خبرنامه اردیستهای شهر ونکوور ORODISM

خبرنامه اردیستهای شهر ونکوور ORODISM

Link to انجمن اردیست های ونکوور

ناراستی در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 17 Sep 2011 12:13 PM PDT

ناراستی در فلسفه حکیم ارد بزرگ

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان



ارد بزرگ می گوید : ناراستی ها پیشاپیش رو به مرگ و نیستی اند مگر آنکه ما آنها را در اندیشه و روان خویش زنده نگاه داریم !

بیا تا جهان را به بد نسپریم / به کوشش همه دستِ نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار / همان به که نیکی بود یادگار

جهان سر بسر چون فسانه ست و بس/ نماند بد و نیک بر هیچکس (فردوسی بزرگ)

تاریکی در زندگی ماندگار و ابدی نیست، برسانِ روشنایی (اُرُد بزرگ)

«آری؛ آن دو گوهر مینوی آغازین که با هم در خواب و رویا بودند، پدیدار و آشکار شدند. در اندیشه، گفتار و کردار، یکی "نیک" و دیگری "بد" است. از این دو نیکوکاران هستند که با شیوه ی درست برمیگزینند نه نیکوکاران (یسنا؛هات30 بند 3)»

این دو گوهرِ همزاد در بیکنشی و رویا با یکدیگر در سرشت آدمی به سر میبرند. روش و منش انسان میتواند یکی از آن دو را از بیکنشی و رویا مانندی به کنشگری فراخواند. انسان با آزادگزینی میتواند با داوری خویش یکی از آن دو را بگزیند و بپروراند. هر کدام که گزیده شدند، از بیکنشی به کنشگری درآمده و آنچه درون خود دارند را نمایان میسازند.

گوهر نیکی از بیکنشی به هستی درمیآید و گزیننده ی خویش و جهان پیرامون وی را به هستومندی میرساند.

گوهر بدی از بیکنشی به نیستی در میآید و گزیننده ی خویش و جهان پیرامون وی را به نیستی میکشاند.

بن گیتی و همه ی آنچه میبینیم از "هستی" مایه گرفته است. در این میان "نیستی" نیست. زیرا "نیستی" هیچگاه نمیتواند به "هست" درآید. از این رو ما نیستی را هرگز نمیتوانیم ببینیم. اگر هم گاهی واژه ی "نیست" بر زبانمان سراییده میشود، گویای کمبود "هستی" در گوشه ای پیرامون ماست؛ نه اینکه نیستی را به چشم دیده ایم، به گوش شنیده ایم یا با پوست سَهیسته ایم. شاید بهتر باشد "نیستی" را یکبار برای همیشه به فراموشی بسپاریم. آیا بهتر نیست؟

اما اگر "نیست" نیست، چرا آنچه در گیتی روی میدهد، هماره همِستار با آنچه گفتیم است؟ جنگ ها و ویرانیها، هستی ها را فرو می بلعند و نیستی ها را به ارمغان می آورند. آدمیان همواره مینالند که هستی ایشان نیست شده. فرزانگان و اندیشمندان نیز از شوندِ ناگهانیِ نیستیِ زمین سخن میگویند.

پرسش در این است که "نیستی" چگونه مینه ی مرگ آورخود را بر "هستی" چیره میسازد و زندگی را به نازندگی، آبادی را به ویرانی دگرگون میکند؟

پاسخ را میتوانیم از دل اسطوره های سرزمین خویش بدست آوریم.

ایرانیان زُروانگرا بر این باور بودند که اهریمن زاده ی شک زروان (زمان بیکران) در پدید آوردن اهورامزدا است. در زندگی آدمیزادگان نیز چنین شکی میتواند نیستی آور باشد.

تا زمانی که انسان بر این باور باشد که "راه در جهان یکیست است و آن راه راستیست"، آدمی بیراهه ها و کوتاهه راه ها را به ناراستان فرومیهلد و خود مگر در راه "هستی" نمیپوید.

پندار و دیدمان [باید] بر روشنایی باشد و راستی، بدینگونه راه های آینده، روشن است و هموار (اُرُد بزرگ)

چرا که، تنها مبارزه با ناراستیها به ما ارزش داده و همزیستی با تباهی، سرافکندگی در پی دارد (اُرُد بزرگ)

اما آنگاه که آدمی بر یگانگی راه راستی شک بَرَد و میانبُرِ ناراستی را برگزیند، ناراستی و کژی بر ابزارِ هستومندِ تنِ او فرمانروا میگردد و آن بزرگترین نیرنگِ اهریمن کنشگر میشود. و نیرنگی که از آستین بدی به در آمده برای او پیروزی آفرین میشود.

آن بزرگترین نیرنگ و پیام اهریمن این است: «"هستی" را تنها با "هستی" میتوان از میان بُرد»

هستی یک چیز عبارت است از رایومندی و نظم میان خردیزه های گوناگون آن چیز در رسیدن به هدفی که برای آن ساخته شده است. حال اگر با کمک ابزاری، نظم میان خردیزه های هماهنگ را از میان ببریم، "هستی" را به "نیستی" دگرگون کرده ایم. نمونه ی چنین کاری، ویژگیِ "ویرانگری" است.

آن که راستی نپوید، گرفتار آمیزش با اهرمن است، فرزند این آمیزش فتنه است و شورش (اُرُد بزرگ)

اهریمن آفریدگار نیست، اگر چیزی باشد ویران کننده است.

برای نابود کردن "هستی" ها، بایسته است ویرانگری از اندیشه به کردار درآید. برای انجام چنین کنشی، اهریمن به یکی از فرزند زادگانش با نام دیو خشم (اَئِشمَ در اوستا) دستور میدهد که در اندیشه ی آدمیان فرو رود تا بدین ابزار بتوانند هستی را ویران سازند.

آدمی که خشم را در درون خود کنشگر سازد، به جای آنکه شکیبایی کند تا شکفته شود، با نشکیفتگی، شکوفه های نشکفته ی عمر خویش را میچیند. میوه ی چنین کنشی بی میوگی خواهد بود.

در آن گاه و دوره که خشم بر گیتی چیره میگردد، به فرمان اهریمن، سپاهی از "هست پیکرانِ نیست اندیشه" بر هستیوریِ آبادبومها می یورشند:

از این مارخوار اهرمن چهرگان / ز دانایی و شرم بی بهرگان

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد / همی داد خواهند گیتی به باد

از این زاغساران بی آب و رنگ / نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

بدین تخت شاهی نهادست روی / شکم گرسنه مرد دیهیم جوی

انوشیروان دیده بُد این به خواب / کزین تخت بپراکند رنگ و آب

چنان دید کز تازیان صد هزار / هیونان مست و گسسته مهار

گذر یافتندی به اروند رود / نماندی بر این بوم و بر تار و پود

هم آتش بِمُردی به آتشکده / شدی نور نوروز و جشن سَده

ز ایران و بابِل ز کشت و دِرود / به چرخ زحل بر شدی تیره دود

به هر کشوری در ستمکاره ای / پدید آید و زشت پتیاره ای

نشانِ شب تیره آید پدید / ز ما بخت فرخ بخواهد پرید

«از این دو گوهر مینوی، گمراهان شیوه ی درست را برنگزیدند. زیرا هنگام اندیشه و گفتگو و پرسش و پاسخ، دورویی و فریب بر ایشان چیره شد، چنانچه بدترین منش را برگزیدند، به همین روی با خشم همراه شدند که جهانِ هستی را به تباهی میکشانَد (یسنا؛ هات 30 بند 6)»

«در آن هنگام یازده هزار و یکصد گونه دیوان ژولیده موی از تخمه خشم به ایران یورش میکنند. آنان از سوی خراسان خواهند آمد و این سرزمین را ویران خواهند ساخت و روستاها و شهرها، دودمانی خواهند شد و از آن دودمان نیز جز استخوانی برجای نخواهد ماند. در آن هنگام دوستی از میان خواهد رفت و از هر هزار کس، یک کس به دین زرتشت خواهد گروید. در آن هنگام پادشاهی به بندگان انیران رسد. چون خیونان، ترک، اتوروتوپیذ، اودرک، کوهیاران، چینیان و کابلیان و سغدیان و ارومیان و خیونان سپید سرخ پوش. (زند وهومن یسن؛ درِ چهارم)»

ناراستی ها و کمانگی ها همگنان بدی و تاریکی اند و همگی از تخمه ی اهریمن. (ز کژی نه سر بود پیدا نه بن)

ازین رو ناگزیرانه روی به سوی نیستی و مرگ دارند. کژی ها درچرخه ای ناخودآگاه، بِدان چیز دچار گشته که از آن برآمده اند. نیستی، نیستی میزاید و ناراستی، ناراستی و هر دو مرگ را درود میفرستند. اما آنگاه که اندیشه ی بد در کالبد هستیوران رخنه کند، با جایگیری خود در میان اندیشه و روان آدمیزادگان، خویش را زنده نگاه می دارد و نو به نو نیستی میزاید.

و با این ترفند، مرگی را که خویشتنِ نیستیورِ وی دچارِ آن بوده، به هستیوریِ پیرامونش فرامیفکند. در آن هنگامست که جداسریِ نیک و بد، هستی و نیستی، زندگی و نازندگی، راسنی و ناراستی، از میان میرود.

در این زمان آموزگارانِ بِدروغ، آموزشهای نیستی آور خود را درُوَندانه میگسترانند. زیرا کسی را یارای آن نیست، در گفتار اینان بدی را از نیکی گزارش و جداسری نهد.

«از پیامبران دروغین دوری گزینید. آنان در پوستین گوسفندان نزد شما می آیند، اما گرگان درنده ای هستند. آنها را از میوه هایشان خواهید شناخت. آیا انگور را از بوته ی خار، و انجیر را از علف هرز میچینند؟ به همین سان هر درخت نیکو میوه ی نیکو میدهد، اما درخت بد، میوه ی بد. انجیل متی 7: 15-27»

آدمیزاده میتواند، نیستی را به نیستی بسپارد. او میتواند ناراستی را رهسپار نیستی و مرگ کند

آنگاه یک بار برای همیشه او را بدرود میگوید و چنین میهمان ناخجسته ای را از روان و تن و اندیشه ی خویش به بیرون می افکند.

باید دست به کار شد.

کینه ها، که بدی و نفرین را در چهره ی "محبت" (چیزی در روبرو، مهر آریایی و در پشت، کینه ی یهودی)

می آرایند. چنین پیچیده های زاینده ی نفرت را باید به دور افکند.

انتقام ها، قناعت ها، غیرت ها، تعصبات و هرآنچه با مهر پارسی میانه ای ندارد را باید به دور اوژنید

(چنین واژگانی در پارسی حتا همتا و هم معنا ندارند، و اگر دارند فلسفه ی اندیشه شان ز بیخ و بن با این تازی مفاهیم دگرگونه است)

نادر شاه افشار در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 17 Sep 2011 12:10 PM PDT


نادر در فلسفه حکیم ارد بزرگ



پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

ارد بزرگ: نادرشاه افشار توانست از خراب آبادی که دشمنان برایمان ساخته بودند، کشوری با شکوه بسازد. نام او همیشه برای ایرانیان، آشنا و دوست داشتنی خواهد بود

نادرقلی پیرامون سال 1066 خورشیدی در گوشه ای از خراسان به نام درگز چشم به گیتی گشود. او همچو نامش یکی از نادرترین و دلاورترین و بزرگترین رزم آوران تاریخ جهان است. ناپلئون او را میستود.

در تاریخ ایران و جهان، یافتن همتایی در جنگاوری برای او دشوار است. کارهای نمایان وی در نبردهایش او را در رده ی بزرگترین اندیشه وران جنگی جای میدهد. کسانی همچون کوروش، داریوش، خشایارشاه، هانیبال سردار کارتاژ، ژولیوس سزار، شاپور نخست، ناپلئون، سورنا، ابومسلم و یعقوب لیث صفاری.

