز سکوت پا بر جاست می پرسم به نظرتون من اشتباه میکنم ؟ هرچند استاد فردوسی قبلا گفتند : امیدی به اونجا نداشته باشم اما باور کنید من از سیزده سالگی با این فکر زندگی کرده ام ، من نمی تونم به راحتی ازش بگذرم
بزرگمهر بختگان در حالی که دست به ریش بافته شده اش می کشه میگه: رشد ! در چه چیزی ؟
استاد فردوسی می گه : گشتاسب هم در جوانی به آنجا پناه برد ، اما اشتباه می کرد .
کوروش هخامنشی همینطور که پشت صندلی ها قدم میزنه میگه : وقتی دروازه بابل فرو ریخت مردان و زنان آزاد شده با اشک فریاد می زدند : ایرانیان آزاده و نجیب خوش آمدید . و بعد از کمی مکث ادامه داد : ایرانیان آزاده و نجیب هستند . نگهبانی از شرافت ایرانی مهمتر از هر پاداشی است .
آرشیت دانا عصایش را روی پایش گذاشته میگه : زیبایی ، هنر و دانش از آن ماست وقتی جوان بودم به سرزمین های بسیاری سفر کردم ، اما هیچ کجا خردمندی در بینش و توازن در اندیشه و کردار را ، همچون سرزمین مادریمان ندیدم .
نادرشاه افشار گفت : رشد در ملکه زیبایی بودن ؟
آرشیت دانا خندید و گفت : روزی یکی دیوانسالاران اشکانی با دیدن ورتای زیبا از خود بیخود شده و هر روز کسی روانه می کرد ، اما ورتا می گفت می خواهم بیاموزم آنچه را نمی دانم ! آن مرد هم از رشد ورتا می گفت در دارایی و دستگاه دیوانی ! و ورتا می گفت : تو شیفته چهره و زیبایی من شده ایی و برآنی به پای آن هر چیزی بریزی حال آنکه زیبایی برای من ارزشی نیست ...
ورتای مهربون با چشمانی شفاف به من نگاه می کرد و می خندید چیزی نمی گفت ،آخ که چقدر مهربون و دوست داشتنیه ...

بانو ورتا رو به ارد بزرگ می کنه و میگه : بزرگ در این بار سخنی نمی گویید ؟
و ارد بزرگ رو به بانو ورتا میگه : سفر برای آدمی سرشار از آموزه هاست پس بران نمی توان خرده گرفت . آرمان امروز سپیده چیزی نیست جز آنچه پیشتر به او گفته شده است کسانی همچون مادر ، پدر و دیگران ، او امروز آینده را از دریچه ایی می بیند که دیگران برایش ساخته اند . دیگران آنچه را در ظاهر او دیده اند بازگو کرده اند آیا کسی پی به زیبایی درون او برده است ؟ آیا کسی توانایی های درونی او را باز گفته است ؟ شما آنگاه که به دیوانسالار اشکانی می گویید که زیبایی را برتری نمی دانید و آن نمی تواند بهانه خوشبختی شما باشد ، زمانیست که پی به درون فربه و زیبای خود برده اید ، آیا سپیده پی به گنجینه درون خویش برده است ؟ کار ما از این پس این خواهد بود که توانایی های درون او را بیابیم و به او بازگوییم .
خیام خردمند می گه : ارد بزرگ این سخن ات را باید به سپیده می گفتید "زیبارویی که می داند زیبایی ماندنی نیست پرستیدنی است"