او در زمانی که افغانها و روس ها و عثمانی ها به ایران دست انداخته بودند و کشور در بیشینه هرج و مرج بود به همراه سواران خود به طهماسب صفوی پیوست، شورش های داخلی را خواباند و افغانها را بیرون ریخت ، شاه طهماسب صفوی بر نام آوری و ارجمندی نادر در میان مردم رشک برد و برای نشان دادن توانایی خود با لشکری بزرگ به سوی عثمانی تاخت و در آن جنگ هزاران سرباز ایرانی را به شوند ناشایستگی به کشتن داد و خود از میدان جنگ گریخت. نادر با سپاهی اندک و خسته از کارزار از خاور به باختر ایران تاخت و تا قلب کشور عثمانی پیش رفت و سرزمینهای بسیاری را به خاک ایران افزود و از آنجا به قفقاز که در چیرگی روسها بود رفت اما با شگفتی دید روسها خود پیش از روبرو شدن با او پا به فرار گذاشته اند. نادر فرمانروایی بود که برای انجامین بار گستردگی ایران را به کرانه ی طبیعی فلات ایران رسانید.

«او یکى از بى باک ترین نوابغ نظامى بود که ایران به وجود آورد (ادوارد براون)»

«نادر واپسین کشورگشاى آسیا بود (سرپرسی سایکس)»

با فرورفتن خورشید دولت نادری، سرزمین پهناور ایران که پس از سالها به زیر یک درفش درآمده و رنگ یگانه پذیرفته بود، از هم پاشید. به همین شوند ویژه ترین ویژگیِ نادر که ایرانیان آن را بدو میشناسند میهن پرستی نادر است که از گذشته به چهره ی بازگو کردن گفته های بیشماری از او در دهان مردم ایران چرخیده و چرخیده تا به دست ما رسیده است. همانند:

- شاهنامه فردوسی خردمند ، راهنمای من در طول زندگی بوده است.

- کمربند پادشاهی ، نشان نوکری برای سرزمینم است. نادرها بسیار آمده اند و باز خواهند آمد اما ایران و ایرانی باید همیشه در بزرگی و سروری باشد این آرزوی همه عمرم بوده است.

- گشودنِ هند، برای نام آوری نبود، برای من دستگیری متجاوزین و سرسپردگانی مهم بود که بیست سال کشورم را ویران ساخته و بزه و چپاول را بیش از اندازه بر مردم سرزمینم روا داشتند . اگر در پی نام آوری بودم پادشاهان اروپا را به بردگی می گرفتم . که آنهم از جوانمردی و خوی ایرانی من به دور بود.

- از دشمن بزرگ نباید ترسید اما باید از صوفی منشی جوانان واهمه داشت . جوانی که از آرمانهای بزرگ دور میشود نه تنها کمک جامعه نیست بلکه باری به دوش هم میهنانش خواهد بود.

نادر به سفیر روسیه دستور میدهد که شهرهای دربند، باکو، شروان، اران، ایروان، رشت، گیلان و همه ی سرزمین قفقاز را که "پتر کبیر" به چیرگی خود در آورده بود و همچنین تاتارهای کوهستانی داغستان را که به زیردستی خود کشانده بودند را به ایران بازگردانند. نادر با بَرتنی میگوید: اگر روس‌ها از مرزهای ما پسرَوی نکنند خود جارویی به دست می‌گیرد و همه آن‌ها را از ایران بیرون خواهد ریخت.

و در نامه ای به فرماندار عراق هشدار میدهد : پاشای بغداد بداند که زیارت عتبات در عراق حق آشکار ماست و ما بازپس دادن اسیران ایرانی را که در جنگ به اسارت شما در آمده‌اند خواهانیم. از آنجا که خون هم‌ میهنان ما هنوز خشک نشده ‌است باید از شما انتقام بگیریم و از خون اتباع سلطان به همان اندازه که خون ایرانیان را ریخته‌اید بریزیم. از این جهت این نامه را ارسال می‌کنیم تا بدانید که ما ناگهانی و غیر انسانی به شما حمله نخواهیم کرد.

یکی از ویژگیهای شگفت نادر، یکسان نگری او به ادیان است. برای او زرتشتی و مسیحی و یهودی و مسلمان تفاوتی ندارنند به شرط آنکه از دادن مالیات سرپیچی نکنند. نادر در مراسم مذهبی مردم این‌گونه سخن می‌گفت: ای مردم چرا به جای یاری خواستن از امام علی از خداوند یاری نمی‌گیرید؟

وی همچنین تلاش داشت با کمک یک انگلیسی به نام "التون" نیروی دریایی ایجاد کند که به پیروزی نرسید.

از این رو نادر مردی خستگی ناپذیر، دلاور، میهن پرست، بزرگ منش، جنگاور و تیزهوش و خواهان سربلندی ایران بود اما در سالهای پایانی زندگانی اش دست به کارهایی زد که همچون لکه ی تیره ای چهره ی تابناک و میهن پرست او را تار مینماید.

او برای فراهم آوردن هزینه ی جنگ‌های خود وادار شد تا مالیات های گزافی از مردم بگیرد، به همین شوند شورش‌های بسیاری در کشور روی داد؛ و در زمانی که برای سرکوبی یکی از این شورش‌ها به خراسان رفته بود گروهی از سردارانش به رهبری علی قلی خان شبانه به چادر وی یورش بردند و نادر پسر شمشیر را کشتند. او در ۲۰ ژوئن ۱۷۴۷ برابر ۳۰ خرداد 1126 خورشيدی جان باخت.

بایسته ی گفتن است که همواره پزشکی فرانسوی بنام "بازن" در رکاب نادر شاه بود. برخی از گفته ها بر این روال اند که وی به دستور کمپانی هند شرقی که سودای چیرگی بر هند را داشت، روزانه در خوراک نادر سم میریخته است. به همین شوند در اثر سم نادر در فرجامین سالهای عمر خویش بسیار تندخو میشود و دستور کور کردن جانشین خود رضاقلی و دستور کشتن بسیاری از سرداران خود را میدهد؛ هنگامی که سم کارگر میشود، دندانهای نادر آغاز به ریزش میکنند و او شبی نبوده که بتواند بی درد شکم بخوابد.

گرچه در زمان نادر، مردم ایران به آبادانی ایران یعنی آنچه که از نادر خواستار بودند نرسیدند اما نمیتوان گفت که دولت نادرشاه در اندیشه ی بازسازی نبروهای فرآوردنی ایران نبود. در برخی گوشه های خاوری ایران کارهای ساختمانی در روند بود و سازمانهای آبیاری بازسازی میشد و برخی از شهرها که از مردم تهی شده بودند بار دیگر پر شدند. همچنین در بوشهر کارخانه ی توپ ریزی و در آمل کارخانه ی آهن ریزی گلوله ی توپ ساخته شد. اما پس از اینکه نادرشاه زر و سیم و جواهر بسیاری بدست آورد از آنجا که در ایران سرمایه گذاری های بزرگ و ایجاد بنگاه های سودآوری روایی نداشت زر و سیم و گوهر در چهره ی مالیات از مردم گرفته میشد و به گنجور نادر سپرده میشد. به همین روی دارایی هایی که مردم برای مالیات به دولت میدادند دوباره به دست آنها باز نمیگشت. و همین موجب میشد که تورم بهای کالاها بالا رود.

«نادر میتوانست با پولی که بدون بهره گیری از آن در کلات نادری گرد آورده بودکشور خود را به گونه ای آباد کند که آبادترین کشورهای جهان گردد ولی این کار را نکرد (ژان گوره فرانسوی)»

شوند اینکه "نادر بزرگ" نتوانست آنگونه که خود میخواست به آبادانی ایران کمک کند آن است که او بیش از آنکه برای شاهی ساخته شده باشد، یک سردار بزرگ بود. ناپلئون میگوید: مشکل نادر آن بود که بیش از اندازه ژنرال بود.

یکی از هشدارهایی که فردوسی در شاهنامه به ما میدهد نیز همین است که پایگاه شاهی از پایگاه سرداری سپاه و پهلوانی جداسر است: جز از تخت زرین که او شاه نیست / تن پهلوان از درِ گاه نیست

در روزگار پیش از منوچهر، شاه هم سپهبد است هم شهریار، اما از دوران او به پس، سرداران ایران از وی میخواهند که به شاهی بپردازد و کار سپاه را به آنها واگذارد. حال آنکه نادر هم شاه است و هم سردار:

جهان پهلوان سام بر پای خواست / چنین گفت کای خسروِ داد و راست

چو شُستی به شمشیر هندی زمین / به آرام بنشین و رامِش گزین

از این پس همه نوبت ماست رزم / تو را جای، تخت است و بگماز و بزم

از این رو اُرُد با در ستایشی که از نادر میکند او را "شکوه ساز" میخواند و نه "آباد گر". از دیدگاه جنگاوری، نادر بر کسی چون کریمخان زند برتری چشمگیری دارد، اما از دید پادشاهی و خردگرایی از او در جایگاهی فروتری می ایستد چرا که شاهنشاهی در ایران به جنگاوری و داشتن سپاه نیست:

بباید یکی شاه خسرو نژاد / که دارد گذشته سخنها به یاد

اگر داردی توس و گستهم فر / سپاه است و گردان بسیار مر

نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت / بباید یکی شاه بیداربخت

که باشد بر او فره ی ایزدی / بتابد ز دیهیم او بخردی

چه اگر نهاد رزمیاری در پادشاهی آمیخته شود، پایه های کشوری سست خواهد شد چرا که جنگ را با خرد جفتی نیست. رزمیار جنگ میخواهد و پادشاه، "داد":

بدو گفت رستم که ای شهریار / مجوی آشتی از درِ کارزار

نبود آشتی هیچ در خوردشان / بدین روز، گرزِ من آوردشان

به رستم چنین گفت پس کیقباد / که چیزی ندیدم نکوتر ز داد

سزد گر هر آنکس که دارد خرد / به کژی و ناراستی ننگرد

چه بسیار سرفراز بود ایران اگر هم زمان با نادر سردار بزرگ میهن، پادشاهی نیکو اندیش نیز داشت، که اگر چنین بود، روزگار کنونی ایران بِه از آنچه اکنون میبینیم میتوانست باشد.

نوشته اند: نادر در راه گشودن هند، در ایران، به کودکی برمیخورد كه به دبستان میرفته؛ از او میپرسد: پسر جان چه می‌خوانی؟
- قرآن.
- از كجای قرآن؟
- انا فتحنا….

نادر مُروای نیک میزند و از پاسخ او بسیار خرسند میشود. سپس یك سكه زر به او میدهد. اما پسر از گرفتن آن خودداری میکند.
نادر: چر ا نمی گیری؟
پسر :مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر: به او بگو نادر داده است…. پسر: مادرم باور نمیکند و خواهد گفت: نادر مردی بخشنده است. او اگر به تو پول بدهد بیش از یک سکه خواهد داد. سخن او بر دل نادر نشست و یك مشت پول زر در دامن او ریخت.
چنانچه در تاریخ نام آور گشته؛ نادر در آن جنگ بر همآورد خویش محمد شاه گورکانی پیروز میشود.

نوروز در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 17 Sep 2011 12:02 PM PDT


نوروز در فلسفه حکیم ارد بزرگ


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

اُرُد بزرگ میگوید: نوروز ایرانیان ، فرخنده جشن زمین و آدمیان است و چه روزی زیباتر از این؟ شادی را به یکدیگر هدیه دادن شیره نوروز باستانی ایرانیان است

به جمشید بر، گوهر افشاندند / مر آن روز را "روز نو" خواندند

سر سال نو هرمز فرودین / بر آسود از رنج تن، دل ز کین

بزرگان به شادی بیاراستند / می و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ از آن روزگار / به ما ماند از آن خسروان یادگار (فردوسی بزرگ)

به باور پارسیان در این روز جهان هستی یافت و آفرینش آغاز گردید (ابوریحان بیرونی)

گویند که در این روز به فرمان یزدان آفتاب از سر برج بره برفت و تاریکی از روشنایی جدا گشت و شب و روز پدیدار شد و آن آغازی شد بر تاریخ جهان را (نوروزنامه- خیام)

نوروز، فرخنده جشن زمین و آسمان و آدمیان است. در این روز آسمانیان با زمین و باشندگانش دیداری تازه میکنند، و زمین همراه با آمدن مهمانان آسمانی، خویشتن را نوزایی میکند، و چه روزی از این روز برای ارمغان دادن شادی بهتر؟ در جشن نوروز سه نمود ستاره شناسی، آیینی و میهنی برجسته اند. از دیدگاه ستاره شناسی، این روز برابر است با هنگامی که خورشید بر روی مدار استوا جای میگیرد و روز و شب برابر است، روزی که طبیعت از خواب زمستانی بیدار میشود و زندگی نو آغاز میکند. در نوروز است که پیروزی نیکی و روشنایی بر تاریکی و بدی در چهره ی نمادین رخ میدهد. روزی که آفرینش در زیباترین چهره خود آشکار میشود. انسان کهن میکوشید تا با بازسازی آنچه خدایان در آغاز آفرینش انجام داده بودند، خویشتن را با خدایان و پهلوانان و افسانه های خویش یگانه سازد و با بزرگ پنداری خویش روبروی ترسی که از ناچیزی خود در برابر نیروهای طبیعی داشت به ریشه ی خدایی خود بازگردد. به گمان انسان کهن، آنچه در "مِه جهان (گیتی- هستی)" رخ میداد، در "کِه جهان (جهان آدمیان)" نیز رخ میداد. او همه ی پدیده های جهان را دارای جان و روان می انگاشت و آنچه او را به ستایش و نیایش وا میداشت روان و جان جهان بود. بازگشت روانی انسان به خدایی خویش همراه با آیینهای ویژه ای انجام میپذیرفت که بسیاری از آنها در ایران کنونی هنوز انجام میشود، آیینهایی همچون:

1. پاکسازی خویشتن و پیرامون و رفتن به سر مزار مردگان:

بر اساس باور ایرانیان کهن، فروهرهای نیاکان به هنگام گاهنبار هَمَسپَتمَدَم یعنی 5 روز آخر سال به زمین فرود می آیند و از همین روست که گیاه میروید و شکوفه و گل و برگ پدیدار میشود. در این روزها فرورها در شادی و خوشی خانواده انباز میشوند و مدت ده روز مهمان خانواده خود هستند.

«فرَوَشی های نیکِ توانایِ پاکِ اَشَونان را میستاییم که هنگام "هَمَسپتمدم" از آرامگاه های خویش به بیرون شتابند و ده شب پیاپی برای آگاهی یافتن در زمین به سر برند (بند49- فروردین یشت- جلیل دوستخواه)» آنان هیچگاه خانواده ی خود را فراموش نمیکنند و علاوه بر آنکه هرگاه فراخوانده شوند به یاری خانواده میشتابند، سالی یکبار نیز گروهی بر زمین می آیند. در این روزها باید خانه پاک باشد. در خانه و خاندان آشتی پابرجا باشد و از این رو همه افراد خانواده در هنگام نوروز باید در آشتی و آرامش باشند، زیرا اگر چنین نباشد و خانه پر از اندوه و غم باشد، مهمانان آسمانی دیری در آن خانه نمیپایند و ناخشنود از خاندان میروند و برکت از خانواده بریده میشود.

2. به راه افتادن دسته هایی با سیماچه های سیاه چون آیین حاجی فیروز:

نوروز جشن گیهانی زایش انسان است. در این زایش هر چه شمار مردمان افزایش گیرد، نیروی اورمزدی بیشتر خواهد گشت و نیروی اهریمن شکست خواهد یافت. از این رو یاران اهریمن در پیکره های گوناگون، با چهره های ناطبیعی و ترس آور خود برای جنگ و ستیز و برای جلوگیری از زایش مردمان به روی زمین می آیند. در این جنگ انسان از پشتیبانی اورمزد و فروهرهای پدران برخوردار است و در پسین روزهای سال در هَمَسپَتمَدَم گاه، نیروهای اهریمن به چهره ی جانوران شگفت آفریده، اژدهاهای بزرگ، دیوان شاخدار و غولان پدیدار میشوند و در برابر آنها فروهرهای پدران و قهرمانان میهنی پدیدار میشوند. جشنواره "نیماسپ"(1) که هنوز در برخی از شهرها و روستاهای ایرانی روایی دارد بازمانده ی جشنهای کهن ایرانیان درباره ی این نبرد کیهانی است.

3. پدید آمدن نبردهای پهلوانانه چون کشتی و بازیهایی چون خروس جنگی:

برگزاری مسابقه های ورزشی همگانی در گذرگاه های شهری و روستایی، از آیین‌هایی است که در برخی از کشورها هنگام نوروز برگزار می‌شود. در ترکمنستان، مردان و زنان ترکمن، بازیها و سرگرمی‌های ویژه‌ای چون سوارکاری و کشتی، پرش برای گرفتن دستمال از بلندی و شترنج برگزار می‌کنند. برپایی خروس جنگی وشاخ زنی ‌قوچها از دیگر آیینهایی است که در ترکمنستان برگزار می‌شود. در استان‌های شمالی افغانستان نیز بازی بُزکشی در نوروز برگزار می‌شود.

ایرانیان باستان از نوروز به عنوان "ناوا سرِدا" یعنی سال نو یاد می‌کردند. چنین به دیده می آید که جشن فروردین جشن دینی ایرانیان شمالی بوده است که گاهواره ی آیین زرتشت است و آیینهای اوستایی در آنجا بیشتر روایی داشته است. اما ایرانیان جنوبی یعنی هخامنشیان جشن نخستین روز سال را در مهرماه میگرفتند و آن را فغکان مینامیدند. واژه ی "سال" برگرفته از واژه ی sareda ایرانی کهن در چم سرد است و از این روز آغاز آن در آغاز فصل سرد یعنی مهرماه بوده است. به همین شَوَند است که نوروز در گویشهای میانه ی ایرانی "نوسرد" و در ارمنی "نَوَسرد" گفته میشود. گویا در زمان ساسانیان که خود جنوبی ولی به سنتهای شمالی و اوستایی بیشتر علاقه داشتند، جشن دیدنی فروردین در پاره ی جنوبی ایران زمین بزرگ روایی و شکوه یافت. مردمان ایرانی آسیای میانه نیز در زمان سغدیان و خوارزمشاهیان، نوروز را "نوسارد" و "نوسارجی" به معنای سال نو می‌نامیدند.

کوروش بزرگ، نوروز را در سال ۵۳۸ پیش از زایش مسیح، جشن میهنی خواند. دیگر شاهان هخامنشی نیز در این روز در تالار آپادانا بار همگانی میدادند. نمایندگان کشورهای خارجی، استادان، گروه های گوناگون، به پیشگاه شاه بار می یافتند، پیشکش میدادند و ارمغان میگرفتند. داریوش بزرگ در نوروز هر سال به پرستشگاه بابل میرفت و دست ایزد بابلی را میگرفت. شاهان ساسانی نیز نوروز را با شکوه فراوان جشن میگرفتند. برگزاری نوروز در این دوران دست کم شش روز به درازا می‌کشید و به دو دوره ی "نوروز کوچک" و "نوروز بزرگ" بخش می‌شد. نوروز کوچک یا نوروز همگانی پنج روز بود و از یکم تا پنجم فروردین گرامی داشته می‌شد و روز ششم فروردین – خردادروز- جشن نوروز بزرگ یا نوروز ویژگان برپا می‌شد. در هر یک از روزهای نوروز همگانی، طبقه‌ای از طبقات مردم – دهقانان، موبدان، رزمیاران، پیشه‌وران و نژادگان- به دیدار شاه می‌آمدند و شاه به سخنان آنها گوش می‌داد و برای گره آن چاره ای می اندیشید و دستوری میداد. در روز ششم، تنها نزدیکان شاه به پیشگاه وی می‌آمدند. از آیینهای نوروز یکی این بود که پادشاه با جامه ی ابریشمی در بارگاه مینشست و موبدان موبد با سینی بزرگی که در آن نان و سبزی، شراب، انگشتر، شمشیر، دوات و خامه و … بود با اسب و باز به پیش شاه میرفت و شادباش میگفت: "شاها به جشن فروردین به ماه فروردین، آزادی گزین بر داد و دین کیان، سروش آورد تو را دانایی و بینایی و کاردانی، دیر زیوی با خوی هژبر، شاد باش به تخت زرین، انوشه خور به جام جمشید و آیین نیاکان، در همت بلند باش، نیکوکاری و داد و راستی نگاه دار، سرت سبز و جوان چون خوید، اسبت کامکار و پیروز به جنگ، تیغت روشن و کاری به دشمن، بازت گیرا و خجسته به شکار، کارت راست چون تیر، سرایت آباد و زندگی بسیار باد"

همچنین، اردشیر بابکان بنیان گذار سلسله ساسانیان، در سال 230 زایش مسیح از دولت روم خواست تا نوروز را در این کشور رسمی بشناسند. این درخواست را سنای روم پذیرفت و نوروز در روم به Lupercal معروف شد.

پس از چیرگی تازیان نیز در برخی زمانها جشن نوروز با شکوه برگزار میشد. عمر بن عبدالعزیز خلیفه اموی و معتضد عباسی در این روز به پیروی از سنت ساسانیان لباس زربفت میپوشیدند و بر تخت مینشستند. همچنان با روی کار آمدن سلسله‌های سامانیان و آل بویه جشن نوروز با گستردگی بیشتری برگزار ‌شد. نوروز در زمان صفویه نیز برگزار می‌شد. در سال 1597، شاه عباس صفوی آیین نوروز را در کاخ نقش جهان اصفهان برگزار نمود. اکبرشاه نیز در هندوستان در سال 1584 نه تنها جشن نوروز و مهرگان را با شکوه هرچه بیشتر جشن گرفت و گاهنامه ی ایرانی با نام های فروردین، اردیبهشت را جانشین نام ماههای اسلامی کرد. پادشاهان عثمانی نیز نوروز را جشن میگرفتند.

جشن نوروز از خاور تا پاکستان، بنگلادش، مغولستان و ترکستان چین، بوتان، نپال، تبت ، و از باختر تا مصر و زنگبار و سودان و از شمال تا قزاقستان، تاتارستان، سراسر قفقاز تا آستراخان، آسیای کوچک و بالکان رفت. امروزه جشن‌هایی مشابه جشن نوروز در چین و مصر برگزار می‌شود. در تاریخ ۳۰ مارس ۲۰۰۹ (10 فروردین 1388)، پارلمان فدرال کانادا، نخستین روز بهار هر سال را با سرنام نوروز (Nowruz Day)، جشن میهنی ایرانیان و بسیاری اقوام دیگر نامگذاری کرد. در تاریخ 24 فوریه 2010 سازمان ملل متحد با تصويب يک قطعنامه در جایگاه سازمان در نيويورک، جشن نوروز را با سرنام "روز بين المللي نوروز و فرهنگ آشتی در جهان" رسمی کرد.

نوروز ستیزندگانی نیز دارد، آنان که اندیشه های میهنی را همستار با سودمندیهای خود میپندارند. امام محمد غزالی در کیمیای سعادت سفارش میکند که: ایرانیان جشن نوروز و سده را نگیرند! چراغانی نکنند! جامه ی نو نپوشند! حتا سوگواری کنند تا آیین مجوس از میان برود! حکومت کمونیستی شوروی نیز برای سالها تا زمان گورباچف از برگزاری نوروز در تاجیکستان، ترکمنستان و قرقیزستان جلوگیری میکرد؛ با این حال مردم این کشورها با هزار ترفند آیین نوروز را برگزار میکردند. در زمان چیرگی طالبان بر افغانستان همچنین مردم حق برگزاری جشن نوروز را نداشتند.