احساس می کنم تحت فشار زیادی قرار گرفته ام . حرف های همه بزرگان و بخصوص ارد بزرگ که از تشویق های همیشگی بابا و مامان و دیگران از زیبایی ام می گویند کاملا درسته در حالی که با انگشتان دست راستم انگشتان دست چپم را گرفته ام میگم : حرف های همه شما درسته و ممنونم از نظرهاتون
بانو ورتا وقتی می بینه من تو خودمم و یه جورایی حالم گرفته شده میگه : می خواهی که بدانی در آغاز چرا پی آموختن اندیشه و خرد را گرفتم ؟
میگم: آره ، دوست دارم که بدونم .
ورتای مهربون با اون صدای دلنشینش میگه : من دو خواهر داشتم . یکی بزرگتر از من و دیگری کوچکتر ، اما پدرم مرا همیشه بیشتر دوست می داشت . وقتی دو خواهرم شکایت می کردند پدرم می گفت ورتا داناتر است . آن دو چندی پی آموختن گرفتند ، این شد که من هم برای آنکه بتوانم همچنان دلدار پدر بمانم ، راه آموختن بیشتر را پی گرفتم .
در این لحظه یاد سارا افتادم ، همیشه توسط او سرکوب شدم ... برای اینکه اون مغروره و از من بزرگتره ... چقدر روحیات من و بانو ورتا به هم شبیه ... اون هم داشته برای داشتن شرایط بهتر مبارزه می کرده ... حتما خواهراش مثل سارا اونو اذیت می کردن ... تازه اون ها دوتا بودن ... بیچاره بانو ورتا !...

صدای کورش هخامنشی من را به خودم میاره که می پرسه: هنوز هم در پی سفری ؟
گفتم : نه ، آقای کوروش هخامنشی
کورش هخامنشی از ته دل خندید و گفت : تو نخستین کسی هستی که به نام من "آقای" افزوده است .
خود من هم خنده ام گرفته بود
نادرشاه افشار با صدای پرطنینش میگه : کسی که ارزش خود را بداند در بیهودگی زندگی خویش را سپری نمی کند . مکثی می کنه می پرسه : سپیده زمان را چگونه پشت سر می گذاری ؟

چه می تونم بگم اینکه یا باشگاه آمادگی جسمانی پیش شادی جون هستم یا پیش مامان توی موسسه و یا پی زبان انگلیسی و آلمانی و یا اصلا مشغول جنگ همیشگی با سارا و یا فرار دائم از دست میلاد پررو ...
آخرش میگم : زمان زندگیم تا به امروز بیهوده از بین رفته ...
ورتای مهربون میگه : غمگین مباش ، هنگامی که می فهمی زمان را از دست می دهی در پی آن خواهی بود که پس از این ، از آن سود بری . این یک گام رو به پیش است .
میگم : بهترین شکل استفاده از زمان چه جوریه ؟ یعنی من چطور زمان رو پشت سر بذارم؟

آرشیت دانا میگه : آموختن و آموزش دادن
خیام خردمند میگه : درست است اما از یاد نبریم که جهان گذراست پس باید زمانی را به دل پرداخت .
استاد فردوسی میگه : خردمند ، تواناست توانایی به آدمی کامروایی و بزرگی می بخشد.
نادرشاه افشار هم میگه : زمان را اگر اسیر اندیشه خود کنیم ، سرزمینی را نجات خواهیم بخشید .
حکیم ارد بزرگ در ادامه میگه : کسی که دارای آرمان است زمان را به بیهودگی از دست نمی دهد پس باید هدفی برای خویش برگزینیم از آن پس شب و روزمان می شود آرمان .
بزرگمهر بختگان هم میگه: زمان داراییست ، باید بیندیشی دارایی را کجا و به چه ارزشی داد و ستد کنی .
کوروش هخامنشی میگوید : زمان برای جوانان آموختن است و برای پیران آموزش دادن ، نباید زمان هیچیک از این دو گروه از بین رود .
بانو ورتا هم گفت : سپیده ، زمان با ارزشتر از هر گوهریست . برای ما زنان گوهر و زر با ارزش است اما زمان با ارزش تر از هر زر و گوهریست . من هم همانند ارد بزرگ بر این باورم که باید هدفی برای خویش برگزینی . و پیگیر رسیدن به آن باشی .

راستش هیچوقت اینطوری احساس نکرده بودم که چه زمان های با ارزشی رو از دست داده ام . احساس بی تابی خاصی می کنم . راستی هدف من در زندگی چیه ؟
تا به امروز هدفم شرکت در مسابقات انتخابی ملکه زیبایی بود . حالا چه هدفی رو باید دنبال کنم ؟ کاش می شد مثل بانو ورتا یه فیلسوف بشم ، یه فیلسوف بزرگ ...




نظرات