میهن در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 17 Sep 2011 11:58 AM PDT

میهن در فلسفه حکیم ارد بزرگ


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

ارد بزرگ میگوید: راهی را که در زندگی برگزیده ایم میتواند برآیند بازخورد کنش دیگران، با ما باشد. پرسش این است:
آیا ما خویشتن خویشتنیم؟
و آیا همواره باید پاسخگوی برخورد بد دیگران باشیم؟
این پرسشها را که پاسخ گفتیم، آزادی در ما بارور میشود و پس از آن آرمانی بزرگ همچون عشق به میهن در چشمه وجودمان جاری میگردد

هر واکنش و کرداری که از آدمیان در گیتی سر میزند میتواند ریشه در دو گونه کنش متفاوت داشته باشد. یکی ریشه در خویشتن باوری یا به گفته ی ارد بزرگ "خویشتن خویشی"، دیگری ریشه در کنش دیگران با ما. خویشتن خویشی، گونه ای همریشگی و هم آوایی با آنچه از آن برآمده ایم است. "خویشتن خویشی" ریشه های خود را در می یابد و با نوزایی الگوی ریشه ای خود به بازآفرینی خود میپردازد. او را کاری با گفتار دیگران نیست چرا که به خویشتن و راهی که خویشتن در آن میپوید باور دارد. او در رده ی نخست کارآفرینی قرار میگیرد، ازین رو به تنها چیزی که می اندیشد آفرینش خود است. آزادی در او بارور است، زیرا زمانی برای اندیشیدن به آنچه میتواند او را سد کند، ندارد. این منتقدان بالای گود هستند که سدها و جلوبندها را میبینند، اما او یا راهی می یابد، یا راهی میسازد، ناپلئون میگوید: تاریخ جنگهای ایران و یونان را یونانیها نوشتند که گزافه گوییشان آشکار است. و این کنایه ایست پر معنا بدین چم: ایرانیانی که در گستره ی جنگ با جهان و خویشتن پویی بودند، در راهی که برگزیده بودند، هرگز زمان نوشتن آنچه در آن غرق بودند را نمی یافتند چراکه تاریخ را بزدلان مینویسند نه کارآفرینان. و اما دومین راه، برای آنانیست که کردارشان بازخوردی از کنش دیگران است. آنها هرگز ریشه هایی که از آن بر آمده اند را در نمی یابند. به همین شوند خویشتن باوری را گم کرده اند. اگر کسی با آنها برخورد بدی داشته باشد، پاسخ آنها گزیدن راهی در جهت خشنودی کردار بد آن کس است، نه به خود غریدن و تکیه چم آورانه بر راهی که در آن میپویند.

شاید بتوان "خویشتن خویشی" و "بازخورد کنشی" ایرانیان را در تاریخ ردیابی کرد. خودباوری جمعی و خویشتن خویشی ایرانیان به روزگاری بر میگردد که ایران در نمایش جهانی قدرت، پیشاپیش همه اسب میتازاند. مردمان اهوراکیش ایران، در آن زمان، چون پیادگان آستانه ی شطرنج بازیچه ی دست سرنوشت نیستند، بلکه یاوران ایزدی در پیروزی بر اهرمند؛ شاید هم «انا الحق»گویان در پی به دست آوردن آنچه حق خود میدانند، یعنی رسیدن به پایگاه ایزدی. بی شوند نیست که دو تن از شاهان ایرانی به آسمان میتازند، یکی جمشید و دیگری کاووس [کهکشان به وارون اندیشه ی همگان از ریشه ی "کاووسان" و "کایوسان" گرفته شده نه از "کاه کشان" ]
اما بازخورد کنشی ایرانیان از زمانی میآغازد که تن و روان ایران آماج یورشهای "شمشیر و تفکر" ترک و تازی و باختری قرارگرفته است. او با ریشه هایش فاصله گرفته است، و دیگر زایایی ندارد. برترین ویژگیهایش را بر سرش ویران ساخته اند. اوج و شیبش را نشیب وانمود کرده، زیباییهایش را زشتی به دیده اورده اند؛ و او هرگز دم بر نمیزند. تا اینکه روزی، فرزندش که بیش از پدر از خویشتن خویش دور افتاده است، میشورد و از او میپرسد: پدر! آیا ما خویشتن خویشتنیم؟ و آیا همواره باید پاسخگوی برخورد بد دیگران باشیم؟
- بله فرزندم. ما خویشتن خویشتنیم. اما آن باختری میگوید …..، آن تازی میگوید …… و سپس لکنت میگیرد و نمیتواند پاسخ دهد
اما لکنت پدر بهترین پاسخ برای فرزند است. پاسخ چیزی نیست جز این که پدر راه را اشتباه رفته است. لکنت پدر ناشی از درگیری درونی میان "خویشتن خویشتنش" با "بازخورد کنش دیگران" است.
در این میان فرزند راهی نو برمیگزیند؛ چرا که آزادی در او بارور شده است، او ریشه ی خود را درک کرده، و پس از آن آرمانی بزرگ همچون عشق به میهن [عشق به چیزی که از آن برآمده است] در چشمه هستیش روان میشود.
از آن پس، او برخورد بد خاور و باختر را به حساب بدکرداری و بد ریشگی خود آنها میگذارد نه بیچارگی و بیماری تن فرهنگی خود. او با آینه و آینک خود به آکهای خود مینگرد.

حکیم فردوسی در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 17 Sep 2011 11:48 AM PDT



فردوسی در فلسفه ارد بزرگ

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

ارد بزرگ میگوید: ایرانیان نیک نامی و پاکی تبار گذشتگان خویش را در شاهنامه فردوسی میبینند و در هر دودمانی که باشند بر آن راه خواهند بود.

کتاب گران سنگ شاهنامه، مهمترین دستاورد پیشینه ی کهن ماست .

چو این نامور نامه آید به بن / ز من روی گیتی شود پر سَخُن

نمیرم از این پس که من زنده ام / که تخم سخن را پراکنده ام

هر آنکس که دارد هُش و رای و دین / پس از مرگ بر من کند آفرین (حکیم ابوالقاسم فردوسی)

اندیشه، گفتار و کردار نیک، سه پیام بن مند و اساسی فرهنگ ایران است. فرهنگی پربار که بسیاری از شگفتیها، برای یکبار آنهم تنها در او رخ داده اند. یکی از این شگفتیها، پای گذاشتن حکیم ابوالقاسم فردوسی به آستانه ی گیتی و در ایران زمین است.

آنگاه که فردوسی چشم به جهان نگشوده بود، از آن رو بود که جهان را هنوز توان آن نبود که سراینده ای چون او بپروراند. او را فردوسی نامیده اند زیرا که به راستی فردوسِ برین جایگاهش بود. من به آن شاعری می اندیشم که نقد عمر بر کف نهاد و جوانی اش را برای پدید آوردنِ شاهکاری بزرگ سپری کرد. من میدانم که هشتمین بهشت جایگاه اوست (پرنسس بی بسکو – شاعر رومانیایی)

چند هزاره پس از آنکه اشو زرتشت در کتاب سترگ خویش اوستا "اندیشه ی نیک (هومَتَ)" را بر جهانیان آشکار کرد، فردوسی بزرگ در رزم نامه ی خود اندیشه ی نیکِ وخشورِ ایران زرتشت را به استوارترین شیوه در کالبد "گفتارِ نیک" (هوختَ) بازگو میکند.

آنچه کوروش کرد و دارا وآنچه زرتشتِ مِهین / زنده گشا از همت فردوسی با آفرین

شاهنامه هست بی اغراق قرآن عجم / رتبه ی دانای توسی رتبه ی پیغمبری (ملک الشعرای بهار)

استاد "مرتضی ثاقب فر" در کتاب "شاهنامه ی فردوسی و فلسفه تاریخ ایران" به بهترین شیوه پیوند میان شاهنامه با گفتار اشو زرتشت را میشکافد:

گذشته از نبوغ بی مانند خود فردوسی، کارکُنِشهایی چون زادگاه او، زمانه ی پرآشوب و اندیشه ساز او، دوری او از پایورزی دینی و بالاتر از همه اینها، خواست همه گیر قوم ایرانی همگی رشته کارکُنهای مهمی بودند که گِرد آمدند و نبوغ سخنسراس طوس را به میوه نشاندند و شاهنامه او را همچون گلزاری بهشتی به دامان قوم ایرانی افشاندند. شاهنامه فردوسی درباره ی چیستی خدا از همه کتابهای دینی پهلوی اندیشه اش به اندیشه ی "گاهانی" نزدیکتر است.

در شاهنامه مرگ خوار میشود، بزرگیها ستوده میشود و شادیها ارجمند خوانده میشوند. درین نیکونبشتار پاکی و راستیِ نژاد ایرانی آشکار میشود، چه آنکه نیاکانِ ما هرگز درازدست نبوده اند. آنچه را درست بوده آن را دوست داشته اند. در این میان ایرانیان دوران پس از وی که سده ها از روانِ ملی خود دور افتاده اند، خویشتن را با نیاکان بزرگ خود در همپیوندی میبینند. فردوسی در چنین زمانی باید میزیست، اما هرگز فرزند زمان خود نبود. او فراتر از زمان، با گذشتگان و کنونیان و آیندگان در پراکَنِش همیشگی است. در تن وی، روح ایران و ایرانی جایگزین روح آدمی میشود.

هیچ فردی هرگز بر وجدان یک نژاد فراگیرتر از فردوسی چیرگی نداشته است. هیچ چیرگی برای زمانی چنین دراز پایدار نمانده است. شاهنامه شوندهای بنیادین بزرگی را گِرد آورده و برای همیشه گسترانیده است. این رزم نامه دوره های پراکنده را هماهنگ، بهم پیوسته است و ارزش زندگی را به گونه ای شگفت سنجیده و به نسلهای پی در پی پویایی بخشیده است (آرتور پوپ – ایرانشناس آمریکایی)

پس از وی، ایران تا سده ها هرگز ایران نشد، اما فردوسی با جادوی سخن خویش توانست پیکره ی این کهن پهلوان زخمی را به یاد شکوه دیرینه اش زنده نگاه دارد تا در رستاخیزی دگر بتواند "دیو" ایران ستیز را در بند کند.

این شنیدستم که عیسا مرده ای را زنده کرد / مرده ای را زنده کرد و نام خود پاینده کرد

نیم گیتی شد مسخر از طریق دین او / شد جهان آینه دار چهره ی آیین او

وقف شد یکشنبه ها از بهر نام نیکِ او / روز و شب ناقوس ها گوینده ی تبریک او

گر حکیمی کرده ای را زنده سازد این چنین / بهر او تکریم و تعظیم است در روی زمین

بهر فردوسی چه باید کرد ک او از کار خویش / یعنی از نیروی طبع و معجز گفتار خویش

مرده فرزندان چندین قرن ایران زنده کرد / از لبِ آموی تا دریای عمان زنده کرد (میرزاده عشقی)

یکی از دلایلی که میتوان بر بزرگی همیشگی ایران آورد، سترگی کتاب شاهنامه است. همسان با چنین کتابی را در هیچ کجای جهان نمیتوان نمونه آورد. نه در خاور نه در باختر. ابن اثیر میگوید: این کتاب قرآن این ملت است و چنین چیزی در زبان عرب یافت نمیشود.

در شاهنامه تصویرهایی است که از دید زیبایی حتا ایلیاد و اودیسه نیز به پای آن نمیرسند… برای مردم روس بسنده است به رستم و سهراب اشاره شود. انسان در می یابد که این داستان شگفت انگیز و یگانه برای اروپای امروز بونده تر و پذیراتر از رزم نامه های یونانی است. برای ما روسها نیز این داستان با روانمان بیشتر سازگار میباشد. این داستان در سنجش با نبردهای ترویا و سرگذشت اُدیسه دارای نمایه های انسانی تر و مردمی تر است. نقش سهراب زیباتر و زمینی تر از آشیل میباشد. همانند گردآفرید از بن هستی ندارد. گُردآفرید دلپذیرتر و زیباتر از "نوزیک" است. حتا در نوشته های شکسپیر چنین زن دلیری را نمیتوان یافت. "دزدمنا" و نیز "جلیتا" در نیکویی و زیبایی با وی درخور همسان پنداری نیستند (چرنیشفسکی – ادیب روسیه)

شاهنامه ی فردوسی و "هانری نامه" ولتر را با هم بخوانیم تا تفاوت آنها را دریابیم. ناهمگونی چنان است که بخواهیم شکوه و گستره ی رود گنگ را با یکی از حوضچه های "وِرسای" بسنجیم (سِنت بوو – ادیب فرانسوی)

پیدایش چنین کتابی را هرگز نمیتوان زاییده ی پیشامد ناگهانی یا رویدادی بی پیشینه دانست. شاهنامه زاده ی ریشه های زاینده ی فرهنگ این مرز و بوم است، زاده ی پیشینه ای بزرگ و نام آور. همانگونه که همتای زرتشت و کوروش و داریوش و شاپور را در تاریخ باختر و خاور نداریم، همتای با فردوسی را نیز کسی نمیتوان آورد. اَبَرمردی از مایه ی نبوغ، پشتکار و روانی سرشار از بیکرانگی ها و در پیوند با بی زمانی.

شاهنامه حماسه ای است که هیچ ملتی نظیر آن را ندارد (آرتور نولدکه – پژوهشگر آلمانی)

فردوسی، شاه شاعران قدیم و جدید است، من که شاعرم، رعیت فردوسی هستم و شاه شاعران را باید بستایم (جمیل صدقی زهاوی نماینده ی کردتبار مجلس عراق 1313 خورشید)

بی گمان فردوسی، بزرگترین سراینده ی ایران و جهان به شمار میرود. هنوز هم باید درباره ی این ابرمرد و شاهکارش پژوهش و نگارش های بسیاری انجام گیرد (امید عطایی فرد که در این نوشتار از او بهره ها گرفتیم)

هیچ آفریده ای را یارای جواب شاهنامه نبوده و این معنی هدایت خدایی است در حق فردوسی (دولتشاه سمرقندی)

استاد م.ا. ندوشن چهار ویژگی برای شاهنامه بر میشمارد:

- سند قومیت و نسب نامه ی مردم ایران است

- چکیده ی تمدن و فرهنگ قوم ایرانی است

- شاهنامه یک کتاب انسانی است، نه تنها رزم نامه ی باشندگان ایران. بلکه رزم نامه ی بشرِ پوینده را میسراید که با سرنوشت قهار دست و پنجه نرم میکند

- شاهنامه یک اثر ادبی بی همتا است. زیبایی و ابهت گفتار فردوسی و بلندای اندیشه اش، کرانه ی توانایی بشر را در سخن گفتن مینماید

پیام آورانِ باورهای پست که بزرگترین دستاوردهای ایران را به ریشخند میگیرند در برابر شاهکار جادویی فردوسی لب فرو میبندند. چنین خوار تن مردمانی بسیار گفته اند که ایران در پیش از اسلام، سنت نوشتاری نداشته است، اوستا را نیز در زمان ساسانی به نوشتار در آورده اند. اما شاهکار فردوسی که جایگاهی بسیار فراتر از ایلیاد و اودیسه هومر دارد نشانه ایست بر فرهنگ نوشتاری هنگفتی از داستانها و روایات که اگر هم نسخه های کنونیشان که در دست ماست در دوران ساسانی به کاغد درآمده، کهن نسخه هاشان هرگز به دست ما نرسیده است تا بتوانیم با راستی و بی سویه گری درباره شان اندیشه کنیم.

آفرین بر روان فردوسی / آن همایون بهار فرخنده

او نه اوستاد و ما شاگرد / او خداوند بود و ما بنده (انوری)

فریاد در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 17 Sep 2011 11:14 AM PDT

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر

فریاد من رسا ،

من از برای راه خلاص خود و شما ،

فریاد می زنم.

فریاد می زنم!


«نیما یوشیج»


مقاله خواندنی فریاد در فلسفه حکیم ارد بزرگ تقدیم به شما اردیست های جهان :





فریاد در فلسفه ارد بزرگ

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

ارد بزرگ میگوید: فریاد سیمای آغاز هر شورش و رستاخیزیست. پژواک آن آینده را میسازد

استخوان بندی فریاد پاسخیست به هزاران ستم بی صدا

هم آنگه یکایک ز درگاه شاه / برآمد "خروشیدن" دادخواه

"ستمدیده" را پیش او خواندند / بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر به روی دژم / که برگوی تا از که دید "ستم"

"خروشید" و زد دست بر سر ز شاه / که شاها منم کاوه دادخواه (حکیم ابوالقاسم فردوسی)

همه، این شعر سعدی شاعر بزرگ ایران را شنیده اند که میگوید:

بنی آدم اعضای یک پیکرند / که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند

او میپندارد آدمیان در گیتی با یکدیگر پیکره ای بزرگ میسازند که دارای عصب و پی و احساس است و چناچه در این پیکره، بر کسی ستم رود، همه ی اندامه ها را ناآرامی و بیقراری فراخواهد گرفت. اما فراتر از گفتار شاعر اندیشمندمان، پیکره ی هستی، اندامواره ای یکپارچه با همه جانداران خود میسازد، در این میان نیز، آدمی، اندامه ای جدا از پیکره ی هستی نیست.

زنجیره ی پی ها و عصب های آدمی در تن او پایان نمیگیرد. بلکه هر رگ و عصب آدمی در پیوند با رگ و عصب گیتی، احساس خویش را به تنواره ی هستی منتقل میکند.

ترکه ی ستم هرگاه بر تن چنین هستیوری فرود آید، گویی بر پیکره ی همه ی هستی فرود آمده است.

«در بندهش، چکیده ی بامدادنسک و در بخشی به نام "اندازه های گیتی و تن مردمان"، پوست مردم به زمین، رگ آدمی به رود، استخوانها به کوهها، گیسوان به جنگل و …. همانند شده است(رویه 19 از کتاب حقوق بشر در جهان امروز ؛فریدون جنیدی)»

« روان انسان به اهورامزدا در جهان مانند میشود، بنابراین هرآنچه که در تن مردمان (کِه جهان) همچون یک پیکر و یک گردآمده اهمیت دارد، همانند آن در جهان بیرونی(مِه جهان) نیز به عنوان یک پیکره و یک گردآمده از اهمیت برخوردار است. (واکنش غرب در برابر زرتشت؛ ژاک دوشن گیمن)»

«فرزانه ی نهاندان، "شیخ محمود شبستری" در این باره نوشته است: اما همسانی تن با زمین آن است که در زمین کوه هاست که در تن استخوان مانند آن است؛ و در زمین درختان بزرگ است که در مردم موی و سر و ریش مانند آن است؛ در زمین گیاهان خُرد بسیار است که مویهای اندام همانند آن است. گِرد هم گیتی هفت سرزمین دارد و در تن آدمی نیز هفت اندام است، یک سر و دو پا و دو دست و پشت و شکم؛ زمین را لرزه است که عطسه به جان آن هست و …. (کتاب رویا، حماسه، اسطوره؛ میرجلال الدین کزازی)»

"شبستری" در کتاب خویش، یگانگی جهان و انسان را به بهترین شیوه بازگفته است:

جهان انسان و انسان شد جهانی / از این پاکیزه تر نَبوَد بیانی

ازین رو، در اندیشه ی ایرانیان باستان، ستمگری بر تک اندامه ای چون انسان، همانند ستم به همه ی هستی به شمار میرود.

تا بدینجا یک گواه زبان شناختی بر درستی گفتارمان میتوانیم آورد و آن، واژه ی "گئوش اورون" در گاتاهای زرتشت است.

دو معنی برای این واژه به دیده آورده اند، یکی "روانِ گاو" و دیگری "روانِ گیتی". گفتار ازین روند است که گاو و یا گیتی، از ستمی که آدمیان بر او میکنند ناخرسند است و این ناخرسندی را بر سر اهورامزدا "بانگ" میزند و از او یاری میخواهد. این یگانگی واژگانی آیا بدان معنی نیست که ایرانیان میان روان گیتی و روان گاو (جانداران) گونه ای یکپارچگی میبینند؟

اما فریاد چیست؟؟؟

دل کیهان را اگر بگشاییم، این سخن را خواهیم شنید "هر کنشی، واکنشی را در پی دارد". پس بر این باور باشید! همه ی کردارهای ما چه خوب و چه زشت، بی بازگشت نخواهد بود (اُرُد بزرگ)

چرا که با قانون "اشا" روبرو هستیم. ابزاری برای جداسری نیکی از بدی. بنابر اندیشه ی ایرانی، انسان آزاد است تا میان دو راه نیکی یا بدی یکی را برگزیند اما چنانچه هر کدام را برگزید "اشا" یا قانون اخلاقی گیتی، کنش آدمی را به همان اندازه که نیک است یا بد، با واکنشی به وی پس میدهد

از این رو، هر ستمی که بر تن آدمی میرود با دو واکنش روبرو میشود. یک واکنشی بیکنشانه و بی آوا «سکوت؛ اعتراضیست که به شیوه دیگر انجام میشود (چه گوارا)»

شاید هم، گاهی با سکوت، نیروی خویش را بهتر نشان میدهی (اُرُد بزرگ)

دوم واکنشی کنشگرانه و همراه با خروش و "فریاد".

تا جایی که ستمدیده، ستم را بر میتابد، جز گردآمدن تکانه های ستم در جان و روان آدمی و پیرو آن در پیکره هستی، رویدادی رخ نمیدهد.

اما انبارِش ستم نیز تا جایی، شونده و شدنی است. هنگامی که "چندیِ" ستم به جایی برسد که دیگر جایی برای انبارش آن نماند، در "چونی" آن دگرگونیِ شگرفی روی میدهد، و ستم فروخورده جای خود را به "فریاد" میدهد.

فریادهای دردناک و ستمدیده، شمشیرهای است که هر آن به گونه ای انتقام میگیرند (اُرُذ بزرگ)

بر همین اساس، هر کنش ستمگرانه، در درون خود واکنشی را در پاسخ به ستمگری میپرواند که با "فریاد"ی به هستی میرسد. "فریاد" در زنجیره ی میان ستمگری و شورش ناشی از آن، نقطه ای در پایان ستمگری و آغاز رستخیز است. به همین شوند، فریاد را نمیتوان تنها لرزش چند تار آوایی دانست، چرا که فریاد ستمدیده، فریادی است از سوی همه اندامواره های هستنده ی گیتی.

از نیستان تا مرا ببریده اند / در نفیرم "مرد و زن" نالیده اند

به همین شوند، فریادی که از ستمدیده ای برمیخیزد، در خود فلسفه یا میل به دگرگونیِ بزرگی را میپروراند. اندازه های چنین دگرگونی ای، هنگامی به دیده می آیند که رستاخیز پس از فریاد کنشگر گشته باشد.

در اسطوره؛ ضحاک که هفت کشور از شنیدن نامش بر خود میلرزند، هنگامی که "فریاد" کاوه را میشنود:

که چون کاوه آمد ز درگه پدید / دو گوش من آواز او را شنید

هم ایدون چو او زد به سر بر دو دست / شگفتی! مرا در دل آمد شکست

گرچه یک هزاره است که فرمانروایی کرده، آینده ی روشنی برای خود نمیبیند

ندانم چه شاید بدن زین سپس / که راز سپهری ندانست کس

"فریاد"، آغازنده ی رستخیزی در برابر ستم است. و پژواک آوای آن سختار آینده ی گیتی را سازماندهی میکند.

شاید کمتر کسی پیشبینی میکرد، "فریادهای الله اکبر" انقلابیون ایران در سال 57، ساختار حکومتی برپایه پیروی از الله اکبر را پایریزی کند.

فریاد، حاوی، فلسفه ای در رویایی داد و بیداد است.

در حقیقت، "داد" با کمک "فریاد"، "بیداد" را در هم میشکند.

همی برخروشید و "فریاد" خواند / جهان را سراسر سوی " داد" خواند

نکته ی پایانی که میتواند ما را در اندیشه فروغلتاند. تفاوت دیدگاه ایرانیان باستان با ایرانیانِ هزاره کنونی درباره گزاره ی "داد" است. در حالی که ایرانیان باستان امیدوارانه در تلاش برای گرفتن داد خویش از مهترِ ستمگر، فریاد را بر خاموشی برتری میدهند. "انوری" ناامیدانه میسراید:

رو، مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز / تا "داد" خود از کهتر و مهتر بستانی

فرهنگ در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 17 Sep 2011 10:46 AM PDT

اردیسم از بستر فرهنگی ایرانزمین برخواست اما به آنجا منتهی نشد و نماند ما در اینسوی جهانیم و می بینیم چطور دوستان غیر ایرانیمان مشتاق حکمت اردیسم هستند و سخنان حکیم ارد بزرگ را حفظ می کنند .
بحث فرهنگ در اندیشه حکیم بزرگ نوشته آقای اسپنتمان تقدیم همه اردیستهای جهان :



فرهنگ در فلسفه ارد بزرگ


پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

ارد بزرگ میگوید: فرهنگ های همریشه ، انگیزه ای توان مند است که موجب همبستگی کشورها در آینده میگردد.

انسان در روند فرگشت خویش "از تنواره ای که پیش از باشندگی آدمواره ی خود در آن میزیست"، به دو چشم دچار آمد که بر فراز چکاد سر او جهان بیرونی را میپایند. گزاره ای که باید بدان نگرا نگاه کرد نیز همین است که آدمی به چشمی وابسته است که خویشکاریش "نگاه به بیرون" است؛ و از "نگاه به درون" تن در میزند، زیرا نه توانایی نگرش به درون را دارد و نه از اساس برای چنین کاری برنامه ریزی شده است. در نگاه نخست بدیهی مینماید که جهان "درون" برای آدمی هرگز هراسناک نباشد، چرا که وی درون خویش را "خودی" میپندارد، اگر هم چیزی ترس آور باشد، جهان پر از ناشناخته ها و "ناخودی" های بیرون است. اما واقعیت به وارون آنچه گمان ورزی میکنیم است. هراس ما از ناشناخته های گیتی، واکنشی دو سویه به دو گونه کنش، یکی ترس از نادیدنی بودن رخدادهای درونی، و دیگری ترس از پیش بینی ناپذیری رویدادهای بیرونی است؛ که روی هم رفته شوند آن را فراهم میسازد تا آدمیزاده هستیوری هاژمان دوست شود. انسان در جامعه دیگر تنها نیست.

گوناگونی رویدادهای گیتی، میتواند انسان را دچار سردرگمی های بسیار کند و یگانگی درونی او را به چندگانگی دگردیسه کند؛ اما هاژمان چون اندامواره ای هوشمند برای نگاهبانی از پیکره ی خویش در برابر چنین روان نژندی هایی، ابزار ویژه ی خود را به کار بسته است؛ ابزار فرهنگ.

فرهنگ را میتوان گرد آمده ای از همه ی آیینها و رسومها و عادتهایی دانست، که با فراهم آوردن زمینه ی تک گزینی و تکرار، همانندی واکنشهای آدمیان را در پی دارد؛ و با این کار روان آدمی را به آرامش فرامیخواند. با یاری فرهنگ، انسان میتواند به کمک هم گونه های خویش، یگانگی درونی خود را در برابر چندگونگی بیرونی نگاهبانی کند.

نخستین فرهنگها با توتم ها پدید آمدند. در جهان کهن هر قبیله ی دارای توتم ویژه ی خود بود. توتمها جانورانی یا چیزهایی بودند که در اندیشه ی باشندگان قبیله اهمیت ویژه ای داشتند. توتمهای هر قبیله با بازگو کردن قانونها و ممنوعیت های ویژه ی خود، فردگرایی زیستندگان درون خود را در برابر قبیله های با توتم دیگر نشانه دار ساخته و به هر قبیله در برابر با قبیله ی دیگر شخصیت میبخشد. با پیشرفت توتم گرایی آرام آرام فرهنگ ها و آیینهای گوناگون پدید آمدند.

هر فرهنگ در پیوند با میزان بارآوری سرزمین خود، و همچنین به نسبت نیرومندی ابزارش، میتواند تا اندازه ای گستردگی و همه گیری داشته باشد. بدیهی است که فرهنگ نیرومندتر در سرزمین بارورتر، پایدارتر خواهد ماند. اما چرخ گویال خاکی ما تا همیشه بدین شیوه نخواهد چرخید؛ کشورگشاییها و نیازمندیها، دو کارکنشی هستند که فرهنگهای گوناگون را وادار به سازش و حتا همکاری مینمایند. برآیند چنین همیاری هایی، پیدایش کشورهای بزرگ با فرهنگهای گوناگون است. گرد آمدن چند فرهنگ در کنار یکدیگر و در پی آن پیدایش تمدن، بدون از خود گذشتگی انسان در سرکوبی غرایز نخستین اش شدنی نیست. انسان نخستین که در گروه های کوچک میزیسته، امکان و توانایی آن را داشته است که با آزادی فراوان، هر آنچه را مایل بوده انجام دهد؛ اما چنین توانایی با امنیت همراه نبوده، به همین شوند بایسته است بدانیم، که هاژمان پذیری"، گونه ای مبادله ی کالا به کالا است، که در آن مقداری آزادی را با مقداری امنیت مبادله میکنیم؛ از ژرفای و چونیِ لذت میکاهیم و بر چندی و مدت آن می افزاییم. از این رو جامعه با وادار کردن انسان به سرکوبی غرایز ساده ی خویش، آنها را در راه پیدایش فرهنگ به کار می اندازد. در این راه، فرهنگ هر سرزمین بسته به جغرافیایی که در آن زیست میکند، چارچوب ها و محدودیتهای ویژه ای را به مردم آن سرزمین تحمیل میکند. این چارچوب هایی بسته به آنچه درون دارند، شوند یکپارچگی ها و همبستگیهایی میشوند. برای نمونه در جهان باختری که دو هزاره است با مسیحیت آمیخته شده، فرهنگ به گونه ای است که با کمک دین و با آفریدن یک آرزو از تحمل ناپذیری برخی از جنبه های زندگی میکاهد و آن رویا را به جای واقعیت جا میزند. این روش، برای دستیابی انسانها به خوشبختی راه خود را به گونه ای یکسان بر آدمی تحمیل میکند و از باورمندانش چشم دارد تا در برابر کنشهای پیرامونی، بر اساس آموزشهای آن دین، واکنشی یکسان نشان دهند.

چنین باورمندی هایی با نگاه داشتن بی گزینشانه ی انسانها در یک افته ی روانی کودکانه و سوی دادن آنان به یک توهم گروهی، در رهایی بخشیدن بسیاری مردم از دچار شدن به روان نژندی فردی پیروز میگردد، اما سپس با شرطی کردن رفتار آدمی در برابر کنشهای خویش و سنجیده و پیش بینی پذیر کردن واکنشهای انسان، توده ها را گله وار پیرامون خود گرد کرده، و سرزمینها را یک به یک به چیرگی خویش در می آورد. اینگونه بود سرزمین روم که با تحمیل کردن "قانون رومی" به کشورهای پیرامونش، بی آنکه زمینه های فرهنگی آنها را به دیده آورد، امپراتوری بزرگی پدید آورد. اما روم یک امپراتوری اشرافی بود و در چنین شهریاری هایی بردگان که بخش بزرگی از هاژمان را پدید می آورند حقوقی نداشتند، پس بایا نبود که بردگان به فرهنگ اشرافی باورمند باشند، از این رو در آن روزگار آیینی بایسته مینمود تا بتواند با به زیر پرچم درآوردن نیروهای بزرگ مردمی، خواه اشرافی و خواه بندگان، جهان را به چیرگی خویش درآورد. اینگونه بود که مسیحیت در روم رسمی شد. مسیحیت با مردود شماردن آیینهای کافرکیشی اقوام شمال و جنوب اروپا آن را به زیر پرچم روم در آورد. آیینهای کهن اروپا، از ساختن حکومتی یکپارچه ناتوان بودند چرا که فرهنگ یکسانی نداشتند، و چیز مشترکی آنها را به هم پیوند نمیداد؛ اما هنگامی که مسیحیت جایگاهش را در اروپا استوار کرد، با خوارداشت ارزشهای زمینی و با پافشاری در بی ارزش بودن جهان خاکی، همه ی آن گروه هایی را که روزی بر سر خاک خویش میجنگیدند، در زیر فرهنگ ویژه ی خود یکپارچه کرد. اما این یکپارچگی از آنجا که دست و پاگیر بود و نیازهای غریزی آدمی را پاسخی شایسته نمیداد، ناخشنودیهایی را نیز در پی داشت که نوشتن آن خود کتابی میخواهد.

نکته ی شگفت آن که فرهنگ ایران در روزگار پیش از اسلام برای یکپارچه سازی، هرگز به ابزار تحمیل باورهایش به شیوه ای که در اروپا همه گیر بوده، دست نمی یازد. در بیشتر دوران تاریخ، به روشنی میبینیم که "ایران" سرزمینی یکپارچه و بزرگ بوده است، اما یکپارچگی سرزمینی آن همگام با یکپارچگی باورمندی باشندگان آن نیست. این نکته از چشمان تیزبین هگل پوشیده نمانده است:

«از دیدگاه سیاسی، ایران زادگاه نخستین امپراتوری راستین و بونده است که از پاره هایی ناهمگن فراهم می آید. در اینجا نژادی یگانه، مردمان بسیاری را در بر میگیرد اما این مردم فردیت خود را در پرتو شهریاری یگانه نگاه میدارند. این امپراتوری نه همچون امپراتوری چین، پدرشاهی ناب، و نه همچون امپراتوری هند ایستا و بی جنبش، و نه همچون امپراتوری مغول زودگذر، و نه همچون امپراتوری ترکان بنیادش بر ستمگری است. به وارون، در اینجا ملتهای گوناگون افزون بر اینکه استقلال خود را نگاه میدارند، به کانون یگانگی بخشی وابسته اند که میتواند آنها را خشنود کند. از این رو امپراتوری ایران، روزگاری دراز و درخشان را پشت سر گذارده است و شیوه ی پیوستگی بخشهای آن چنان است که با مینه ی راستین کشور، بیش از دیگر امپراتوریها همسانی دارد (فلسفه تاریخ هگل)»

همانگونه که میبینیم ایرانیان در امپراتوری خویشتن هرگز در اندیشه ی تحمیل آیینها و باورهای خود به دیگران نیستند، بلکه به وارون، همگان را در انجام آیینها و باورهای خود آزاد میگذارند؛ چیزی که امپراتوری هخامنشی را بهم پیوند میدهد "فرهنگ آزاد اندیشی" و حس وابستگی به کانون یگانه بخش سیاسی بزرگ است که همگان خود را از آن و در آن بهره مند می یابند. حتا در روزگار پس از اسلام که دینی یکپارچه در سراسر فلات ایران جای میگیرد، با نگاهی به نوشته های جهانگردان باختری میبینیم که چشم پوشی و آزادی و آسان نگری دینیِ ایرانیان شوند شگفت زدگی آنان میشود.

باید دانست که یکپارچگی های بزرگ در دیگر گوشه های گیتی (به جز ایران) تنها با پیدایش دین های بزرگ پدید آمدند. مسیحیت و اسلام دو نمونه ای هستند که با آوردن قانونهای آسمانی یکسان و بایسته گردانیدن سرزمینها در پیروی از آنها توانستند سرزمینهای بزرگی را زیر فرمان خود گرد آورند. در روزگار کنونی نیز، لیبرال دموکراسی خواهان آن است تا به شیوه ای نو، با تحمیل کردن خواستهای خود به کشورهای جهان و با یکپارچه سازی سرزمینها، دهکده ای جهانی پدید آورد. در چند دهه گذشته نیز اندیشه ی کمونستی توانست گوشه ای از جهان را در خویشتن آمیخته سازد. اینگونه نظریه ها، را "دیدمانهای همگرا" مینامند. این دیدمانها بر آنند تا جهان را به سوی یکپارچگی و همسانی پیش ببرند. در برابر، دیدمانهای دیگری بودش دارند که با نام "دیدمانهای واگرا" خوانده میشوند و از رده بندی و جدایی کشورها در جهان آینده خبر میدهند. این دسته از دیدمانها باور دارند که جهان به تندی در حال قطبیده شدن فرهنگهاست.

دیدمان "قاره ی کهن" اُرُد بزرگ نیز از دسته ی دیدمانهای واگرا به شمار میرود، چرا که در این دیدمان تلاش شده تا نشان داده شود، فرهنگهای پیرامون گیتی هرگز به سوی یکپارچگی پیش نخواهند رفت، آنها همچنان بر تنواره ی اسطوره ای خود می تنند و خویشکاری خود را بازآفرینی میکنند. دیدگاه اُرُد بزرگ در رویارویی با اندیشه های خواستار تجزیه ی ایران بزرگ از جنگ افزاری نو بهره میگیرد. جنگ افزاری کارا چون "فرهنگ". اُرُد بزرگ بر این باور است که اگرچه دیگر کارکنش ها همچون اقتصاد نقش بسیار مهمی در آجرچینی ساختمان تاریخ دارند، اما دیواره های تاریخ بی "ملات فرهنگ" چیزی مگر ستونهای لرزان نیستند. به همین شوند است که او مرزبندیهای کنونی جهان را که به دست باختریان کشیده شده، ناروشن و لرزان میداند و پافشاری میکند که این مرزها تا بر پیکره ی مرزبندی های فرهنگی گذشته سوار نشود، استواری خویش را بدست نخواهد آورد. نمونه ی چنین مرزبندیهایی به دست شوروی مرز تاجیکستان با قزاقستان و ازبکستان است. سردمداران کمونیست شوروی که از نگاهداری آسیای کشورهای قاره ی کهن ناتوان بودند هم اندیشه با نیای خویش "پتر"، و با آینده نگری بسیاری از سرمینهای فرهنگی وابسته به زبان فارسی را از تاجیکستان گرفته و به دو کشور دیگر دادند تا مبادا در آینده همگرایی فرهنگی میان ایران و تاجیکستان شوند یکپارچگی ایران بزرگ را فراهم آورد.

این فرهنگ است که تا همیشه و بی گسست، میهن و ارزشهای وابسته آن را والایی میبخشد. "شالوده و زیربنای گسترش هر کشور فرهنگ است (اُرُد بزرگ)".

اما چشم پوشیدن و یا کاستن از آرمانهای فرهنگی هر تمدن، موجب بازگشت به نقطه ی آغاز آن تمدن یا کمینه، دگرگونی بونده ی آن فرهنگ خواهد شد. زیرا میان پیوستگی فرهنگی یک تمدن و پایستگی سرزمین آن پیوند تنگاتنگی بودش دارد. از این رو، "اگر ارزشهای میهنی کمرنگ شود، یکپارچگی کشور به خطر می افتد (اُرُد بزرگ)". پس کسی که ارزشمندی و استواری پیوندهای فرهنگی را بداند هرگز در اندیشه ی آسیب زدن یا نابودی ریشه های فرهنگی کشور خویش بر نمی آید، مگر آنکه آدمیزاده ای ناآگاه از خویش و ریشه هایش، در اندیشه ی چنین کاری بر افتد.باید دانست، "گفتاری که موجب گسستن یکپارچگی کشور شود، ریشه در سخیفی اندیشه ی گوینده ی آن دارد (اُرُد بزرگ)"

فرهمندی در فلسفه و حکمت اردیسم

Posted: 17 Sep 2011 10:31 AM PDT

دو سال پیش سلسله مقالاتی از آقای مسعود اسپنتمان می خوندم که باعث شد من حکیم بزرگ رو بیشتر بشناسم از این پس سعی می کنم اون مقالات را که بسیار مفید هستند رو اینجا بگذارم پس تقدیم به همه دوستان خوب اردیستم :



فرهمندی در فلسفه ارد بزرگ

پژوهش و نگارش : مسعود اسپنتمان

ارد بزرگ میگوید آدمهای فرهمند به نیرو و توان خویش باور دارند

همی تافت ز او "فر" شاهنشهی / چو ماه دو هفته ز سرو سهی

به "فر" جهاندار بستش میان / بر گردن برآورد گرز گران

کمر بست با "فر" شاهنشهی / جهان گشت سرتاسر او را رهی (فردوسی بزرگ)

با واژه ی "فره" نخستین بار در اوستا آشنا میشنویم و در سرچشمه های پهلوی و نیکونبشتار فردوسی پاکزاد با آن خوی میگیریم. گفتار درباره ی فره میتواند نهند کتابی سترگ باشد. از این رو در کوتاه نبشته ی روبرو نمیتوان بونده آن را پرداخت کرد.

فره در زبان پهلوی Xvarrah، در فارسی میانه پهلوی Farrah در چم نیکبختی، شکوه و درخشش است. "فره" نیروی کیهانی و ایزدی نیز هست. در اوستا از دو گونه فره نام برده شده است؛ یکی "فر ایرانی" یا "ائیریانِم خوَرنَه" و دیگر "فر کیانی" یا "کوائینیِم خوَرنَه". در بندهای یک و دو از "اشتاد یشت" آمده که فر ایرانی از ستور و رمه و دارایی و شکوه برخوردار است و بخشنده ی خرد و دانش و در هم شکننده ی ناایرانیها است. در "زامیاد یشت" نیز آمده است که چگونه فر ایرانی نوبنو، از آنِ ناموران و پادشاهان و پارسایان گردید و آنان از پرتو آن رستگار و کامروا شدند. این فر همیشه از آنِ ایرانیان بوده و تا پدیداری سوشیانت و دامنه ی رستخیز از ایران روی برنخواهد تافت.. ایرانیان پس از اسلام فره را با "روان" به نادرستی یکی دانسته اند.

به هر روی، فره از آغاز باشندگی انسان با وی بوده است، با او به شکار میرود و او را شاهنشاه رمگان میسازد.

"فره" آن نیروی مینوی است که فرد را توانا میسازد فراتر از هستی و توانایی خویش دست به انجام اَبَرکارها بزند و با این کار خویشتن را در گروه خود ویژه سازد.

فرهمند در آغاز تاریخ، کسی بوده که در تنگناهای نخستین زندگی آدمی، با نیروی جان و روان خویش راهگشای سختیها بوده است. او یک شکارچی، یا یک پزشک بوده که آدمی نخستین را از شر درندگان و خشکسالی و بیماری رهانیده است.

فره در ایران (به ویژه در شاهنامه) نیز سرگذشتی همسان با تاریخ آدمی دارد. کیومرث و هوشنگ و تهمورث زینوند راهبری فرهمندانه ای بر زیردستان دارند. آنها ازین رو فرهمندند که نیازهای نخستین آدمی را توانسته اند به خوبی برآورده کنند. کیومرث و هوشنگ (در چمِ سازنده خانه خوب) خوراک و پوشاک و خانمان و آتش را به ارمغان می آورند. تهمورث نیز در جنگ با دیوان، رامش و امنیت همچنین دبیره و نوشتن را ارمغان میدهد. آنها فرهمندند ازین رو که "به نیروی خویش باور دارند" آنها همانند نیاکان نخستینشان سیماچه(ماسک) ای به چهره میزنند و "من" خود را برای یاوری قوم خویش گسترش میدهند.

گونه ای دیگر از فرهمندان، شکارچیان و جادوگران قبیله بودند که با زدن سیماچه شیر به چهره، به شکار میپرداختند، نه اینکه به شیر بودن وانمود کنند، آنها واقعا باور داشتند که شیر هستند. آنها نخستین خودآگاهانند.

فرهمندی جنگاوران، همیشگی نبوده است، چرا که در روزگار آشتی نیازی به جنگجویان نبوده است، به همین شوند شاید فرهمندی پادشاه و پیرو آن سامانه ی شاهنشاهی در ایران از زمانی رسمی و روزمره میگردد که آریاییان بر دیوان جنگجو چیره میگردند و به همین شوند کشور نیاز به جنگجویانی همیشگی پیدا میکند تا رایش و نظم را در جامعه برقرار سازند . یعنی در زمان جمشید..

البته فراموش نکنیم در سرزمینهایی که چهره روشنی از خداوند دارند، فره، ارمغانی ایزدی به شمار می آید. و همین نکته موجب گمراهی بسیاری از پژوهشگران نوین ایران گشته است. آنها میپندارند فرهمند با زور بر مردمان چیره گشته و از برای نگاهبانی از جایگاهش، باشندگی خود در پایگاه رهبری را به خداوند نسبت میدهد… و به نادرستی نمونه هایی می آورند در حالی که حقیقت به وارون اندیشه ی آنهاست. فرهمند از آن روی فرهمند است که برترین قوم خویش در راهبری است، گرچه فرمانروایی او بر مردمان از حق حاکمیت مردم زیردست وی چنانکه در الگوی باختریان است شالوده نمیگیرد اما او اگر نتواند خویشکاری اش در برآوردن آرزوها و خواسته های مردم را به سرانجام برساند، دیگر فرهمند نیست. همچنین فرهمند اگر بیدادگری کند، فره اش از وی جدا میگردد. همچون جمشید و کاووس که فر از آنها سه بار میگسلد. یا نوذر که راه بیدادگری میپوید و مردم بر وی میشورند.

دیدگاه خوب مردم بزرگترین پشتیبان برگزیدگان است (اُرُد بزرگ)

فره و فرهمندی در اندیشه ی ایرانی با آنچه در باختر بدان "کاریزما" میگویند تفاوت بزرگی دارد. در حالی که در باختر زمین "فره" را چونان نیرویی شگفت آور اما بی هیچ بارِ اخلاقی نیک و بد میشناسند، در ایران، فرهمندی بارِ اخلاقیِ نیک دارد. به گفته ی دیگر؛ در فلسفه ی باختر، ماکس وِبِر حتا دزدان دریایی را گونه ای از فرهمندان میشمارد چرا که آنها توانسته اند فراتر از پیروی از سنت و دیوانسالاری، دست به انجام کارهای قهرمانی بزنند. اما در اسطوره های ایران آمده است هنگامی که فره سه بار از جمشید به پیکره ی مرغی (وارَغنَ) گریخت، ضحاک و افراسیاب بدکردار هر چه تلاش کردند نتوانستند آن را بدست آورند.

یا این که در فرهنگ باختر، نمونه فره را در افرادی میتوان دید که با جذبه ی سخنان خویش گروهی را گِرد آورد بر آنها فرمانروایی میکنند. این در حالی است که در ایران فره تنها از آنِ کسانی خواهد بود که با داشتن نژاد کیانی و با انجام کردارهایِ بسیار نیک از سوی مردم و ایزد فره بدو داده شود.

اُرُد بزرگ همنوا با اندیشه ی ایرانی به درستی بر این باور است که "فرهمندی به توش و توان آدمی بستگی دارد". زیرا فرهمندی فرمانروا، نهادی برای مشروعیت همیشگی وی نیست. به وارون مشروعیت دیوانسالارانه یا سنتی که آدمی را برای همیشه در یک جایگاه نگه میدارند، انسان فرهمند برای آنکه جایگاه خویش را از دست ندهد، نیاز به اثبات هر روزه و همیشگی خود دارد، و هنگامی که یک بار نتواند خویشتن را اثبات کند، از دید مردم او دیگر فرهمند نیست. به همین شوند:

"آدمهای فرهمند و خودباور به دنبال کف زدن مردم نیستند، آنها به شکوه و ارزش کار خود باور دارند (اُرُد بزرگ)" زیرا نیروی آنها برآمده از خویشتنِ خویشتن است نه در کف زدنها و انگیزشهای آنیِ فرودستان.

در ایران کهن، فره با خویشکاری هر کس نسبت نزدیکی داشته است. فره ی هرکس، میزان بَوَندگی وجود اوست. این برای دینیاران برتریهای دینی، برای رزمیاران برترین هنرهای جنگی و برای کشاورزان بارور کردن زمین بوده است. در این راستا خویشکاری فرمانروای کشور در این هماهنگی و دادگری میان رزمیاران و دینیاران و کشاورزان میباشد. از آنجایی که فرمانروایی که دروغ میگوید، نمیتواند دادگری و هماهنگی میان طبقه های یاد شده را به وجود آورد، ارد بزرگ بر این باور است که: "فرمانروایی که دروغ گفت فره و شکوه خویش را به خاک سپرد"

دوستان خوب من

Posted: 17 Sep 2011 10:10 AM PDT


هر چه بیشتر فکر می کنم می بینم هیچ نعمتی نمی توانست با ارزش تر از داشتن خانواده خوب و دوستانی مثل شما برای من باشه
همه شما منو لبریز از عشق و دوستی و شادی کردین و می کنید . همسرم مینا ، دخترم نگار و همه دوستان اردیستم دوستتون دارم و ممنونم Sad

جشن های میهنی در حکمت اردیسم

Posted: 17 Sep 2011 09:26 AM PDT



فرگرد جشن ، در کتاب سرخ سه فرمان دارد که به نظرم کمتر به آن پرداخته شده است . حکیم ارد بزرگ از جشن های بزرگ میهنی سخن می گوید جشنهای که توان عمومی را افزایش می دهد و امید را به ارمغان می آورد . او می گوید :

جشن های پیاپی میهنی نرم خویی و دوستی را در بین مردم زیاد می کند .

جشن های بزرگ انگیزه افزایش باروری و پویایی آدمیان می گردد .

جشن های بزرگ میهنی ریشه در خوی و سرشت آدمیان دارد .



به نظر شما چرا ارد بزرگ تا این اندازه بر روی جشن های بزرگ حساسیت دارد که آن را در قالب یک فرگرد در کتاب سرخ گوشزد نموده است ؟
حکمت و فلسفه اردیسم شادی را امری فردی نمی داند که با آدمی به پایان رسد تاکید حکیم بزرگ بر روی جشن های میهنی عمق باور او را به توان تغییرات و شکوفایی نهفته در بزم و جشن نشان می دهد رفورمی که توان پالایش و ارتقا جایگاه فرد و کشور را داراست .





جایگاه شادی در حکمت اردیسم هم به این موضوع نزدیک است که در آدرس زیر قرار دارد
http://vancouver.subjectdone.com/t7-topic

متن کامل کتاب سرخ

Posted: 17 Sep 2011 05:51 AM PDT

برای ما اردیستها کتاب سرخ ارزش و جایگاه ویزه ایی دارد همه ما بیشتر جملات آن را حفظ کرده ایم و در زندگی از آن بهره می گیریم متن کامل کتاب را اینجا قرار می دهم :
در کتاب سرخ 123 فرگرد (بخش) وجود دارد ،

Rolling Eyes

فهرست فرگردهای کتاب سرخ :

1. فرگرد آرمان
2. فرگرد عشق
3. فرگرد رنج و سختی
4. فرگرد گیتی
5. فرگرد سرپرست
6. فرگرد پیشوا
7. فرگرد کودکی
8. فرگرد سیاست
9. فرگرد مردان و زنان کهن
10. فرگرد برآزندگان
11. فرگرد اسطوره
12. فرگرد پدر ، مادر و فرزند
13. فرگرد فرمانروا
14. فرگرد انتخابات
15. فرگرد ریش سفید
16. فرگرد میهن
17. فرگرد سرآمدان
18. فرگرد پیران
19. فرگرد دشمنی
20. فرگرد تندرستی
21. فرگرد ادب
22. فرگرد باران
23. فرگرد بخشندگی
24. فرگرد گردن کشی
25. فرگرد ریشه ها
26. فرگرد راز
27. فرگرد رایزن
28. فرگرد باژ
29. فرگرد ساختار
30. فرگرد کوهستان
31. فرگرد پشیمانی
32. فرگرد بزرگداشت
33. فرگرد نامداری
34. فرگرد ستایشگر
35. فرگرد خود
36. فرگرد طبیعت
37. فرگرد بی باکی
38. فرگرد پیوند
39. فرگرد فریاد
40. فرگرد اندیشمندان
41. فرگرد آموزگار
42. فرگرد خرد و دانش
43. فرگرد آغاز
44. فرگرد پیمان
45. فرگرد بدگویی
46. فرگرد هنجارها
47. فرگرد خنده
48. فرگرد شایستگان
49. فرگرد هیچ
50. فرگرد آینده یک نظام سیاسی
51. فرگرد فروتنی
52. فرگرد بخت
53. فرگرد انتقام
54. فرگرد ترس
55. فرگرد خوار نمودن
56. فرگرد فریب
57. فرگرد آگاهی
58. فرگرد آدمی
59. فرگرد نابودی
60. فرگرد پیشرفت
61. فرگرد بردباری
62. فرگرد راه
63. فرگرد خویش
64. فرگرد سکوت و خموشی
65. فرگرد نگاه
66. فرگرد اندیشه
67. فرگرد سامان
68. فرگرد باور
69. فرگرد زیبایی
70. فرگرد دیگران
71. فرگرد تجربه
72. فرگرد ارزیابی و نقد
73. فرگرد کشور
74. فرگرد بد اندیش
75. فرگرد نادان
76. فرگرد آرامش
77. فرگرد کار
78. فرگرد تنهایی
79. فرگرد راستی و ناراستی
80. فرگرد اندیشه همگانی
81. فرگرد رسانه
82. فرگرد امید
83. فرگرد سخن
84. فرگرد تلاش
85. فرگرد فرهنگ
86. فرگرد اندیشه
87. فرگرد شکست
88. فرگرد جهان
89. فرگرد اشک
90. فرگرد سفر
91. فرگرد پندار
92. فرگرد استاد
93. فرگرد هنر
94. فرگرد روان
95. فرگرد ستیز
96. فرگرد آزادی
97. فرگرد همسر
98. فرگرد گذشت و بخشش
99. فرگرد خودبینی و غرور
100. فرگرد سرنوشت
101. فرگرد شادی
102. فرگرد غم
103. فرگرد گزینش
104. فرگرد آرزو
105. فرگرد توانایی
106. فرگرد صوفی گری
107. فرگرد دوستی
108. فرگرد اندرز
109. فرگرد ارد
110. فرگرد پرسش
111. فرگرد خردمند
112. فرگرد اینترنت
113. فرگرد زندگی
114. فرگرد ایران
115. فرگرد نوروز
116. فرگرد جشن
117. فرگرد آزادگان
118. فرگرد پرواز
119. فرگرد دانایی
120. فرگرد کارآفرین
121. فرگرد گروه
122. فرگرد شناخت
123. فرگرد پیروزی

در ادامه 1000 فرمان کتاب سرخ تقدیم می گردد :
http://vancouver.subjectdone.com/t12-topic

شهر ونکوور را بهتر بشناسیم vancouver

Posted: 16 Sep 2011 02:55 PM PDT


دوستان خوبم چون از انجمن دیگر اردیست ها و فارسی زبانان بازدید می کنند لازم دیدم چند مطلبی در مورد شهرمون اینجا بگذارم تا بیشتر با حال و هوای ونکوور آشنا بشن .



كانادا به دليل ورود مهاجران، كشوري با فرهنگ‌هاي متنوع و گوناگون است. ونكوور كه يك شهر بزرگ با آب‌وهوايي معتدل است، جزو چندنژادترين شهرهاي جهان به حساب مي‌آيد. بيش از چهل درصد از جمعيتش، انگليسي‌تبار و سي درصد فرانسوي‌ هستند. عده زيادي آلماني، ايراني، هلندي و اوكرايني نيز در اين شهر زندگي مي‌كنند.ونكوور جزو ايالت بريتيش كلمبيا در نواحي جنوب‌غربي كانادا منطقه‌اي كوهستاني است و داراي جنگل، درياچه و دره‌هاي محفوظ با زمين‌هاي كشاورزي حاصلخيز مي‌باشد. در واقع شهرهاي ونكوور غربي و شمالي به وسيله خليج برارد از اقيانوس جدا شده و مجموعه كل اين دو شهر، ونكوور ناميده مي‌شود. ونكوور در ساحل اقيانوس آرام واقع شده و تابستاني گرم و كاملا خشك و زمستاني با هواي ملايم و ابري و مرطوب دارد. به طور كلي هواي اين منطقه معتدل بوده و ميانگين حداكثر دما در گرم‌ترين ماه به 22 درجه و در سردترين ماه به 5 درجه سانتيگراد مي‌رسد.

موقعيت ونكوور

ونكوور از شهرهاي بندري مهم و بزرگ‌ترين كلان‌شهر غرب كاناداست. جمعيت ونكوور در سال 2007، 58 هزار و 792 نفر به انضمام جمعيت حومه اين كلان‌شهر به دو ميليون و 180 هزار و 737 نفر رسيد. بنابراين ونكوور سومين شهر پرجمعيت و بزرگ كانادا محسوب مي‌شود. اين شهر بين خليج برارد از شمال و دلتاي رودخانه فريزر از جنوب قرار گرفته است.



مردم ونكوور
سابقه سكونت بوميان در اين منطقه به حدود نه هزار سال پيش مي‌رسد. در سال 1791 دريانوردان اسپانيايي و در راس آنها «جورج ونكوور» انگليسي اولين كاشفان غربي بودند كه به اين منطقه دست يافتند و جويندگان طلا نيز در سال 1861 به اين ناحيه پا گذاشتند. پس از آن با تاسيس يك كارخانه الوارسازي، شهركي براي كارگران احداث شد كه «گرنويل» نام داشت و شهري كه در آن، اين كارخانه داير شده بود، به همين نام منسوب شد اما بعدها به افتخار ناخدا جورج ونكوور – كاشف اين ناحيه – رسما شهر به «ونكوور» تغيير نام داد.
زبان رسمي در اين شهر، انگليسي و فرانسوي است كه هر دو زبان موقعيت يكساني دارند. البته به دليل تعداد زياد مهاجران آسيايي در دو دهه گذشته به ويژه از كشور چين، زبان چيني سومين زبان رايج ونكوور است ولي برنامه‌هاي راديو و تلويزيون بيشتر به زبان انگليسي است. از طرفي ميزان بزهكاري در اين منطقه بسيار پايين و جزو مناطق امن به حساب مي‌آيد.
دراين شهر مردم با اينترنت مانوس شده‌اند و اكثر خريدهاي خود را به صورت اينترنتي و با استفاده از مكالمات محلي رايگان انجام مي‌دهند، همچنين هزينه زندگي در ونكوور بسيار كم و تورم پايين است و كارمندان از ميزان حقوق بالايي برخوردار هستند به طوري كه قيمت مسكن در مناطق حومه و روستايي شهر، بسيار ارزان است. همچنين سازمان ملل، كيفيت زندگي در كانادا را بالاترين كيفيت زندگي در جهان مي‌داند.

امكانات شهري
راه‌هاي ارتباطي مناسبي در اين شهر وجود دارد و خطوط هوايي امكانات خود را با ارزان‌ترين قيمت ارائه مي‌دهند. ميزان تراكم اتومبيل در شهر بالاست و گاهي مردم با هواي آلوده روبه‌رو مي‌شوند، همچنين اتومبيل نيز نسبت به كشورهاي اروپايي ارزان‌تر است.مدارس تمام‌وقت در اين منطقه براي افراد از سن پنج تا شانزده سال اجباري و معمولا رايگان بوده و تعدادي از مدارس خصوصي تحت نظارت كليسا داير شده و تدريس در آنها به زبان انگليسي صورت مي‌گيرد.
به دليل وجود مهاجرت‌هاي زياد از كشورهاي آسيايي مسلمان به كانادا، يك مركز مطالعات فرهنگ اسلامي در ونكوور تاسيس شده كه در اين مكان كتابخانه اسلامي، محل برگزاري سخنراني‌ها و سالن‌هاي متعدد براي اجراي مراسم ديني از جمله اعياد به چشم مي‌خورد.اين شهر داراي بيمارستان‌ها و پزشكان مجربي است و عنوان ارائه‌دهنده بهترين خدمات اورژانس جهان را به خود اختصاص داده است. پول رايج اين شهر دلار كاناداست و ساعات كار قانوني چهل ساعت در هفته مي‌باشد، همچنين در بسياري از مشاغل چه در بخش خصوصي و چه دولتي، دانستن زبان فرانسوي الزامي است.كتابخانه «وست‌ونكوور» يكي از بزرگ‌ترين كتابخانه‌هاي كاناداست كه در آن كتاب‌هاي گران‌قيمت و ناياب مرجع به انواع زبان‌هاي مختلف دنيا يافت مي‌شود. كالج «كپيلانويك» كالج معتبر دولتي در اين شهر است كه سالانه پانصد دانشجوي خارجي را پذيراست.پل معلق معروف شهر ونكوور، سمبل اين شهر و يكي از راه‌هاي ارتباطي مهم بين منطقه مسكوني و تجاري اين شهر است. با توجه به ميزباني شهر ونكوور براي المپيك زمستاني 2010 مقام‌هاي عالي‌رتبه اين شهر تصميم به ساخت پلي به موازات پل قبلي گرفته‌اند كه ميزان رفت‌وآمد اتومبيل‌ها كاهش يابد و ترافيك سنگين ايجاد نشود.به طور كلي ونكوور يكي از بهترين مكان‌ها براي زندگي است. موسسه مرسر، نتيجه مقايسه كيفيت زندگي در شهرهاي جهان را منتشر كرده كه ونكوور با 106 امتياز در مقام سوم، بعد از زوريخ و ژنو قرار گرفته است.همچنين در سال‌هاي 2001 تا 2003 به طور متوالي مقام اول را در دست داشت. عوامل انتخاب اين شهر را مي‌توان شرايط و ثبات اجتماعي و سياسي، وضع اقتصادي، بهداشت، درمان، آموزش و پرورش، مسكن، حمل و نقل عمومي و در مجموع 39 عامل كليدي كيفيت زندگي ذكر كرد كه اين شهر همه اين عوامل را داراست.

Votre 1er sujet

Posted: 16 Sep 2011 12:33 PM PDT

برای همه دوستان خوبم

نظرات